اشتیاق

بگذار سر به سینه من تا که بشنوی: آهنگ «اشتیاق» دلی دردمند را ...

اشتیاق

بگذار سر به سینه من تا که بشنوی: آهنگ «اشتیاق» دلی دردمند را ...

اشتیاق
دفترچه‌ها
Instagram

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «روان» ثبت شده است

خیس از عرق، با گلویی خشک و دردناک از خواب می‌پرم. ساعت بالای کتابخانه، حوالی 7 و 20 است و ساعت موبایلم 7 و 23 دقیقه؛ این یعنی به حساب اولی، که می‌دانم کمی غلط است، حدود ده دقیقه وقت دارم برای مسواک، لباس، اسنپ، و پرواز از در 16 آذر تا در کلاس. وای که اگر حضور و غیاب لعنتی آخرش نبود، دوباره دراز کشیده بودم و بی‌خیال کلاس شده بودم. حالا، اگر بجنبم و اسنپ هم زود بیاید، در بهترین حالت ده دقیقه دیر می‌رسم. از به موقع نرسیدن عمیقاً متنفرم؛ وقتی به این فکر می‌کنم که نگاه شماتت‌بار استاد از دم در کلاس تا سر صندلی تعقیبم می‌کند، می‌خواهم عُق بزنم. 

اصلاً بی‌خیال کلاس، بهتر نیست؟ حالا عقربه دراز ساعت کتابخانه، به 5 نزدیک‌تر شده و ساعت گوشی 7:25 ؛ اصلاً لعنت به هر چه فکر و خیال! به سرم می‌زند که شانسم را امتحان کنم. جنگی از تخت می‌پرم و لباس می‌پوشم و موقع اسنپ گرفتن مسواک می‌زنم. اگر شانسم بزند و به موقع برسم که عالی می‌شود؛ اگر هم نشد، می‌روم کتابخانه. 

ساعت دقیقاً 7 و 37 است که از ماشین پیاده می‌شوم. نهایتاً سه دقیقه دیگر توی کلاسم. خود استاد هم که هیچ‌وقت رأس هفت و نیم نمی‌رسد؛ معمولاً پنج دقیقه‌ای دیر می‌آید. با همه این‌ها، این یعنی احتمالاً 5 دقیقه دیرتر از استاد می‌رسم.

این عددها که در سرم می‌چرخد، باز نگاه استاد را به دانشجوی دیرآمده در ذهنم تصور می‌کنم و هراس از «به موقع نرسیدن» ذهنم را قفل می‌کند. ناامیدانه از سرعت قدم‌ها کم می‌شود و مسیرشان آرام کج می‌شود به سمت کتابخانه. نگرانم از این که چوب‌خط غیبت‌هایم دارد به سرعت پر می‌شود؛ اما خب برای من واقعاً «هرگز نرسیدن از دیر رسیدن بهتر است» ...

... یا لااقل تا مدت‌ها چنین بود. تا مدت‌ها، نرسیدن و بهانه تراشیدن را، صرفاً به خاطر ترس یا تنفر از نگاه‌ها و صحبت‌های سرزنش‌آمیز خیالی، به دیر رسیدن ترجیح می‌دادم. اگر یک روز کاری، که مثلاً قرار بوده از ساعت 9 شروع شود، خواب می‌ماندم و ساعت 9 و نیم از خواب بیدار می‌شدم، ترجیح می‌دادم کل روز را به بهانه مریضی یا مشغله دیگری سر کار نروم؛ چون ساعت 10 سر کار رفتن یعنی تأخیر و تأخیر هم یعنی نقص و ایراد. دیوانه‌وار است، نه؟! ولی خب عین واقعیت است؛ حتی ذره‌ای اغراق هم نمی‌کنم. یعنی شما بودید کار دیگری می‌کردید؟ اگر مثلاً با 50 دقیقه تأخیر می‌رسیدم به محل کار، چه توجیهی برای همکارانم داشتم؟ ها؟! می‌گفتم خواب ماندم؟ زشت نیست؟ عیب نیست؟ تصویر من را در ذهنشان خراب نمی‌کند؟! 

وای که چه رژیم‌هایی، اسماعیل! چه رژیم‌هایی که با عزمی جزم، سربند ِاراده را محکم بسته بودم و چند گام اول را هم با قدرت برداشته بودم. هنوز چند روزی از شروع نگذشته، با خوردن شیرینی کوچک تولد نورسیده یک همکار یا برشی از کیک تولد یک دوست، یا با هر خطا و تخلف کوچک یا بزرگ دیگری از برنامه غذایی، رژیمم ناقص‌شده بود و رژیم ناقص هم که اثری ندارد و باید بی‌خیالش شد!

هر چند خیلی دیر، اما خوشحالم که بالاخره فهمیدم این هراس شدید از نقص یا این وسواس عجیب به عالی بودن، که در طول سال‌ها با عادت به تحسین‌شدن در جانم ریشه دوانده بود، بلایی شده که می‌تواند هر کار یا مسیر ساده‌ای را ترسناک کند و خیلی زود به چاه ناامیدی بکشاند. خیلی سخت و دیر با این واقعیت ساده آشنا شدم که هیچ کوهنوردی برای فتح قلّه، در هر لحظه از مسیر به سمت قله حرکت نمی‌کند؛ هزار و یک پیچ و تاب، سرازیری و سربالایی، توقف و استراحت را تجربه می‌کند، تا به آن بالا برسد. اصرار به عالی بودن، در هر لحظه و هر روز، مثل کوهنوردی است که بخواهد راستِ کوه را بگیرد و به سمت قلّه بالا برود؛ شاید نشدنی نباشد، اما به طرز وحشتناکی سخت است.

واقعیت این است که ما آدم‌ها عالی نیستیم؛ و شاید قرار هم نیست که عالی باشیم. ما اشتباه می‌کنیم، سر می‌خوریم، خسته یا ناامید می‌شویم؛ و دقیقاً اینجاست که باید انتخاب کنیم که مسیر را با همه فراز و نشیب‌هایش ادامه بدهیم، یا مسیر رفته را برگردیم و در جستجوی راهی دیگر یا روزی دیگر باشیم که همه چیز بر وفق مرادمان شود. 

 

پ.ن. دوستی می‌گفت: «اگر بخواهی در مورد مسلمان‌بودن هم این وسواس را به خرج بدهی و همیشه و هر لحظه 100 درصد مسلمان باشی، احتمالاً آنقدر احساس گناه اذیتت می‌کند که آخرش لگد بزنی به کل ماجرا!». حالا مسئولیت گفته او که با خودش است، اما دیده‌ام آدم‌هایی که به خاطر فضا شدن چند نماز صبح، کلاً قید نماز و شاید مسلمانی را زده‌اند!

  • ۱۶ خرداد ۰۲ ، ۲۳:۴۸

ناقص بود؛ این را می‌دانست.

و این هیچ ایرادی نداشت؛ این را نمی دانست.

همین بود که مدام سعی می‌کرد کامل باشد؛ نه واقعاً، چون اصلاً ممکن نبود، که در چشم دیگران.

اشتباه کردن، لو رفتن این راز بود که او هم ناقص است؛ پس نباید می‌گذاشت اشتباه کند. 

اما مگر می‌شود اشتباه نکرد؟! مگر می‌شود هیچ ضعفی از خود نشان نداد؟!

«املای نانوشته، بی‌غلط است!»

پس شروع کرد به املا ننوشتن. به نکردن.

چسبید به همان کارهای ساده‌ای که همیشه در آن‌ها بهترین بود. پس در همان حد باقی ماند. 

و هر چه جلوتر می‌رفت، هر چه دیرتر می‌شد، و هر چه بیشتر بر این جایگاه خیالی کمال جاخوش می‌کرد،

معلوم شدن نقص‌هایش برایش دشوارتر، شبیهی سقوطی مرگبار، می‌نمود!

 

پ.ن. باید بپذیرم که کامل نیستم و این نمایشی را که هیچ کس باورش نمی کند (مخصوصاً خودم) تمام کنم. نه کامل هستم، و نه قرار است کامل باشم. اما اگر توهم کامل بودن را رها نکنم، در بهترین حالت متوسط باقی می‌مانم. 

  • ۰۲ مهر ۹۸ ، ۰۹:۲۱

هیچ وقت فضای مجازی جای راحتی برای من نبوده؛ هنوز هم نیست. دنبال کردنش زیاد برای من سخت نیست، اما فعّال بودن چرا. عمومیّتِ بیش از حدّ فضا همیشه آزاردهنده بوده؛ این که هر چیزی که می نویسی یا حتی نمی نویسی قضاوت میشه، نسبت بهش توقّع ایجاد میشه و از فضای مجازی سر ریز می کنه به دنیای واقعی و اینقدر پیچ در پیج میشه که آدم ترجیح میده اصلاً کلاً نباشه تو این فضای مجازی لعنتی! ولی حالا بیرون اومدن از این فضا هم یک عالمه آفت پیدا می‌کنه.

یکی دیگه از دلایلی که با این فضا مشکل دارم، سطحی بودن روابطه. البته که این هم می‌تونه حسن باشه و هم عیب؛ اگر واقعاً دوست داری رابطه‌ای در سطحی‌ترین حالت ممکن حفظ بشه، فضای مجازی واقعاً می‌تونه عالی باشه. اما برای روابط جدی‌تر و عمیق‌تر اصلاً بستر مناسبی نیست. و مشکل همینه که گاهی حواسم نیست که حتی مبادله‌ی هر روزه‌ی لایک و پیام و صوت و تصویر، نمی‌تونه جای یک ربع صحبتِ رو در رو با یک دوست رو بگیره.

خلاصه اینا رو گفتم که بگم از فضای مجازی پرهیز دارم؛ اما از طرفی اینجا رو، همین وبلاگ رو عرض می‌کنم، با تمام مجازیّتش خیلی دوست دارم. ناگفته نماند که حتّی همینجا، همین دفترچه مجازی هم، یه مدتّی کاملاً شخصی بود و هیچکس از وجودش خبر نداشت؛ صرفاً چون تایپ کردن برام از نوشتن روی کاغذ راحت‌تر بود - و از اون راحت‌تر، پاک‌کردن - اینجا رو برای نوشتن انتخاب کردم. امّا الان برام کارکرد دیگه‌ای پیدا کرده. مجازی بودنش، و عمومی بودنش، بهم کمک می‌کنه که شفاف‌تر باشم و روراست‌تر؛ هم با خودم، هم با آدم‌های اطرافم. این که از مسائل خیلی کوچیک و کم‌اهمیّتی که به ذهنم می‌رسه تا چیزایی که زندگیم رو به خودش مشغول کرده اینجا می‌نویسم و هرکسی می‌تونه از راه برسه و اون رو بخونه، بهم کمک کرده که بیشتر خودم باشم و خیلی دنبال نقش‌بازی کردن نباشم.

کسی که این‌جا رو بخونه، احتمالاً می‌فهمه که من هم مثل همه آدمم؛ چیزی که گاهی حتی باید به خودم هم یادآوریش کنم. علاقه‌های متنوع و حتی گاهی متضاد دارم؛ حس‌های مختلفی دارم و می‌تونم در لحظاتی خیلی شاد، عصبانی، غمگین یا حتی پوچ باشم. نظراتم در طول زمان عوض شده و به احتمال خیلی زیادی باز هم خواهد شد. خلاصه این که انگار این جا، تونسته ساحت‌های پراکنده زندگی من رو کنار هم جمع کنه و تصویر واقعی‌تری از من ارائه بده؛ تصویری که ارائه اون در دنیای واقعی اصلاً کار آسونی نیست.

 

پ.ن: اینجوری نوشتن برام خیلی سخته! باید بیشتر یاد بگیرم ...

  • ۱۰ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۱:۲۱