اشتیاق

بگذار سر به سینه من تا که بشنوی: آهنگ «اشتیاق» دلی دردمند را ...

اشتیاق

بگذار سر به سینه من تا که بشنوی: آهنگ «اشتیاق» دلی دردمند را ...

اشتیاق
دفترچه‌ها
Instagram

۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «محرم» ثبت شده است

خورشید دیگر به وسط آسمان رسیده و حرارت نبرد را دو چندان کرده است؛ نبردی نابرابر؛ رویاروییِ سی هزار نفری با سپاهی که حالا کمتر از پنجاه نفر شده است. یک نفر از یاران به امام نزدیک می شود و از نماز ظهر می پرسد. امام به خورشید آسمان نگاهی می اندازد و دقایقی بعد، به فرمان امام، آماده نماز می شوند. 

فرستاده ای که به سپاه مقابل رفته بود تا برای اقامه نماز فرصتی بگیرد، با خاطری مکدر از ناسزاها برمی گردد و به ناچار نماز خوف در حالی برپا می شود که باید چند نفر از اصحاب از نمازگزاران مراقبت کنند. آخرین نماز شهدا آغاز می شود.

در سپاه مقابل، انگار که بر سر پلیدی مسابقه ای باشد، یکی ناسزا فریاد می زند، آن یکی مسخره می کند و گروهی هم به سمت نمازگزاران تیر می اندازند. سعید بن عبدالله حنفی مقابل امام است. تیرهای اول و دوم را با سپر دفع می کند؛ اما عدد تیرها زیاد است و همه را نمی شود با سپر گرفت. سپر را می اندازد و خودش سپر می شود، تیرها را با دست، با پا، با سینه می گیرد تا تیری به امام نرسد. 

نماز که تمام می شود، امام سمت او می دود و سرش را در دامان می گیرد. چشمان سعید که با چشمان امام تلاقی می کند، برق می زند. اما ناگهان برق چشم ها، جایش را به نگرانی غریبی می دهد: «یابن رسول الله! هل اوفیت؟ ... ای پسر رسول خدا! آیا به پیمانم وفا کردم؟» امام آرام می گوید: «آری، تو در بهشت هم پیشاپیش من قرار داری.»

 

پ.ن: «هل اوفیت؟»، چند روز است که در سرم تکرار می شود!

  • ۰۹ مهر ۹۶ ، ۱۲:۰۰
تا جایی که تاریکی اجازه می دهد و چشم کار می کند فقط بیابان است. بیابانی خالی از حیات و حرکت؛ نه جنبنده ای، نه گیاهی و نه حتی وزش نسیمی؛ انگار که گذر زمان متوقف شده باشد. تمام صحرا در سکوت غلیظی فرو رفته است و آسمان شب سایه انداخته است به کل صحرا؛ نه خبری از ماه در آسمان است و نه ستاره ای پیداست. و حسین، یکه و تنها، میان این جهانِ به خواب رفته ایستاده است.
ناگهان صدای حرکتی از پشت سرش به گوش می رسد. بر می گردد و در دور دست، نور مشعل های قافله ای را می بیند. زیرلب خدایش را شکر می گوید و به سمت قافله می دود. قافله هم آرام پیش می آید. سواری تیزرو، جلوتر از قافله به او می رسد. سر و صورتش را پوشانده است و سوار بر اسبی بزرگ، مقابل او متوقف می شود. حسین نفسی می گیرد تا از نشانی و مقصد قافله بپرسد، اما سوار، با صدایی بم و زنگدار، خود به سخن می آید: 
 
«این قوم شبانگاه در حال حرکتند، در حالی که مرگ، به استقبالشان می آید.»
 
و جایی را در پشت سر حسین و درست در امتداد مسیر قافله با دست نشان می دهد. بر می گردد و به جایی که سوار نشان داده است می نگرد. هراسی در دلش جان می گیرد. درست روبروی قافله و در فاصله ای نه چندان دور، طوفانی از شن، زمین را به آسمان رسانده است. طوفانی از شن، اما تاریک تر، غلیظ تر، و شوم تر. اما قافله، انگار نه انگار که طوفان در انتظارشان باشد، آرام آرام، مسیر خود را می رود.
 
باز برمی گردد، اما خبری از سوار نیست. به سمت قافله، که حالا فاصله اش با او خیلی کمتر شده است، می دود. می خواهد بداند کیست این قافله سالاری که این طور بی محابا به سمت طوفان در حرکت است. نگاهش به سواری می افتد که پرچم بزرگی در دست دارد و جلوی کاروان در حرکت است. چهره اش پیدا نیست، تاریکی چهره اش را مخفی کرده است. نزدیک تر که می شود، پرچمدار را می شناسد و نفسش در سینه حبس می شود. عباس است، برادرش! خشکش می زند و نگاهش دوباره به طوفان می افتد. صدای سوار دوباره در گوشش زنگ می زند:
 
 
«این قوم شبانگاه در حال حرکتند، در حالی که مرگ، به استقبالشان می آید.»
 
و از خواب می پرد. چند بار می گوید «انا لله و انا الیه راجعون» و بعد «الحمدلله رب العالمین». پسرش علی اکبر نزدیکش می آید - چقدر سیمایش شبیه رسول خداست! - و می پرسد: «قربانتان گردم، چه شده؟» - صدایش هم! - خواب را برای پسر تعریف می کند و می گوید: «فهمیدم که این خبر مرگمان است که به ما گوشزد شده است.» علی نزدیکتر می آید و با صدایی آرام - درست شبیه رسول خدا! - می گوید: «پدرجان! الهی که بد نبینی، ولی مگر ما بر حق نیستیم؟» حسین چشم می دوزد به چشم های علی. « چرا پسرم، قسم به همان خدایی که به نزد او بازمی گردیم که ما بر حقیم.» علی لبخندی می زند، چشمانش برق می زند، صدایش را پایین تر می آورد و می گوید: «پس پدرجان، باکی نداریم از این که بر حق بمیریم!»
حسین هم لبش به لبخند باز می شود، دستان علی را در دست می گیرد و چشم به صورت زیبای پسر می دوزد. «خدا خیرت بدهد پسرم! خدا خیرت بدهد پیغمبر جوان من!»
 
پ.ن. خدا کند که امسال هم به محرمش راهمان دهند!
  • ۱۱ مهر ۹۵ ، ۱۸:۰۳
  • ۱۲ آبان ۹۳ ، ۰۵:۰۰

محرم که می رسد، انگاری شهر دود گرفته دوباره زنده می شود و لباس مشکی به تن می کند. دود، جای خودش را به بخار سفیدی می دهد که از گوشه و کنار شهر، از بساط چای و نذری بلند می شود. پرچم ها بر در خانه ها بلند می شوند، در و دیوار هم مثل آدم ها سیاه می شود و از دور و نزدیک صدای روضه می آید. 

بوی شورانگیز محرم همه شهر را گرفته، همه را به جوش و خروش آورده، اما با خود رایحه خفیف غم انگیزی هم دارد. رایحه ای که اگر خودت را به دستش بسپاری، از غم عجیبی پُرَت می کند، غمی که هزار و سیصد و هفتاد و چند سال است که در این هوا جریان دارد و چون گردی روی دلها می نشیند. غمی که، نمی دانم چرا، بعد از گذشت این همه سال کهنه تر که نمی شود، داغ تر و تازه تر هم شده است. نمی دانم چه رازی در این غم است که وقتی بر دلت می نشیند، انگار یکدفعه می فهمی علت بر سینه زدن این جماعت را؛ انگار که ناگهان، بی آنکه چیز جدیدی شنیده باشی، دلیل این اشک ریختن ها، این گریه کردن ها، این زار زدن ها برایت روشن می شود؛ و خودت، خود را در دست غم رها می کنی و همراه جماعت عزادار می شوی.


و محرم امسال، گویی از پارسال غم بیشتری دارد؛ غمی که انگار اصلاً کهنه نمی شود ...


پ.ن1: البته هرکس در محرم یک چیزی می بیند، که شاید دیگری کاملاً برعکس آن را ببیند. در واقع به این نتیجه رسیده ام که آن چه می بینیم در حقیقت آینه همان چیزی ست که در درون ما می گذرد.


پ.ن2: اِنَّ النّاسَ عَبیدُ الدُّنْیا وَ الدِّینُ لَعْقٌ عَلى اَلْسِنَتِهِمْ یَحوطونَهُ ما دَرَّتْ مَعائِشُهُمْ فَاِذا مُحِّصوا بِالْبَلاءِ قَلَّ الدَّیّانونَ

(به راستى که مردم بنده دنیا هستند و دین لقلقه زبان آنهاست، تا جایى که دین وسیله زندگى آنهاست، دین دارند و چون در معرض امتحان قرار گیرند، دینداران کم مى شوند.)

  • ۰۴ آبان ۹۳ ، ۰۷:۲۰
  • ۲۳ آبان ۹۲ ، ۱۷:۲۴

می بینمت که مشک آب را به دست راست گرفته ای و شمشیر را در دست چپ، یعنی که قصد جنگ نداری.


با خودت می اندیشی: اما دشمن که الفبای مروت را نمی داند، اگر این دست مشک دار را ببرد؟! با خودت زمزمه می کنی: بریده باد این دست، در مقابل جمال یوسف من!

و این شعر در ذهنت نقش می بندد:

وَ اللهِ اِن قَطَعتُموا یمینی

اِنّی اُحامی اَبَداً عن دینی

وَ عن اِمامٍ صادقِ الیقین

نَجلِ النّبی الطاهِرِ الامین*


چه حال خوشی داری با این ترنمی که برای حسینت پیدا می کنی ... که ناگهان سایه ای از پشت نخل ها بیرون می جهد و غفلتاً دست راست تو را قطع می کند.

اما این که تو داری غفلت نیست، عین حضور است. تو فقط حسین را قرار است ببینی که می بینی، دیگران چه جای دیدن دارند؟!

تو حتی وقتی در شریعه، به آب نگاه می کنی، به جای خودت، تمثال حسین را می بینی و چه خرسند و سبکبال از کناره فرات برمی خیزی. نه فقط از این که آب هم آینه دار حسین توست، بل از اینکه به مقام فناء رسیده ای و در خودت هیچ از خودت نمانده است و تمامی حسین شده است.


پس این که تو داری غفلت نیست، عین حضور است. دلت را پرداخته ای برای همین امروز.

مشک را به دست چپت می گیری و با خودت می اندیشی: دست چپ را اگر بگیرند، مشک - این رسالت من - چه خواهد شد؟

و پیش از آن که به یاد لب و دندانت بیفتی، شمشیر ناجوانمردی، خیال تو را به واقعیت پیوند می زند و تو با خودت زمزمه می کنی:


یا نَفسُ لاتَخشَی مِنَ الکُفّارِ

وَ اَبشِری برحمَۀِ الجَبّارِ

مع النّبی السَیدِ المُختارِ

قَد قَطَعوا بِبَغیِهم یساری

فَاَصلِهم یا ربِّ حرِّ النّار**


مشک را به دندان می گیری و به نگاه سکینه فکر می کنی ...

عباس جان! من که این صحنه های نیامده را پیش چشم دارم، توان وداع با تو را ندارم.


من تماماً به لحظه ای فکر می کنم که تو هر چیز، حتی آب را می دهی تا آبرویت پیش سکینه محفوظ بماند. به لحظه ای که تو در پرهیز از تلاقی نگاه سکینه، چشم هایت را به حسین می بخشی.


جانم فدای اشک های تو!

گریه نکن عباس من! دشمن نباید چشم های تو را اشکبار ببیند.

میان تو و سکینه فراقی نیست. سکینه از هم اکنون در آغوش رسول الله است، چشم انتظار تو.

اول کسی که در آنجا به پیشواز تو می آید، سکینه است، سکینه فقط جسمش اینجاست.

آن چنان در ذات خدا غرق شده است که تمام وجودش را پیش فرستاده است.

تو آنجا بی سکینه نمی مانی، عموی وفادار!


من؟!

به من نیندیش عباس من! اندیشه من پای رفتنت را سست نکند.

تا وقتی خدا هست، تحمل همه چیز ممکن است. و همیشه خدا هست. خدا همینجاست که من ایستاده ام.

برو آرام جانم! برو قرار دلم!

من از هم اکنون باید به تسلای حسین برخیزم! غم برادری چون تو، پشت حسین را می شکند. 


جانم فدای این دو برادر! ***




* به خدا سکوند که اگر دست راستم را قطع کنید / هماره پشتیبان دینم خواهم بود / و حمایتگر امام صادق الیقینم / که فززند پیامبر پاکیزه امین است


** ای نفس! نترس از کفار / و بشارت باد بر تو رحمت خداوند جبار / همراهی با پیامبر مختار / آنان به مکر و حیله دست چپت را قطع کردند / پس خداوندا! داغی آتش جهنم را به ایشان بچشان.


*** آفتاب در حجاب - سید مهدی شجاعی

  • ۲۲ آبان ۹۲ ، ۱۳:۴۶