اشتیاق

بگذار سر به سینه من تا که بشنوی: آهنگ «اشتیاق» دلی دردمند را ...

اشتیاق

بگذار سر به سینه من تا که بشنوی: آهنگ «اشتیاق» دلی دردمند را ...

اشتیاق
دفترچه‌ها
Instagram

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «روزمرگی» ثبت شده است

 

سهیل گفت: «بیا و برنگردیم ... بمونیم همین جا!» سرم را بالا آوردم که در جواب شوخیش لبخند بزنم، ولی وقتی قیافه جدیش را دیدم فقط انقباض مضحکی دو طرف لبم ایجاد شد. ادامه داد: « برگردیم که چی بشه؟! ... برگردیم تهران، دوباره درگیری های بی خودی، بدو بدوهای الکی ... »

 

چه در کنار آن خیابانِ خالی از آدم در غروب مکه، و چه بعد از آن، تا وقتی که هنوز به فرودگاه تهران نرسیده بودیم، باز هم حرفش را خیلی جدی نگرفته بودم؛ تا وقتی که ترکیدن بغضش در مهرآباد را دیدم - انگاری که تا آن موقع هنوز در برابر باور کردن «برگشتن» مقاومت کرده بود...

 

نمی دانم همان موقع ها بود، یا کمی قبلش ویا اندکی بعدتر، اما کم کم احساس کردم چیزی را آنجا جا گذاشته ام. روز به روز، و به خصوص شب به شب، بیشتر و بیشتر و خیلی بیشتر احساس «دوری و دیری»  می کردم. تصاویر آن قدر بی رحمانه هجوم می آوردند و حجم پردازش خاطره ها آن قدر بالا می رفت که ذهنم کلاً از کار می افتاد.

 

از ترس انفجار («ترکیدن» اینجا بهتر معنی می دهد)، دیوانه وار می نوشتم؛ خیلی بیشتر از آن چیزهایی که اینجاست. اوایل نوشتن کار را بدتر می کرد. هرچه بیشتر می نوشتم، هجوم تصاویر شفاف شدیدتر می شد و داغ می شدم و آن قدر می نوشتم تا خسته بشوم. اما بعد، وقتی که احساس کردم می توانم بگویم نوشتن تمام شده است، واقعاً احساس کردم که سبک تر شده ام. 

 

نمی دانم به خاطر آب و هوای اینجاست یا بی معرفتی من، ولی آخر هم همانطور که می گفت شد، برگشتیم تهران، دوباره درگیری های بی خودی و بدو بدوهای الکی؛ غفلت غباری به این کلفتی روی آن خاطره ها نشاند و من ماندم، بی «یک دسته گل»، بی «یک گوهر جان»! با این حال، هر از گاهی، به خصوص وقتی که دوستی یا آشنایی مسافر آن طرف ها می شود، انگار بعضی از آن تصاویر خاک گرفته برمی گردند، درست همین جا، جلوی چشمم، و دلم بدجوری می سوزد و بدجوری می خواهد.

 

پ.ن: قَالَ بَصُرْتُ بِمَا لَمْ یَبْصُرُوا بِهِ فَقَبَضْتُ قَبْضَةً مِنْ أَثَرِ الرَّسُولِ فَنَبَذْتُهَا

  • ۱۷ خرداد ۹۳ ، ۰۰:۴۶

نمی دانم مشکل از من است یا دیگران یا شاید هم عادت های فرهنگی و زبانی، به هر حال این روزها مدام با سوال های سخت مواجه هستم. سوال های سخت و پیچیده ای که به شدت معذب و مضطربم می کنند و مدام تمرکزم را مختل می کنند. 

 

  • ۰۶ ارديبهشت ۹۳ ، ۰۲:۰۰

من عاشق قصه و داستانم؛ در واقع همیشه بوده ام؛ یعنی به طور دقیق تر، از وقتی که به یاد دارم همینطوری بوده ام. داستان برای من فقط یک سرگرمی نیست؛ در واقع اصلاً نیست. داستان ها، برای من فرصت های نابی برای کسب تجربه های جدیدند. یک داستان خوب این قابلیت را دارد که من را کاملاً - و کاملاً یعنی کاملاً - در خود غرق کند؛ نه فقط یک غرق شدن معمولی؛ غرق شدنی از جنس زندگی، از جنس تجربه. و من هم این قابلیت را دارم که ساعت ها، یا شاید حتی روزها، آن چنان در یک قصه زندگی کنم که وقتی قصه تمام می شود، گاهی به اندازه چند سال به تجربیاتم اضافه شده باشد. 


همیشه تلاش کرده ام که از منظر داستان به زندگی خودم نگاه کنم؛ یک داستان بلندِ بلند و جدّیِ جدّی (عادت به تشدید گذاشتن ندارم، ولی این بار برای نشان دادن شدّت جدّیّت لازم بود!). و همیشه تلاش کرده ام که داستان زندگی ام از آن داستان هایی باشد که من را در خودشان غرق می کنند، نه از آن هایی که صرفاً ورق می خورند تا ناتمام رها نشوند و یک عمر ناتمام ماندنشان عذابم ندهند. زندگی بدون داستان، برای من صرفاً زنده بودن است؛ در واقع آن هم نیست.


و حالا، در کمال ناباوری، حسرت و چندین و چند حس مزخرف دیگر، متوجه شده ام که مدتی است زندگی ام دچار بی داستانی شده. همین!


قبل التحریر: این که بنشینی، با خودت خلوت کنی، به آینده نه چندان دور فکر کنی و با یک ضربه محکم متوجه شوی که هیچ - و هیچ یعنی هیچ! - دورنمایی نسبت به آن نداری، بد است، بد! - و بد یعنی ... یعنی خیلی بد!

  • ۱۶ فروردين ۹۳ ، ۲۰:۰۹

ذهنم خسته‏ تر از آن است که چیزی بیش از خستگی را درک کند. پس همان بهتر که از خستگی بنویسم.


خستگی همیشه هم چیز بدی نیست. یعنی راستش را بخواهی، اصلاً زندگی بی‏ خستگی چیز خوبی نیست؛ وقتی خسته‏ ای، یعنی بالاخره داری یک کاری می‏ کنی، یک تلاشی داری؛ وقتی خسته ‏ای یعنی هنوز زنده ‏ای: «خسته هستم، پس هستم!»


خستگی هم مثل میوه است؛ خوب و بد دارد. از نوع خوبش که باشد، وقتی روز تمام می‏شود، وقتی می‏رسی خانه، آن‏قدر خسته‏ای که ولو می‏شوی توی رختخواب و هنوز با رختخواب مأنوس نشده، شیرجه می‏زنی به عمقِ هپروت خواب؛ آن هم چه خوابی؛ کلی درخت و پرنده و دوغ و یک کلبه جنگلی با یک قایق پارویی و اگر شانست بزند شاید حتی یک رفیق خوب.


اما خستگی که بد باشد، روزت مثل خیار می‏شود؛ تهش تلخ تلخ است. خسته‏ای، اما خوابت نمی‏برد؛ مدام در رختخواب غلت می‏زنی و دنده را از چپ به راست و برعکس عوض می‏کنی ولی خبری از خواب نیست؛ راضی می‏شوی که خواب بیابان و تشنگی و نوشابه خنک و یک مرد سبیل کلفت سیگاری را ببینی، اما خوابت ببرد. ولی همچنان از خواب خبری نیست. وقتی کلافه می‏شوی، زل می‏زنی به سقف و شروع می‏کنی به فکر کردن. فکر کردن به این که: «راستی، چرا اینقدر خسته‏ام؟ خب، می‏دانم، از صبح دنبال فلان کار بودم، اما ... اما که چه؟ اصلاً چرا باید برای این کار خودم را خسته بکنم؟ اصلاً این همه تلاش، این همه دوندگی، این همه خستگی، کجای مسیر زندگی من است؟» و وقتی آستین‏هایت را خوبِ خوب می‏گردی و می‏فهمی که جواب قانع کننده‏ای در آنجا نداری، اینجاست که به تهِ تهِ تهِ خیارت رسیده‏ای؛ تلخ‏ترین جای خیار!


وقتی سر جای خودت نباشی، وقتی در مسیر خودت نباشی، وقتی به سمت مقصد نهاییت حرکت نکنی، هرچقدر هم که می‏خواهی تلاش کرده باشی، هرچقدر هم که دویده باشی، تنها چیزی که گیرت آمده خستگی است؛ خستگی به علاوه‏ی ته خیار!

  • ۰۲ مهر ۹۲ ، ۲۲:۵۷

  • ۰۸ خرداد ۹۲ ، ۱۸:۱۷