اشتیاق

بگذار سر به سینه من تا که بشنوی: آهنگ «اشتیاق» دلی دردمند را ...

اشتیاق

بگذار سر به سینه من تا که بشنوی: آهنگ «اشتیاق» دلی دردمند را ...

اشتیاق
دفترچه‌ها
Instagram

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «پیری» ثبت شده است

هر کتابی را نمی شود تا آخرش تحمل کرد؛ یا گاهی تمام کردن یک کتاب مثل کوه کندن می شود؛ یعنی مدام تعداد صفحات باقی مانده را می شماری که ببینی بالاخره کی این کتاب کوفتی تمام می شود؛ بعضی کتاب ها خواندنشان چندین ماه طول می کشد؛ نه که حجمشان زیاد باشد، نه! اصلاً آدم را آن طوری نمی گیرد که بنشینی و کتاب را تمام کنی. 

 

به هر حال، این کتاب اصلاً از آن کتاب ها نیست.

 

اشپیگل گفته کسی که از این رمان خوشش نیاید، بهتر است کلاً کتاب نخواند. اگر نگفته بود هم من می گفتم.

 

پ.ن: تازه بعد از خوندن کامل کتاب فهمیدم که اسم دوستمون Ove بوده، نه Ooh!

  • ۰۷ خرداد ۹۶ ، ۰۰:۴۲

اول خیال کردم که دارد مگس ها را با دست دور می کند؛ اما چندبار دیگر که دستش را تکان داد، یکجوری بهم فهماند که نزدیک تر بروم. 

«ببخشید آقا، تلفن همراه دارین؟» 

همان طور که به پراید پشت سرش تکیه داده بود، به زحمت شماره ها را پشت هم ردیف کرد. شماره را گرفتم و گوشی را گرفت. همانطور سرش را پایین انداخته بود و با چشمان بسته، جویده جویده به آن طرف تلفن آدرس داد. 

«شما مسیرت همین سمته دیگه؟! تا اون چهارراه میری؟!» 

دستش را محکم گرفتم و محکم، به قدر توان خودش، دستم را چسبید. آهسته سراشیبی را پایین می آمدیم. گاهی که چشم هایش را می بست و تلو تلو می خورد دستم را پشتش می بردم و سرعت را کم می کردم.

«عجله نداری شما؟! مسیرت همین سمته دیگه؟!»

نمی دانم چرا آن موقع به ذهنم نرسید که کیفی که همراهش بود را از دستش بگیرم. الان که دوباره تصاویر را در مغزم مرور می کردم به فکرم رسید. زیاد نرفته بودیم که ایستاد. دستم را ول کرد و دستی روی سرش کشید.

«شنیدی میگن "عرق سرد"؟ نمی دونم مال خجالته، یا به خاطر حال الانمه! ... جدیداً زیاد اینطوری میشم؛ یکدفعه بیحالی میاد سراغم و ضعف می کنم. قند و فشارم هم سرجاشه ها! ... البته پیریه دیگه؛ کاریش نمیشه کرد!» 

باز دستش را می گیرم و هم قدم می شویم. گاهی که حالش سرجایش می آید و نفسش چاق می شود، چند کلمه ای می گوید و دوباره چهره اش در هم می رود. 

«عجله نداری شما؟! ببخشید تو رو خدا!»

آن طرف خیابان یک پراید دنده عقب گرفته و از ته خیابان به این طرف می آِید. به ما که می رسد متوقف می شود و نگاهمان می کند. آرام و با احتیاط، دستش را به در و دیوار ماشین می گیرد و سوار می شود.

«خیلی ممنون آقا! شرمنده کردی! خدا خیرت بده!»

می رود؛ من هم می روم سراغ کار و زندگی. ولی فکرم از صبح تا الان، در همان مسیر کوتاه سراشیبی، قدم می زند.


پ.ن.وَ مَنْ نُعَمِّرْهُ نُنَکِّسْهُ فِی الْخَلْقِ أَ فَلا یَعْقِلُونَ

  • ۰۸ شهریور ۹۵ ، ۱۹:۳۲
  • ۰۱ خرداد ۹۴ ، ۲۳:۵۹

روشن ... خاموش ... دوباره روشن ... باز خاموش ...

هر از چندی که از خواب می پرد، دستش می رود به سمت کلید. به زحمت نگاهش را بر ساعت روی دیوار متمرکز می کند: زمان را بیشتر حدس می زند تا بخواند. دست آخر بلند می شود برای نماز؛ آرام آرام و با تمام مستحبات و تعقیباتش ... 


یکی دو ساعت بعد دوباره بیدار می شود. چند لقمه صبحانه اش را آرام آرام فرو می دهد، به همراه قرص های صبح. می نشیند به قرآن خواندن: ملک و یاسین و انعام و ... بلند می شود، قرآن را سر جایش در اتاق می گذارد و مفاتیح کهنه و سنگینش را به زحمت برمی دارد و بر می گردد و مشغول خواندن می شود. تمام که می شود چند قدمی دور خانه قدم می زند. چند دقیقه ای دم پنجره می ماند و کوچه را با نگاهش بالا و پایین می رود. سر راهش هر چیزی که بتواند را مرتب می کند: ظرف های صبحانه هول هولکی بچه ها را می شوید؛ لباس های روی زمین را آویزان می کند؛ روزنامه های روی میز را دسته می کند و سر جایش می گذارد. بعد می نشیند جلوی تلویزیون و - اگر بتواند از پس کنترل بربیاید - روشنش می کند. زل می زند به تلویزیون، اما کمتر گوش می کند؛ ذهنش اینجا نیست، شاید جایی لابلای خاطرات کهنه هشتاد و چند ساله اش می چرخد. هر از گاهی بر می گردد و می نشیند جلوی تلویزیون و دوباره می پرد به دنیای خیال. 


صدای زنگ اولین تلفن او را دوباره به اتاق برمی گرداند. این تلفن ها شاید لذت بخش ترین لحظات روزش باشند؛ بچه ها یکی یکی زنگ می زنند. حال و احوال، گاه مفصل و بیشتر مختصر. بیشتر از آنکه به حرف ها گوش دهد، صداها برایش گوش نوازند. بچه ها از خبرهای ساده روزانه شان می گویند و او بیشتر شنونده است و کمتر چیزی می گوید. تلفن‌ها را می شمارد؛ حواسش هست که کدامشان تا الان زنگ زده اند و کدام نزده اند؛ کمی که دیر می شود، کم کم دلش شور می زند؛ گاهی آنقدر کلافه می شود که خودش از لابلای دفترچه تلفن کوچکش شماره را پیدا می کند و دست به کار می شود. اولی را اشتباه می گیرد، ولی دومی بعد از چهار پنج بوق بلند، بالاخره جواب می دهد.


از قبل اذان، به پیشواز نماز می رود. بعد یک ناهار مختصر، آن هم معمولاً تنها. بعد از یک چرت مختصر، باز بیدار می شود؛ این بار منتظر می نشیند تا اهل خانه آرام آرام برگردند. دیگر حال و حوصله روشن کردن تلویزیون را هم ندارد؛ گوشش را سپرده به صدای در کوچه، رفت و آمدهای راه پله و کلیدی که در قفل در می چرخد. هر کدامشان که می آید، با لبخندی به پهنای صورتش استفبالش می کند. کم کم که خانه شلوغ تر می شود، حالش هم رفته رفته بهتر می شود. کاری به کار کسی ندارد، یک گوشه می نشیند و در رفتن و آمدن بچه ها، قد و قامتشان را برانداز می کند و صحبت هایشان را تماشا می کند؛ از صحبت ها زیاد سر در نمی آورد، ولی زیاد کیف می کند.


باز هم نماز و کم کم شام بر سر سفره ای که هرچه شلوغ تر باشد برایش دلپذیرتر است. خودش گرچه کمتر شام می خورد، اما دوست دارد کنارشان بنشیند و از این آخرین فرصت دور هم بودن در روزی که جای خود را آهسته به شب می دهد، استفاده کند. شب، برای او زود فرا می رسد، کم کم چشمانش گرم می شوند و شروع می کند به آماده کردن مقدمات خواب؛ و در خواب، شاید باز هم گردشی میان خاطرات کهنه هشتاد و چند ساله ...


روشن ... خاموش ...

  • ۲۳ آذر ۹۳ ، ۲۰:۴۰


مغرور اما متواضع


سرسخت اما ساده 

  • ۱۷ شهریور ۹۲ ، ۲۱:۵۵