اشتیاق

بگذار سر به سینه من تا که بشنوی: آهنگ «اشتیاق» دلی دردمند را ...

اشتیاق

بگذار سر به سینه من تا که بشنوی: آهنگ «اشتیاق» دلی دردمند را ...

اشتیاق
دفترچه‌ها
Instagram

۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «طنز» ثبت شده است

«وقتی نابغه ای واقعی در دنیا پیدا می شود، می توانید او را از این نشانه بشناسید: تمام ابلهان علیهش متحد می شوند.»

-جاناتان سوئیفت

"When a true genius appears in the world, you may know him by this sign, that the dunces are all in confederacy against him"

-Jonathan Swift


جمله ی عمیق و دقیقی است، مگر نه؟! یک طنز تلخ ولی زیبایی هم در خودش دارد. از آن عبارت هایی که جان می دهد وسط یک جمع نسبتاً فرهیخته، جهت ابراز فرهیختگی، آن هم با سوزی از ته دل، قرائت شود. اشتراک گذاشتن در شبکه های اجتماعی و فرستادن برای این و آن که جای خود دارد. 

اشتباه نکنید! حرفم این جا ستایش این جمله یا شرح و بسط حکمت نهفته در کلماتش نیست. شاید اگر چند روز پیش می خواستم راجع به این جمله چیزی بنویسم، شروع می کردم به آب و تاب دادن صف آرایی ابلهان در برابر نوادر و نوابغ دوران های مختلف، اما مطلبی که از دیروز ذهنم را درگیر کرده باعث شده که حرف دیگری داشته باشم. 

شرط می بندم که اکثر ما بعد از خواندن جمله بالا، خودمان را جای نابغه تصور کرده ایم و ذهنمان رفته است سراغ مواردی که دیگران، یا همان ابلهان، حرفمان را نفهمیده اند و به خاطر همین عدم درک آن چه در سر مبارک ما بوده است، در مقابلمان ایستاده اند. ممکن است اقلیتی هم باشند که فروتنی کرده باشند و با خواندن جمله، خودشان را جای نابغه ننشانده باشند و نوابغی دیگر را تصور کرده باشند که آن ها قدرشان را می دانسته اند، اما دیگران، یا همان ابلهان، در برابرشان مقاومت ها کرده اند. به هر حال آنچه که مسلم است این نکته است که همه ما، چه از نظر خودمان نابغه باشیم و چه حامی نابغه ها، هیچ وقت خودمان را در جایگاه ابله ها تصور نمی کنیم!

حالا، اگر متوجه منظورم شده اید، با این نگاه دوباره جمله بالا را بخوانید و جسارتاً تلاش کنید وجود مبارک خودتان را جای ابله ها تصور کنید و مواردی را لابلای خاطراتتان جستجو کنید که ابلهانه در برابر نابغه ها ایستاده اید. من که حداقل یکی دو موردی در مورد خودم سراغ دارم.


پ.ن1: به جان خودم قسم که این پست هم بیگانه با ایام نیست!

پ.ن2: کتاب خیلی خوبی بود، یک کمدی عالی که نقدهای به جایی هم دارد.

  • ۲۲ مهر ۹۵ ، ۲۱:۳۸

جای همه برادران خالی بود. دیشب، مقابل لانه نحس سعودی ها در تهران را عرض می کنم. عجب شبی بود! معنویت خاصی در هوا موج می زد. خودمان هم پیش بینی نمی کردیم که آن وقت شب و در آن سرمای هوا این همه جمعیت بیایند. خدا همه شان را حفظ کند. فریادها نشان می داد که جان این مردم دیگر به لبشان رسیده؛ دیگر حوصله این بازی های سیاسی و دیپلماسی های الکی را ندارند. قربان آقا بروم که چند روز پیش چقدر قشنگ فرمود که: «امیدی به سیاستمداران نیست.»! ... شعار پشت شعار بود و فریاد جمعیت هر لحظه بلندتر می شد و به معنویت فضا اضافه می کرد. اما شعار کافی نبود؛ این شیطان را باید سنگ می زدی. آرام آرام باران سنگ بود که بر پیکره کاخ شیطان باریدن می گرفت. پرتاب هایی که هر کدام شان، از حیث قدرت و دقت، به خدا قسم معجزه بود. «و ما رمیت اذ رمیت، ولکن الله رمی» ... معنویت به اوج خود رسیده بود؛ اما هنوز زخم های شیعه التیام پیدا نکرده بود. هنوز تا شاد کردن دل امام زمان (عج)، تا شاد کردن دل آقا راه زیادی مانده بود؛ این بود که آتشی از دل داغدار جمعیت جوشید و با پرتابی معجزه آسا، به جان لانه شیطان افتاد. از در و دیوار سفارت هم مثل دل های سوخته ما آتش زبانه می کشید. دیگر دست خودمان نبود، بی اختیار راهی خاک عربستان شدیم؛ تو گویی سعی ای بود میان صفا و مروه. هر کس به اندازه وسعش و توان بدنی ای که داشت، از این موجودات نحس آل سعود اعلام برائت می کرد. یکی شیشه های کاخ شیطان را خرد می کرد و دیگری مبلمان و اثاثیه را می شکست. آن وسط قسمت ما هم درِ یکی از اتاق ها شد که با زحمت خیلی زیاد بالاخره توانستیم آن را از پاشنه دربیاوریم؛ گرچه این قلیل اعمال در مقابل تکلیف عظیمی که در نزاع حق و باطل بر دوش ماست، هیچ است، هیچ! 

راستی برادران نیروی انتظامی هم سنگ تمام گذاشتند. با اینکه دولتی ها دستور برخورد داده بودند، اما انصافا تمام تلاششان را کردند که مزاحم کار ما نباشند. هرچند حساب کار آن عده معدودی که مقاومت کردند را  مردم کف دستشان گذاشتند. خلاصه جایتان خالی بود؛ شبی بود از شب های روشن تاریخ انقلاب که ان شاء الله جاودانه خواهد شد. ان شاء الله به زودی مکه و مدینه را هم از دست این غاصبان پس خواهیم گرفت. یا علی!

  • ۱۳ دی ۹۴ ، ۲۳:۵۵

Norman: I'd like to be alone.

Neil: So do I! Let's do this together!

  • ۱۶ شهریور ۹۲ ، ۱۱:۲۰


انگار که از یک سفینه فضایی بیرون پریده باشی، قبل از این که بفهمی هیچ هوایی نیست که بخواهی آن را درون شش هایت ببلعی، مدام دهانت را باز می کنی؛ بیشتر و بیشتر؛ زبانت به دنبال لقمه ای هوا به فضای پر از خالی بیرون چنگ می اندازد؛ دوباره دهانت را می بندی شاید که لااقل چند مولکول پلاسیده و بی خاصیت هوا را گیر انداخته باشی! ... بعد، تقریباً در همین لحظات است که متوجه می شوی با تمام وجود داری خفگی را درک می کنی؛ این فکر احمقانه به سرت می زنت که الان چقدر خوب می توانی برای دیگران خفه شدن را تشریح کنی، آخر هیچ چیزی مثل تجربه ی شخصی به آدم در درک یک مطلب کمک نمی کند. بعد، یعنی در واقع نه خیلی هم بعد، تقریباً در همان لحظه، این واقعیت که بعد از خفه شدن دیگر تویی در کار نیستی که بخواهی چیزی را برای کسی تشریح کنی، مثل مشت محکمی تو دماغت می خورد؛ ار آن هایی که اشک را توی چشمانت جمع می کند؛ به خاطر همین هم هست که آدم ها قبل از خفه شدن اشک در چشمشان حلقه می زند.


اما اینها که مهم نیست. مهم این است که از دید کسی که دارد از بیرون، یا در واقع از درون همان سفینه ی فضایی، تماشایت می کند، حرکاتت خیلی مضحک و خنده دار است. یعنی می تواند یک نیم ساعت کامل به تو بخندد و بعد هم آن چیزی که مانع ادامه خندیدن می شود دل دردش باشد! (البته نکته اینجاست که خفه شدن تو در کمتر از پنج دقیقه تمام می شود و آن بنده خدا هم عملاً به نیم ساعت خنده اش نمی رسد، طفلی!) ... این که چرا می خندد عجیب نیست، خودت هم همان حرکاتی که گفتم را در ذهنت تجسم کنی به نظرت مضحک می آید، اما نکته اینجاست که همه آنها تا قبل از حلقه زدن اشک در چشمهایت خنده دار است؛ هنوز نتوانسته ام کشف کنم که چرا بعد از آمدن اشک هم همچنان می خندد. اینش دیگر عجیب است (حتی در این زمانه ی عجیب ما!) ...


از چرت نوشت های قدیمی - با کمی اضافه و کم




پ.ن: احساس می کنم تمام آنچه باید انجام می دادم، انجام شد! ... بقیه اش دیگر یا مربوط به کمبود توان است، یا اصلاً مربوط به دیگری! ... و در نهایت تکلیف از من ساقط است و در هر صورت، من می مانم و حوض دیگری! ... از این به بعد دیگر قصه فرق می کند؛ چون نویسنده اش فرق کرده ؛ شاید این نویسنده ی جدید قلمش روان تر و شیرین تر از قلم سخت و تلخ من باشد!

  • ۳۱ تیر ۹۲ ، ۰۲:۲۰

  • ۱۰ خرداد ۹۲ ، ۲۱:۳۹

  • ۰۸ خرداد ۹۲ ، ۱۸:۱۷