اشتیاق

بگذار سر به سینه من تا که بشنوی: آهنگ «اشتیاق» دلی دردمند را ...

اشتیاق

بگذار سر به سینه من تا که بشنوی: آهنگ «اشتیاق» دلی دردمند را ...

اشتیاق
دفترچه‌ها
Instagram

۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «یاد» ثبت شده است

خیلی وقت‌ها رفتنت رو فراموش می‌کنم؛ با خودم خیال می‌کنم هنوز اینجایی و شروع می‌کنم به حرف زدن باهات؛ درست شبیه همین حالا. راستش رو بخوای، اوضاع خیلی هم فرقی نکرده؛ وقتی که بودی هم فقط من بودم که حرف می‌زدم. الان هم یه جورایی همون وضعه، ولی خب، خیلی فرق داره! اصن بعد از رفتنت پر شدم از تناقض: از وقتی رفتی انگار که هیچی عوض نشده، اما هیچی هم دیگه مثل سابق نیست. 

عمر من به دو قسمتِ فعلا نامساوی تقسیم شده: قبل و بعد از رفتن تو. اما می‌دونی چی برام عجیبه؟ اصن یادم نمیاد این نقطه عطف زندگیم دقیقاً‌ چه روزی بود! حتی یادم نمیاد اون موقع که رفتی تابستان بود یا زمستون! موهام کوتاه بود یا بلند ... حتی یادم نمیاد آخرین بار باهات خداحافظی کردم یا نه! اگه نه،‌ ... ولش کن؛ اگه نه، بذار همینطوری بی‌خداحافظی بمونه. 

هر روز به سرم می‌زنه و می‌شینم و پیام‌هات رو دوره می‌کنم: تردید، خشم، خنده،‌ دلتنگی، و باز هم تردید میاد سراغم و اصن نمی‌فهمم چند ساعته که مشغول خوندنم. با این که هر دفعه بعد از خوندن‌ حرف‌هات تلخ می‌شم، اما باز هم لابه‌لای حرف‌هات دنبال نشونه‌ای چیزی می‌گردم که شاید بگردم و پیدات کنم. 

راستش همه می‌گن که بعد از رفتن تو خیلی عوض شدم؛ حالا نمی‌دونم که اگه قرار باشه یه روز دوباره برگردی،‌ یا من بگردم و پیدات کنم، باز هم می‌تونیم مثل قبل باشیم یا نه. نمی‌دونم واقعاً. شایدم تو این جدایی حکمتی باشه، یعنی حتماً باید باشه. واسه همینه که از رفتنت پشیمون نیستم...

اما دلتنگ چرا.

  • ۱۰ مهر ۰۰ ، ۰۹:۰۶

 

سهیل گفت: «بیا و برنگردیم ... بمونیم همین جا!» سرم را بالا آوردم که در جواب شوخیش لبخند بزنم، ولی وقتی قیافه جدیش را دیدم فقط انقباض مضحکی دو طرف لبم ایجاد شد. ادامه داد: « برگردیم که چی بشه؟! ... برگردیم تهران، دوباره درگیری های بی خودی، بدو بدوهای الکی ... »

 

چه در کنار آن خیابانِ خالی از آدم در غروب مکه، و چه بعد از آن، تا وقتی که هنوز به فرودگاه تهران نرسیده بودیم، باز هم حرفش را خیلی جدی نگرفته بودم؛ تا وقتی که ترکیدن بغضش در مهرآباد را دیدم - انگاری که تا آن موقع هنوز در برابر باور کردن «برگشتن» مقاومت کرده بود...

 

نمی دانم همان موقع ها بود، یا کمی قبلش ویا اندکی بعدتر، اما کم کم احساس کردم چیزی را آنجا جا گذاشته ام. روز به روز، و به خصوص شب به شب، بیشتر و بیشتر و خیلی بیشتر احساس «دوری و دیری»  می کردم. تصاویر آن قدر بی رحمانه هجوم می آوردند و حجم پردازش خاطره ها آن قدر بالا می رفت که ذهنم کلاً از کار می افتاد.

 

از ترس انفجار («ترکیدن» اینجا بهتر معنی می دهد)، دیوانه وار می نوشتم؛ خیلی بیشتر از آن چیزهایی که اینجاست. اوایل نوشتن کار را بدتر می کرد. هرچه بیشتر می نوشتم، هجوم تصاویر شفاف شدیدتر می شد و داغ می شدم و آن قدر می نوشتم تا خسته بشوم. اما بعد، وقتی که احساس کردم می توانم بگویم نوشتن تمام شده است، واقعاً احساس کردم که سبک تر شده ام. 

 

نمی دانم به خاطر آب و هوای اینجاست یا بی معرفتی من، ولی آخر هم همانطور که می گفت شد، برگشتیم تهران، دوباره درگیری های بی خودی و بدو بدوهای الکی؛ غفلت غباری به این کلفتی روی آن خاطره ها نشاند و من ماندم، بی «یک دسته گل»، بی «یک گوهر جان»! با این حال، هر از گاهی، به خصوص وقتی که دوستی یا آشنایی مسافر آن طرف ها می شود، انگار بعضی از آن تصاویر خاک گرفته برمی گردند، درست همین جا، جلوی چشمم، و دلم بدجوری می سوزد و بدجوری می خواهد.

 

پ.ن: قَالَ بَصُرْتُ بِمَا لَمْ یَبْصُرُوا بِهِ فَقَبَضْتُ قَبْضَةً مِنْ أَثَرِ الرَّسُولِ فَنَبَذْتُهَا

  • ۱۷ خرداد ۹۳ ، ۰۰:۴۶

وَ إِذا سَأَلَکَ عِبادی عَنِّی فَإِنِّی قَریبٌ


 أُجیبُ دَعْوَةَ الدّاعِ إِذا دَعانِ


 فَلْیَسْتَجیبُوا لی وَ لْیُؤْمِنُوا بی


 لَعَلَّهُمْ یَرْشُدُونَ



و هنگامى که بندگان من، از تو درباره من سؤال کنند، (بگو:) من نزدیکم;

 دعاى دعاکننده را، به هنگامى که مرا مى خواند، پاسخ مى گویم.

 پس باید دعوت مرا بپذیرند، و به من ایمان بیاورند،

 تا راه یابند (و به مقصد برسند).


...

هر گونه اضافاتی بر این آیه، هیچ گونه کمکی،  در هیچ راستایی، به هیچ کسی نمی کند!


پ.ن1: دوست داشتنی ترین جای دنیا. یک روز آفتابی. پنجره باز. صدای آرام و دلنشین قرآن. فوران باد ... هجوم ایمان.

پ.ن2: چقدر این روزها سخت می گذرند؛ و سخت اینجا قیدی ست بر دست و پای گذشتن، نه صفتی بر گردن روزها.

  • ۲۲ فروردين ۹۳ ، ۲۲:۲۹

خاطره ها که در خلأ متولد نمی شوند؛ بالاخره یک جایی، روی یک نیمکت پارک، زیر یک درخت تنومند یا در طول یک خیابان بلند، خاطره می شوند. و از آن به بعد آن نیمکت، آن درخت، یا آن خیابان بلند در دایره المعارف ذهن تو تعریف دیگری دارد. اصلاً فرق نیمکت ها، درخت ها و خیابان ها با همدیگر در همین است.


وقتی بعد از چند سال، اتفاقی یا از سر دلتنگی، گذارت به آن پارک می افتد و می بینی آن نیمکت دوست داشتنی هنوز هم همانجا منتظر نشسته تا نقش بی کلامش را در خاطره های دیگری بازی کند، کلی ذوق می کنی و وسوسه می شوی که باز هم چند دقیقه ای روی این ماشین زمان بنشینی و آرام یا سریع، خاطرات گذشته را مزه مزه کنی.


اما وقتی بعد از چند سال، اتفاقی یا از سر دلتنگی، گذارت به یک جای آشنای دیگر می افتد و زیرچشمی یا آشکارا به دنبال آن تک درخت آشنا می گردی، و می گردی و می گردی و پیدایش نمی کنی، (یا شاید هم با یک کنده ی غم انگیز روبرو بشوی،)  یک دفعه احساس می کنی که چیزی در درونت سقوط می کند، از یک ارتفاع خیلی خیلی زیاد، و بعد هم بی صدا، یا نهایتاً با یک پِقّ خفیف، می شکند. انگار خود خاطره هم کم کم از دست می رود؛ مخصوصاً که از آن روزها، فقط خاطره ای مانده باشد و بس!




پ.ن1: از مسئولین شهرداری و کلیه مکان های عمومی، خواهشمند است نسبت به مالکیت معنوی مکان های عمومی و عناصر آن ها توجه ویژه ای مبذول دارند؛ شاید این نیمکت قدیمی، تنها چیزی باشد که از یک خاطره خوب قدیمی باقی مانده است!


پ.ن2: فکر نمی کنم به این راحتی بتواند اتفاقی برای آن خیابان بلند بیفتد؛ که به هر حال جای شکرش باقی ست!

  • ۱۲ دی ۹۲ ، ۰۰:۰۰


اصلاً انگار هر گوشه از حیاط برای خودش مفهومی گرفته؛ این دروازه و آن دروازه کلی با هم فرق دارند، همانطور که این سکو با آن سکو. هرکدام خاطره خاص خودشان را دارند و به دنبالش حس خاص خودشان را. انگار که مدرسه دیگر برایم فقط یک مکان نیست؛ چیزی شبیه یک داستان بلند شده است، چیزی شبیه یک آلبوم کلفت پر از خاطره...


هر وقت که به مدرسه برمی‏ گردم، احساس می‏ کنم خاطرات، تند یا کند، از جلوی چشمم می‏ گذرند؛ و این خیلی خوب است. نه به خاطر اینکه خود خاطرات خوب باشند (که عموماً هم هستند)، بیشتر به خاطر اینکه یادم می ‏آورد مسیر گذشته تا حال را. انگار کمکم می ‏کند که خیلی گم و گور نشوم، خیلی پرت و پلا نروم. هربار مرور این دفترچه مجسم خاطرات، کمکم می‏ کند تا ببینم الان کجای آن مسیر قبلی ایستاده‏ام، چه قدر نزدیکم یا چه قدر پرتم.



پ.ن: بعد از مدت‏ها، وایسادن تو همون دروازه ‏ی همیشگی، حس خیلی عجیبی داشت، خیلی عجیب! اونقدر که هنوز برای خودم هم نتونستم توصیفش کنم!

  • ۰۳ مهر ۹۲ ، ۲۳:۵۹

خاطرات را مرور می کنم. بعضی هایشان را باید از لابلای آلبوم خاک گرفته ی ذهن بیرون کشید و بعضی دیگر هنوز با تمام جزئیات انگار مقابل چشمم بازسازی می شوند. سعی می کنم تا جایی که ذهنم یاری می کند همه جزئیات را دوباره از نظر بگذرانم. وقتی تا حد ممکن بیشتر خاطرات را از گوشه و کنار ذهنم جمع کردم، به ترتیب کنار هم می چینمشان؛ بعد خیره می شوم بهشان و سعی می کنم با بیشترین دقت ممکن بررسیشان کنم. سختی کار این است که نمی دانم به دنبال چه چیزی باید بگردم؛ حتی نمی دانم دقیقاً باید کجا دنبال این چیزی که نمی دانم بگردم. فقط می دانم که به دنبال مدرک جرم علیه خودم هستم. از طرفی خدا خدا می کنم که چیزی علیه خودم پیدا نکنم، یعنی نباشد که پیدا کنم، و از طرف دیگر از ته قلبم از خدا می خواهم که اگر چیزی هست، نشانم بدهد. 
بعد نوبت مرحله سخت قضاوت می رسد؛ انصافاً سعی می کنم تا حد ممکن «عادل» باشم؛ از خدا هم خیلی این را می خواهم. 
اما مطابق معمول این مدت، مطابق معمول بررسی های مشابه (که تعدادشان اصلاً کم نبوده)، آنچه می یابم هیچ است. نمی دانم باید از این نتیجه خوشحال باشم یا نه! بالاخره چیزی علیه خودم گیر نیاورده ام؛ اما خوشحال نیستم، اصلاً ...
  • ۱۹ تیر ۹۲ ، ۰۹:۴۲