اشتیاق

بگذار سر به سینه من تا که بشنوی: آهنگ «اشتیاق» دلی دردمند را ...

اشتیاق

بگذار سر به سینه من تا که بشنوی: آهنگ «اشتیاق» دلی دردمند را ...

اشتیاق
دفترچه‌ها
Instagram

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «ظلم» ثبت شده است

قرن ما، روزگار مرگ انسانیت است

سینه دنیا ز خوبی‌ها تهی است

صحبت از آزادگی، پاکی، مروّت ابلهی است

صحبت از عیسی و موسی و محمّد نابه‌جاست ...

 

من که از پژمردن یک شاخه گل،

از نگاه ساکت یک کودک بیمار، 

از فغان یک قناری در قفس، 

از غم یک مرد در زنجیر

حتی قاتلی بر دار،

اشک در چشمان و بغضم در گلوست،

وندرین ایّام زهرم در پیاله، زهرمارم در سبوست!

مرگ او را از کجا باور کنم؟

 

صحبت از پژمردن یک برگ نیست،

وای! جنگل را بیابان می‌کنند، 

دست خون‌آلود را در پیش چشم خلق پنهان می‌کنند 

هیچ حیوانی به حیوانی نمی‌دارد روا

آنچه این نامردمان با جان انسان می‌کنند!

 

پ.ن.1. درون و بیرونم پر از تناقض شده؛ اگر از بچگی این همه راجع به ظالم و مظلوم، راجع به حسین و شمر، راجع به علی و معاویه، راجع به قرآن به نیزه کردن، راجع به خوارج با پیشانی‌های پینه‌بسته، و ... در مخ ما نکرده بودند، شاید الان می‌شد که عین خیالم نباشد؛ مدتی اخبار و شبکه‌های اجتماعی را کمتر دنبال می‌کردم و سعی می‌کردم از روزمرگی‌هایم لذت ببرم. اما نمی‌شود. یک چیزهایی رفته در لایه‌های ناخودآگاهم که هر لحظه را زهر مار می‌کند. زهرمارم در سبوست!

پ.ن.2. این روزها، احتمالاً مثل خیلی از شما، آشفته‌ی آشفته‌ی آشفته‌ام! سر و جانم پر شده از فکرها و حس‌های باربط و بی‌ربط؛ درست مثل همین نوشته که عنوانش برگردان «Under the Banner of Heaven»، سریالی دیدنی است. متنش شعری است که انگار وصف حال و هوای این روزهای ما وسط‌بازهاست، پی‌نوشتش خودش یک پست است و عکسش هم که ... 

پ.ن.3. و تواصوا بالحق ، و تواصوا بالصبر ... 

  • ۲۵ مرداد ۰۱ ، ۲۲:۰۳

اخبار مصائب مسلمانان میانمار به خودی خود تکان دهنده است؛ تماشای تصاویر که دیگر جای خود دارد. این که انسانی چنین رنج می کشد فاجعه بار است و این که انسانیت چنین شکست بخورد فاجعه بارتر. اما باز هم من با خودم درگیر می شوم. بحثم با خودم این است که منِ انسان، منِ مسلمان (که باید از هر انسانی، انسان تر باشم)، منِ شیعه (که باید از هر مسلمانی، مسلمان تر)، چه باید بکنم؟ 


بروم اینِستاگرام و استوری بگذارم؟ یا شاید اگر پست بگذارم بهتر باشد؟ لااقل کمک کنم هشتگ های مربوط به این داستان ترند بشوند؟ بروم در صفحات مقامات بین المللی کامنت بنویسم؟ یا تا جایی که توان دارم پست های مربوط به این فاجعه را لایک بزنم؟ یا ...


اما آیا با این کارها، کم کم و بیهوده، احساس وظیفه را در خود خاموش نمی کنم؟ این دادخواهی های مدرن، این احساس وظیفه های نیم بند، کم کم بی خیالم نمی کند؟ نکند احساس کنم کاری کرده ام، بی آن که حال آن مصیبت زده ها و مظلوم ها ذره ای بهتر شده باشد؟ نکند راضی شوم به همین ادای تکلیف؟ که بیشتر از این که ادای تکلیف باشد، اطفای احساس وظیفه است.


پ.ن.1: اطفای آتش = فرونشاندن آن تا سرد شود (دهخدا)

پ.ن.2: و سوال دیگر این است که حالا خاموشی محض بهتر است یا یک اعلام انزجار حداقلی؟

پ.ن.3: حالا من که دستم به جایی بند نیست (؟)، صدایم به جایی نمی رسد (؟)، کار بیشتری از من بر نمی آید (؟)؛ اما آن هایی که تواناترند و قدرتمندتر، آن ها چه باید بکنند؟ همین محکوم کردن ها و "باید بشود"ها کافی است؟ حالم به هم می خورد!

پ.ن.4: قبلاً هم در یادداشت دیگری با همین موضوع نوشته ام! این که هنوز پیش نرفته ام حس خوبی برایم نمی آورد.

پ.ن.5: ماجرای دعا، البته به کلی متفاوت است؛ دعا هم تکلیف است، هم اثر دارد. 

  • ۱۶ شهریور ۹۶ ، ۱۱:۵۵

"عربستان شیخ نمر را اعدام کرد."


خبر را که می خوانم، حس خفیفی - خیلی خفیف - در گوشه ای از وجودم که هنوز به خواب نرفته، جان می گیرد: آمیزه ای از حزن و درد و خشم. آرام آرام، انگار سلول های همسایه اش را هم بیدار می کند و کم کم دیگر نمی توانم نادیده اش بگیرم. جانم گُر می گیرد و خون به سرم حمله ور می شود. مغزم به دست ها و پاها و دهان و کل اعضا فرمان می دهد که کاری بکنند، اما از آن جا که خودش نمی داند چه کار، تمام وجودم بلاتکلیف می ماند. 

ناخودآگاه چرخی در فضای مجازی می زنم. اینستاگرام پرشده از عکس های شیخ. دستم به لایک نمی رود، احساس می کنم کار خیلی کم و حقیری ست برای اطفای حسی که جانم را فراگرفته است. چند بار می روم که لااقل کامنتی بگذارم، مثلاً بنویسم «مرگ بر آل سعود!» یا «و سیعلم الذین ظلموا ای منقلب ینقلبون» یا مثلاً ، اگر دیگر خیلی می خواهم مایه بگذارم، بنویسم «من المومنین رجال صدقوا ما عاهدوا الله علیه، فمنهم من قضی نحبه و منهم من ینتظر و ما بدلوا تبدیلاً». بنویسم و دلم خوش باشد که تکلیفم را نسبت به مظلومی ادا کرده ام؛ نه، دلم راضی نمی شود. با خودم می گویم لااقل بروم وسط خیابان، داد و فریادی راه بیندازم و خودم را خالی کنم؛ بلافاصله جواب خودم را می دهم که: این کارها هم که به درد نمی خورد...


حسم هنوز سرجایش هست؛ هنوز کمی بی قرارم؛ اما هنوز هم نمی دانم که چه باید کرد!


  • ۱۲ دی ۹۴ ، ۲۳:۲۳