اشتیاق

بگذار سر به سینه من تا که بشنوی: آهنگ «اشتیاق» دلی دردمند را ...

اشتیاق

بگذار سر به سینه من تا که بشنوی: آهنگ «اشتیاق» دلی دردمند را ...

اشتیاق
دفترچه‌ها
Instagram

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «ترس» ثبت شده است

دنیای بدون نااطمینانی، حتی برای محافظه‌کارترین و ریسک‌گریزترین آدم‌ها، احتمالاً خیلی جای هیجان‌انگیزی نخواهد بود. اما همین نااطمینانی هم تا یک جایی قابل تحمل است، حتی برای ماجراجوترین و ریسک‌پذیرترین آدم‌ها. از حدش که بگذرد، به اضطرابی فلج‌کننده منجر می‌شود و هر گونه تصور از آینده و برنامه‌ریزی برای اثرگذاری بر آن را از بین می‌برد. از همین رو، انگار در عمق وجود ما گرایشی به مهار (کنترل) شرایط و ایجاد اطمینان جا گرفته است و نمی‌توانیم بپذیریم که بر دنیای پیرامون خود هیچ کنترلی نداشته باشیم. همین گرایش است که به ما اجازه می‌دهد احساس موفقیت را تجربه کنیم و دستاوردهایی را به خودمان، و تلاش یا نبوغمان نسبت دهیم. همین گرایش است که به متصل شدن به قدرت‌هایی خارج از وجود خودمان احساس نیاز می‌کنیم تا به واسطه آن‌ها، سطح اطمینان را در زندگی خود بالا ببریم و آرامش بیشتری را تجربه کنیم؛ خواه این قدرت در جهان طبیعی باشد یا در قلمرو ماوراء طبیعت. 

برای خیلی از ما نااطمینانی، همراه با اضطراب، ترس و پریشانی است. در گریز از این ترس و پریشانی، گاهی به ورطه وسواس در کنترل خود و پیرامون می‌افتیم. این وسواس، چه از راه علوم طبیعی و چه از مسیر ماوراء الطبیعه، می‌تواند ما را چنان درگیر خود کند که همان آرامش نسبی و عادی زندگی را هم از دست بدهیم. در حقیقت، آن قدر تلاش خود را خرج دستیابی به راه‌هایی برای کنترل کرده‌ایم، که از ضرورت نااطمینانی غافل شده‌ایم. فراموش کرده‌ایم که کنترل مطلق، نه ممکن است و نه مطلوب؛ گاهی برای رسیدن به آرامشی واقعی، نااطمینانی را در آغوش بگیریم. 

 

پ.ن.1. عکس تقریباً تزئینی است!

پ.ن.2. قبلاً اینجا چند خطی با عنوان «کمال‌گرایی» نوشته‌ام که به نظرم رسید مکمل این نوشته باشد.

  • ۲۰ تیر ۰۱ ، ۱۹:۰۴

 

یَکادُ الْبَرْقُ یَخْطَفُ أَبْصارَهُمْ کُلَّما أَضاءَ لَهُمْ مَشَوْا فیهِ وَ إِذا أَظْلَمَ عَلَیْهِمْ قامُوا وَ لَوْ شاءَ اللهُ لَذَهَبَ بِسَمْعِهِمْ وَ أَبْصارِهِمْ إِنَّ اللهَ عَلى کُلِّ شَیْءٍ قَدیرٌ

 

-          عجب تصویری. وقتی آن قدر دور و برت را تاریک کنی که هیچ جا را نبینی، کوچکترین روشنایی را دنبال می کنی. هر خرده نوری می شود راهنمایت. بعد هر صاعقه ای که می زند و اطراف را روشن می کند، به امید پیدا کردن راه، چند قدمی پیش می روی و دوباره صبر می کنی به انتظار صاعقه ی بعدی، چند گام دیگر، توقف و صاعقه ای دیگر؛ و بعد از نیم ساعت وقتی که به خودت می آیی، می فهمی که دیگر کاملاً گم و گور شدی.

 

گمراهی اصلاً یعنی همین؛ گم – راه – ی، یعنی گم و گور بشوی، پرت و پلا بشوی، از آن جایی که باید باشی، باید بروی آن قدر دور بشوی که دیگر حتی ندانی چطور می شود برگشت. این از نرفتن، درجا زدن یا حتی نرسیدن هم بدتر است؛ این از خانه اول هم عقب تر است. اصلاً انگار دیگر در مسابقه جایی نداری، انگار که دیگر نباشی.

 

إِهْدِنَا الصِّراطَ الْمُسْتَقیمَ، صِراطَ الَّذینَ أَنْعَمْتَ عَلَیْهِمْ غَیْرِ الْمَغْضُوبِ عَلَیْهِمْ وَ لَا الضّالِّینَ

  • ۱۱ شهریور ۹۲ ، ۲۲:۴۵

نمیدانم این «استمهال» تا کی ادامه خواهد داشت. نمی دانم تا کی می شود که بروم و باز بتوانم برگردم. چند بار دیگر و تا کجا می توان دور شد و دوباره برگشت...


می ترسم؛ می ترسم دلم بی باک شود. دیگر نترسد از این که دور می شود؛ می ترسم آن قدر مطمئن شود که بی مهابا و بی خیال برود، به خیال اینکه حتماً بار دیگر برخواهد گشت (یا برگردانده خواهد شد!) ... اما برود و این بار، برای این آخرین بار، دیگر برنگردد؛ همین طور برود تا انتها (یا شاید هم تا ابتدا!) ...


می ترسم، ولی نه آن قدر که باید؛ و این خود خیلی ترسناک است، خیلی ...

  • ۱۲ خرداد ۹۲ ، ۰۰:۱۱