اشتیاق

بگذار سر به سینه من تا که بشنوی: آهنگ «اشتیاق» دلی دردمند را ...

اشتیاق

بگذار سر به سینه من تا که بشنوی: آهنگ «اشتیاق» دلی دردمند را ...

اشتیاق
دفترچه‌ها
Instagram

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «سریال» ثبت شده است

ببین، اگر بخوام صادقانه بگم، ایرادهای زیادی میشه به این سریال (Ted Lasso) گرفت؛ یعنی، به خصوص از نظر هنری و سینمایی، خیلی با سریال‌ها یا فیلم‌های خفن هالیوودی فاصله داره. یه جورایی انگار هیچ چیزی در این سریال کامل و عالی و بی‌نقص نیست؛ اون‌قدری که گاهی حس می‌کنم گروه کارگردانی، عمداً از بعضی چیز‌ها چشم پوشیده. از قضا دقیقاً همین موضوع برای من نقطه تمایز این قصه از سایر خالی‌بندی‌های سینمایی بود.

مثلاً هیچ کدوم از شخصیت‌های سریال عالی که نیستند هیچ، اتفاقا هزار تا گیر و مشکل جور واجور دارند (شاید به استثنای پپ گواردیولا! laugh)، و برخلاف خیلی قصه‌ها و سریال‌های دیگه، شاید تو خیلی دوست نداشته باشی جای اون افراد و شبیه اونا باشی؛ و دقیقاً به خاطر همینه که بیشتر بهشون احساس نزدیکی می‌کنی، با نمک‌پراکنی‌ها و موقعیت‌های بامزه‌شون می‌خندی و با غم‌ها و صحنه‌های دراماتیکشون اشک می‌ریزی. 

خلاصه که اگر ندیدید، به نظرم وقت بذارید و ببینید، جزو عمرتون حساب نمیشه! wink

 

«برای من، موفقیت ربطی به برد و باخت نداره.

به این ربط داره که به این جوونا کمک کنم

تا بهترین خودشون باشن؛ هم توی زمین و هم بیرون از اون» 

 

«پذیرفتن یه چالش جدید 

مثل اسب‌سواری می‌مونه، مگه نه؟

اگه وقتی داری انجامش می‌دی راحتی،

احتمالاً داری اشتباه می‌زنی.»

 

«می‌دونی شادترین حیوون روی زمین کدومه؟

ماهی قرمز!

می‌دونی چرا؟

چون فقط 10 ثانیه حافظه داره.»

 

پس ماهی‌قرمز باش!

 

پ.ن. سعی کردم این نوشته، در Imperfectترین حالت ممکن باشه (حالا نه که همه قبلیا Perfect بودنا، اما خب به خاطر Perfectنبودنشون ناراحتی داشتم!)

  • ۱۹ تیر ۰۲ ، ۱۶:۱۷

A dream unites people who once sought to kill each other.

Without it, we go back into an age of darkness.

 

پ.ن.1. سریال عالی و بسیار فشارآور!

پ.ن.2. That’s the curse of life, to think of what might have been

  • ۱۰ ارديبهشت ۰۲ ، ۲۱:۵۶

قرن ما، روزگار مرگ انسانیت است

سینه دنیا ز خوبی‌ها تهی است

صحبت از آزادگی، پاکی، مروّت ابلهی است

صحبت از عیسی و موسی و محمّد نابه‌جاست ...

 

من که از پژمردن یک شاخه گل،

از نگاه ساکت یک کودک بیمار، 

از فغان یک قناری در قفس، 

از غم یک مرد در زنجیر

حتی قاتلی بر دار،

اشک در چشمان و بغضم در گلوست،

وندرین ایّام زهرم در پیاله، زهرمارم در سبوست!

مرگ او را از کجا باور کنم؟

 

صحبت از پژمردن یک برگ نیست،

وای! جنگل را بیابان می‌کنند، 

دست خون‌آلود را در پیش چشم خلق پنهان می‌کنند 

هیچ حیوانی به حیوانی نمی‌دارد روا

آنچه این نامردمان با جان انسان می‌کنند!

 

پ.ن.1. درون و بیرونم پر از تناقض شده؛ اگر از بچگی این همه راجع به ظالم و مظلوم، راجع به حسین و شمر، راجع به علی و معاویه، راجع به قرآن به نیزه کردن، راجع به خوارج با پیشانی‌های پینه‌بسته، و ... در مخ ما نکرده بودند، شاید الان می‌شد که عین خیالم نباشد؛ مدتی اخبار و شبکه‌های اجتماعی را کمتر دنبال می‌کردم و سعی می‌کردم از روزمرگی‌هایم لذت ببرم. اما نمی‌شود. یک چیزهایی رفته در لایه‌های ناخودآگاهم که هر لحظه را زهر مار می‌کند. زهرمارم در سبوست!

پ.ن.2. این روزها، احتمالاً مثل خیلی از شما، آشفته‌ی آشفته‌ی آشفته‌ام! سر و جانم پر شده از فکرها و حس‌های باربط و بی‌ربط؛ درست مثل همین نوشته که عنوانش برگردان «Under the Banner of Heaven»، سریالی دیدنی است. متنش شعری است که انگار وصف حال و هوای این روزهای ما وسط‌بازهاست، پی‌نوشتش خودش یک پست است و عکسش هم که ... 

پ.ن.3. و تواصوا بالحق ، و تواصوا بالصبر ... 

  • ۲۵ مرداد ۰۱ ، ۲۲:۰۳