اشتیاق

بگذار سر به سینه من تا که بشنوی: آهنگ «اشتیاق» دلی دردمند را ...

اشتیاق

بگذار سر به سینه من تا که بشنوی: آهنگ «اشتیاق» دلی دردمند را ...

اشتیاق
دفترچه‌ها
Instagram

ببین، اگر بخوام صادقانه بگم، ایرادهای زیادی میشه به این سریال (Ted Lasso) گرفت؛ یعنی، به خصوص از نظر هنری و سینمایی، خیلی با سریال‌ها یا فیلم‌های خفن هالیوودی فاصله داره. یه جورایی انگار هیچ چیزی در این سریال کامل و عالی و بی‌نقص نیست؛ اون‌قدری که گاهی حس می‌کنم گروه کارگردانی، عمداً از بعضی چیز‌ها چشم پوشیده. از قضا دقیقاً همین موضوع برای من نقطه تمایز این قصه از سایر خالی‌بندی‌های سینمایی بود.

مثلاً هیچ کدوم از شخصیت‌های سریال عالی که نیستند هیچ، اتفاقا هزار تا گیر و مشکل جور واجور دارند (شاید به استثنای پپ گواردیولا! laugh)، و برخلاف خیلی قصه‌ها و سریال‌های دیگه، شاید تو خیلی دوست نداشته باشی جای اون افراد و شبیه اونا باشی؛ و دقیقاً به خاطر همینه که بیشتر بهشون احساس نزدیکی می‌کنی، با نمک‌پراکنی‌ها و موقعیت‌های بامزه‌شون می‌خندی و با غم‌ها و صحنه‌های دراماتیکشون اشک می‌ریزی. 

خلاصه که اگر ندیدید، به نظرم وقت بذارید و ببینید، جزو عمرتون حساب نمیشه! wink

 

«برای من، موفقیت ربطی به برد و باخت نداره.

به این ربط داره که به این جوونا کمک کنم

تا بهترین خودشون باشن؛ هم توی زمین و هم بیرون از اون» 

 

«پذیرفتن یه چالش جدید 

مثل اسب‌سواری می‌مونه، مگه نه؟

اگه وقتی داری انجامش می‌دی راحتی،

احتمالاً داری اشتباه می‌زنی.»

 

«می‌دونی شادترین حیوون روی زمین کدومه؟

ماهی قرمز!

می‌دونی چرا؟

چون فقط 10 ثانیه حافظه داره.»

 

پس ماهی‌قرمز باش!

 

پ.ن. سعی کردم این نوشته، در Imperfectترین حالت ممکن باشه (حالا نه که همه قبلیا Perfect بودنا، اما خب به خاطر Perfectنبودنشون ناراحتی داشتم!)

  • ۱۹ تیر ۰۲ ، ۱۶:۱۷

خیس از عرق، با گلویی خشک و دردناک از خواب می‌پرم. ساعت بالای کتابخانه، حوالی 7 و 20 است و ساعت موبایلم 7 و 23 دقیقه؛ این یعنی به حساب اولی، که می‌دانم کمی غلط است، حدود ده دقیقه وقت دارم برای مسواک، لباس، اسنپ، و پرواز از در 16 آذر تا در کلاس. وای که اگر حضور و غیاب لعنتی آخرش نبود، دوباره دراز کشیده بودم و بی‌خیال کلاس شده بودم. حالا، اگر بجنبم و اسنپ هم زود بیاید، در بهترین حالت ده دقیقه دیر می‌رسم. از به موقع نرسیدن عمیقاً متنفرم؛ وقتی به این فکر می‌کنم که نگاه شماتت‌بار استاد از دم در کلاس تا سر صندلی تعقیبم می‌کند، می‌خواهم عُق بزنم. 

اصلاً بی‌خیال کلاس، بهتر نیست؟ حالا عقربه دراز ساعت کتابخانه، به 5 نزدیک‌تر شده و ساعت گوشی 7:25 ؛ اصلاً لعنت به هر چه فکر و خیال! به سرم می‌زند که شانسم را امتحان کنم. جنگی از تخت می‌پرم و لباس می‌پوشم و موقع اسنپ گرفتن مسواک می‌زنم. اگر شانسم بزند و به موقع برسم که عالی می‌شود؛ اگر هم نشد، می‌روم کتابخانه. 

ساعت دقیقاً 7 و 37 است که از ماشین پیاده می‌شوم. نهایتاً سه دقیقه دیگر توی کلاسم. خود استاد هم که هیچ‌وقت رأس هفت و نیم نمی‌رسد؛ معمولاً پنج دقیقه‌ای دیر می‌آید. با همه این‌ها، این یعنی احتمالاً 5 دقیقه دیرتر از استاد می‌رسم.

این عددها که در سرم می‌چرخد، باز نگاه استاد را به دانشجوی دیرآمده در ذهنم تصور می‌کنم و هراس از «به موقع نرسیدن» ذهنم را قفل می‌کند. ناامیدانه از سرعت قدم‌ها کم می‌شود و مسیرشان آرام کج می‌شود به سمت کتابخانه. نگرانم از این که چوب‌خط غیبت‌هایم دارد به سرعت پر می‌شود؛ اما خب برای من واقعاً «هرگز نرسیدن از دیر رسیدن بهتر است» ...

... یا لااقل تا مدت‌ها چنین بود. تا مدت‌ها، نرسیدن و بهانه تراشیدن را، صرفاً به خاطر ترس یا تنفر از نگاه‌ها و صحبت‌های سرزنش‌آمیز خیالی، به دیر رسیدن ترجیح می‌دادم. اگر یک روز کاری، که مثلاً قرار بوده از ساعت 9 شروع شود، خواب می‌ماندم و ساعت 9 و نیم از خواب بیدار می‌شدم، ترجیح می‌دادم کل روز را به بهانه مریضی یا مشغله دیگری سر کار نروم؛ چون ساعت 10 سر کار رفتن یعنی تأخیر و تأخیر هم یعنی نقص و ایراد. دیوانه‌وار است، نه؟! ولی خب عین واقعیت است؛ حتی ذره‌ای اغراق هم نمی‌کنم. یعنی شما بودید کار دیگری می‌کردید؟ اگر مثلاً با 50 دقیقه تأخیر می‌رسیدم به محل کار، چه توجیهی برای همکارانم داشتم؟ ها؟! می‌گفتم خواب ماندم؟ زشت نیست؟ عیب نیست؟ تصویر من را در ذهنشان خراب نمی‌کند؟! 

وای که چه رژیم‌هایی، اسماعیل! چه رژیم‌هایی که با عزمی جزم، سربند ِاراده را محکم بسته بودم و چند گام اول را هم با قدرت برداشته بودم. هنوز چند روزی از شروع نگذشته، با خوردن شیرینی کوچک تولد نورسیده یک همکار یا برشی از کیک تولد یک دوست، یا با هر خطا و تخلف کوچک یا بزرگ دیگری از برنامه غذایی، رژیمم ناقص‌شده بود و رژیم ناقص هم که اثری ندارد و باید بی‌خیالش شد!

هر چند خیلی دیر، اما خوشحالم که بالاخره فهمیدم این هراس شدید از نقص یا این وسواس عجیب به عالی بودن، که در طول سال‌ها با عادت به تحسین‌شدن در جانم ریشه دوانده بود، بلایی شده که می‌تواند هر کار یا مسیر ساده‌ای را ترسناک کند و خیلی زود به چاه ناامیدی بکشاند. خیلی سخت و دیر با این واقعیت ساده آشنا شدم که هیچ کوهنوردی برای فتح قلّه، در هر لحظه از مسیر به سمت قله حرکت نمی‌کند؛ هزار و یک پیچ و تاب، سرازیری و سربالایی، توقف و استراحت را تجربه می‌کند، تا به آن بالا برسد. اصرار به عالی بودن، در هر لحظه و هر روز، مثل کوهنوردی است که بخواهد راستِ کوه را بگیرد و به سمت قلّه بالا برود؛ شاید نشدنی نباشد، اما به طرز وحشتناکی سخت است.

واقعیت این است که ما آدم‌ها عالی نیستیم؛ و شاید قرار هم نیست که عالی باشیم. ما اشتباه می‌کنیم، سر می‌خوریم، خسته یا ناامید می‌شویم؛ و دقیقاً اینجاست که باید انتخاب کنیم که مسیر را با همه فراز و نشیب‌هایش ادامه بدهیم، یا مسیر رفته را برگردیم و در جستجوی راهی دیگر یا روزی دیگر باشیم که همه چیز بر وفق مرادمان شود. 

 

پ.ن. دوستی می‌گفت: «اگر بخواهی در مورد مسلمان‌بودن هم این وسواس را به خرج بدهی و همیشه و هر لحظه 100 درصد مسلمان باشی، احتمالاً آنقدر احساس گناه اذیتت می‌کند که آخرش لگد بزنی به کل ماجرا!». حالا مسئولیت گفته او که با خودش است، اما دیده‌ام آدم‌هایی که به خاطر فضا شدن چند نماز صبح، کلاً قید نماز و شاید مسلمانی را زده‌اند!

  • ۱۶ خرداد ۰۲ ، ۲۳:۴۸

Horse

من نمی‌دانم که چرا می‌گویند: «اسب حیوان نجیبی است!» لااقل فکر نمی‌کنم این نجابت در همه گونه‌های اسب مشاهده شده باشد. احتمالاً منظورشان از اسب نجیب، همین اسبی است که زین می‌کنند و نعل و دهنه می‌زنند؛ انگاری منظور از نجابت، همین رام بودن و رام شدن و سواری دادن است. 

همین ماجرا در مورد آدم‌ها هم برقرار است. اگرچه آدمیزاد، نوعاً، به نجابت معروف نیست، اما بالاخره می‌تواند نجیب باشد و از قضا تا پیش از این گمان می‌کردم که ویژگی مثبتی هم باشد؛ یعنی از کودکی اینطور یاد گرفته بودم. از همان زمانی که خانواده و مدرسه همه تلاششان را کردند که ما را نجیب بار بیاورند؛ و به میزان قابل قبولی هم موفق شدند، متأسفانه! 

واقعیت اینجاست که نه اسب از نجابتش خیری دیده و نه آدمیزاد. اصلاً حتی یک آدم موفق سراغ دارید که به نجابت معروف باشد؟ نجابت، در بهترین حالت، ویژگی آدم‌های خوب، مهربان، مودب و بسیار «متوسط» است. نجیب‌بودن، یعنی اجازه بدهی هر کسی هر طور بخواهد با تو نانجیبی کند. خلاصه این که خیلی هم نجیب نباش؛ تو اسب نیستی، عزیز!

 

پ.ن.1. این نوشته ارتباط وثیقی با نوشته «نه!» دارد. 

پ.ن.2. اگرچه نیت کرده‌ام نجابت را کنار بگذارم، اما این خیلی با نانجیب‌شدن توفیر دارد.

پ.ن.3. خشم شدیدی را از لابلای این کلمات فیلتر کردم. 

  • ۲۳ ارديبهشت ۰۲ ، ۰۹:۳۹

A dream unites people who once sought to kill each other.

Without it, we go back into an age of darkness.

 

پ.ن.1. سریال عالی و بسیار فشارآور!

پ.ن.2. That’s the curse of life, to think of what might have been

  • ۱۰ ارديبهشت ۰۲ ، ۲۱:۵۶

ما،

یه عده

گاویم

که یاد نگرفتیم

«نباید»

تو زندگی هم

دخالت کنیم!

 

«علیرضا | برادران لیلا»

پ.ن.1. چقدر این علیرضا، برادر لیلا، علیرضا بود!

پ.ن.2. باز هی بپرسید «کی می‌خوای زن بگیری؟!» 

Moo

  • ۱۹ فروردين ۰۲ ، ۲۳:۳۶

سی تمام! 

از آن دسته آدم‌هایی نیستم که بخواهم معنای زیادی به پایان یافتن یک چرخش دیگرم به دور خورشید بدهم. همچنین اعدادی مثل 30 صرفاً به خاطر گرد بودنشان برای من خیلی معنای متفاوتی از 24 یا 37 یا 42 ندارند. اما قطعاً و بدون شک، در هماهنگی بانمکی با عدد 30، امسال فصلی جدیدی از زندگی برای من آغاز شده است! (این را هم بگویم که فصل‌های زندگی، معمولاً خیلی مراعات گرد بودن اعداد عمر ما را نمی‌کنند؛ مثلاً ممکن است این فصل جدید در 34 سالگی تمام شود و فصل دیگری آغاز شود.)

 

پ.ن. بسی رنج بردم در این سالِ 30! که حتماً بعداً در خصوص آن بیشتر خواهم نوشت.  

  • ۰۷ فروردين ۰۲ ، ۱۱:۳۰

قرن ما، روزگار مرگ انسانیت است

سینه دنیا ز خوبی‌ها تهی است

صحبت از آزادگی، پاکی، مروّت ابلهی است

صحبت از عیسی و موسی و محمّد نابه‌جاست ...

 

من که از پژمردن یک شاخه گل،

از نگاه ساکت یک کودک بیمار، 

از فغان یک قناری در قفس، 

از غم یک مرد در زنجیر

حتی قاتلی بر دار،

اشک در چشمان و بغضم در گلوست،

وندرین ایّام زهرم در پیاله، زهرمارم در سبوست!

مرگ او را از کجا باور کنم؟

 

صحبت از پژمردن یک برگ نیست،

وای! جنگل را بیابان می‌کنند، 

دست خون‌آلود را در پیش چشم خلق پنهان می‌کنند 

هیچ حیوانی به حیوانی نمی‌دارد روا

آنچه این نامردمان با جان انسان می‌کنند!

 

پ.ن.1. درون و بیرونم پر از تناقض شده؛ اگر از بچگی این همه راجع به ظالم و مظلوم، راجع به حسین و شمر، راجع به علی و معاویه، راجع به قرآن به نیزه کردن، راجع به خوارج با پیشانی‌های پینه‌بسته، و ... در مخ ما نکرده بودند، شاید الان می‌شد که عین خیالم نباشد؛ مدتی اخبار و شبکه‌های اجتماعی را کمتر دنبال می‌کردم و سعی می‌کردم از روزمرگی‌هایم لذت ببرم. اما نمی‌شود. یک چیزهایی رفته در لایه‌های ناخودآگاهم که هر لحظه را زهر مار می‌کند. زهرمارم در سبوست!

پ.ن.2. این روزها، احتمالاً مثل خیلی از شما، آشفته‌ی آشفته‌ی آشفته‌ام! سر و جانم پر شده از فکرها و حس‌های باربط و بی‌ربط؛ درست مثل همین نوشته که عنوانش برگردان «Under the Banner of Heaven»، سریالی دیدنی است. متنش شعری است که انگار وصف حال و هوای این روزهای ما وسط‌بازهاست، پی‌نوشتش خودش یک پست است و عکسش هم که ... 

پ.ن.3. و تواصوا بالحق ، و تواصوا بالصبر ... 

  • ۲۵ مرداد ۰۱ ، ۲۲:۰۳

Ahmad

[همینطوری، یهو، بی‌مقدمه]

+ مثلا آغوش؛ احتمالا سال‌هاست کم داری‌اش.

- سلام         چه یهویی!      چطور شد حالا؟        (خودت چطوری؟)

[یک ماه بعد]

+ اول یه دوتایی ست کن «معلوم کنیم که آیا خدا وجود دارد خودمان را جمع کنیم؟      یا ندارد و همینطور لش که هستیم بمانیم و استمرارش دهیم؟»       xx     حتمنا؛ بامی، سفره‌خونه‌ای، انی آدر آیدیایی.

- اوکی

[دو هفته بعد]

+ اوکی‌ات از سرواکنی بود، درسته؟

- نه بابا، امتحاناس ###### [غیر قابل انتشار]

+ [دو تا ایموجی قطرات آب]

[نزدیک یک ماه بعد]

- الان حالشو داری؟

+ کجایی؟

- کردستان

+ بیا

- اوکی    دم درم

 

خیلی چیزا اینجا نوشتم و حالم بهتر نشد که هیچ بدتر هم شد. هی اومدم بنویسم: برگرد "رفیق"!، کجا رفتی "رفیق"؟، ... ای لعنت به من با این "رفاقت"م که هیچ‌وقت نتونستم "رفیق" باشم واسه توی لعنتی!

 

پ.ن.1. همیشه حرص می‌خوردم از این که اون کمالگرایی لعنتیت اجازه نمی‌داد اینجا رو بخونی!

پ.ن.2.  تو، بدون این غیبت یکساله هم همیشه‌ی خدا معما بودی. بی‌خیال تو رو قرآن!

  • ۰۸ مرداد ۰۱ ، ۰۱:۲۵

Dunning-Kruger Effect

پیش‌نوشت: آشنایی من با اثر دانینگ-کروگر (نمودار بالا)  پس از آغاز نگارش این نوشته رخ داده است. 

دور یک میز با طراحی مدرن، ما جانداران کت‌شلوارپوش سبیل به سبیل نشسته‌ایم. از شرکت ما، حضرتِ مدیرِ عامل و معاونین والامقام در جلسه حاضرند و ما دو کارشناس دون‌پایه. از سمت دیگر میز هم ظاهراً ترکیب مشابهی به ما لبخند می‌زند.

بعد از ارائه مختصر یکی از حضرات معاونین، که سرشار بود از واژه‌های لوکس فرنگی، مشغول پاسخ به پرسش‌ها هستیم تا بتوانیم کم کم سراغ اصل مطلب برویم. ما، دو کارشناس، بیشتر شنونده هستیم و معاون محترم کسب‌وکار پاسخگوی سوالات است. و البته تقریباً پاسخ همه پرسش‌ها «بله، می‌توانیم» است:

- آیا می‌توانید به محصول خود قابلیت‌های اختصاصی ما را هم اضافه کنید؟

+ بله، می‌توانیم.

- چه عالی! امکان تغییر ظاهر محصول هم متناسب با سفارش ما وجود دارد؟

+ بله، حتماً؛ در کمتر از یک هفته انجام خواهد شد. 

- احسنت. آیا می‌شود کاری کرد که بازدهی انرژی همین محصول شما به 100% برسد؟

+ کار که نشد ندارد؛ البته باید روی این موضوع کار کنیم. اما به نظرم تیم فنی ما بتواند ظرف یک ماه این خواسته را نیز برطرف کند.

حین این گفتگوها، من و همکارم، گاهی به هم نگاه می‌کنیم و از یک جایی به بعد، تمام همتمان صرف آن می‌شود که تعجب در چهره‌های ما، تو خالی بودن وعده‌های حضرات را لو ندهد. صرف همین همت است که باعث شده تا بیشتر و بیشتر عرق کنیم. ناگهان، حضرت مدیرِ عامل، که مشخصاً از شنیدن انعطاف‌پذیری محصول و توانمندی مافوق بشری تیم فنی هیجان‌زده و مفتخر شده است، خروش بر می‌دارند:

- باید به جرأت خدمت شما عرض کنم که تیم فنی ما یکی از متخصص‌ترین تیم‌های کشور است. به نظرم ما تا رساندن بازدهی انرژی محصولمان به بالای 100% هم فاصله زیادی نداریم. 

به چشم‌های آن‌طرف میز نگاه می‌کنم. اوایل شک نداشتم که مدیرعامل آن‌ها حداقل آشنایی لازم را با قوانین فیزیک و ترمودینامیک دارد که بفهمد فارغ از توانمندی‌های ویژه تیم فنی ما، وعده‌های اخیر منطقاً شدنی نیست. اما با تعجب شدیدی دریافتم که چشم‌های او و معاونینش هم برق می‌زنند. حضرتّ مدیرِ عامل ادامه می‌دهند:

- به نظرم همکاری ثمربخشی میان دو مجموعه در پیش است. کارشناس ارشد فنی ما، آقای مهندس فلانی [و با دست به من اشاره می‌کند]، مراحل فنی برای رسیدن به این محصول مورد توافق را تشریح خواهند کرد. آقای مهندس، بفرمایید!

من، دهانم را که چند دقیقه‌ای است باز مانده، می‌بندم. آب دهانم را قورت می‌دهم. کارشناس درونم را جایی عمیق چال می‌کنم و آغاز می‌کنم: 

- بسم الله الرحمن الرحیم؛ خب، همانطوری که خدمت شما عرض شد، تیم ما یکی از توانمندترین تیم‌های فنی کشور است ...

 

پ.ن.0. وقتی نمی‌دونی، راحتی!

پ.ن.1. طبیعتاً روکش قصه کاملاً تخیلی است؛ اما اصل محتوا حقیقت محض است. 

پ.ن.2. بخش عمده‌ای از مسئولین کشور، با شعار «ما می‌توانیم» بر نوک قله حماقت ایستاده‌اند و بخش قابل‌توجهی از بدنه کارشناسی نیز (متأسفانه) در ته دره ناامیدی جاخوش کرده‌اند.

پ.ن.3. مثال‌های عینی اما خیلی تخیلی‌تر از گفتگوی تخیلی بالا را مثلاً در مناظرات انتخابات ریاست جمهوری یا سخنان هر روزه ریاست محترم جمهور می‌شنویم. یک نمونه عالی را هم می‌توانیم اینجا با هم ببینیم: کلیک کنید!

  • ۲۰ تیر ۰۱ ، ۲۰:۳۰

دنیای بدون نااطمینانی، حتی برای محافظه‌کارترین و ریسک‌گریزترین آدم‌ها، احتمالاً خیلی جای هیجان‌انگیزی نخواهد بود. اما همین نااطمینانی هم تا یک جایی قابل تحمل است، حتی برای ماجراجوترین و ریسک‌پذیرترین آدم‌ها. از حدش که بگذرد، به اضطرابی فلج‌کننده منجر می‌شود و هر گونه تصور از آینده و برنامه‌ریزی برای اثرگذاری بر آن را از بین می‌برد. از همین رو، انگار در عمق وجود ما گرایشی به مهار (کنترل) شرایط و ایجاد اطمینان جا گرفته است و نمی‌توانیم بپذیریم که بر دنیای پیرامون خود هیچ کنترلی نداشته باشیم. همین گرایش است که به ما اجازه می‌دهد احساس موفقیت را تجربه کنیم و دستاوردهایی را به خودمان، و تلاش یا نبوغمان نسبت دهیم. همین گرایش است که به متصل شدن به قدرت‌هایی خارج از وجود خودمان احساس نیاز می‌کنیم تا به واسطه آن‌ها، سطح اطمینان را در زندگی خود بالا ببریم و آرامش بیشتری را تجربه کنیم؛ خواه این قدرت در جهان طبیعی باشد یا در قلمرو ماوراء طبیعت. 

برای خیلی از ما نااطمینانی، همراه با اضطراب، ترس و پریشانی است. در گریز از این ترس و پریشانی، گاهی به ورطه وسواس در کنترل خود و پیرامون می‌افتیم. این وسواس، چه از راه علوم طبیعی و چه از مسیر ماوراء الطبیعه، می‌تواند ما را چنان درگیر خود کند که همان آرامش نسبی و عادی زندگی را هم از دست بدهیم. در حقیقت، آن قدر تلاش خود را خرج دستیابی به راه‌هایی برای کنترل کرده‌ایم، که از ضرورت نااطمینانی غافل شده‌ایم. فراموش کرده‌ایم که کنترل مطلق، نه ممکن است و نه مطلوب؛ گاهی برای رسیدن به آرامشی واقعی، نااطمینانی را در آغوش بگیریم. 

 

پ.ن.1. عکس تقریباً تزئینی است!

پ.ن.2. قبلاً اینجا چند خطی با عنوان «کمال‌گرایی» نوشته‌ام که به نظرم رسید مکمل این نوشته باشد.

  • ۲۰ تیر ۰۱ ، ۱۹:۰۴