اشتیاق

بگذار سر به سینه من تا که بشنوی: آهنگ «اشتیاق» دلی دردمند را ...

اشتیاق

بگذار سر به سینه من تا که بشنوی: آهنگ «اشتیاق» دلی دردمند را ...

اشتیاق
دفترچه‌ها
Instagram

مدتی بود که کششی عجیب به پاک کردن برخی نوشته‌ها و فرسته‌های اینجا در وجودم حس می‌کردم و دست آخر، مانند اعدامی‌هایی که به آن‌ها فرصت آخرین سخن یا دفاع پایانی داده می‌شود، به نوشته‌هایم این فرصت را دادم که یک بار دیگر خوانده شوند. در فرصتی مفصل، یک بار به اول تا آخر این مسیر نگاهی انداختم و با فراز و نشیب‌های «من» همراه شدم.

حالم از بعضی نوشته‌ها آن‌قدر دور شده که دیگر جوششی که به نوشتن و پیاده کردن آن روی این صفحات منجر شده را به یاد نمی‌آورم؛ در عوض، بعضی دیگر چنان زبان حال من است که دوست داشتم متن را باز کنم و بیشتر و بیشتر نوشته را ادامه بدهم. از بعضی شرم می‌کنم و به بعضی دیگر، افتخار. اما هر چه که باشند، بخشی از افکار من در روزی از روزها بوده‌اند که از مسیر انگشتانم، بر این صفحات نقش بسته‌اند؛ افکاری که شاید امروز بعضی کمتر و بعضی بیشتر همراهیم می‌کنند. 

فعلاً، تصمیمم این شد که نسبت به پاک کردن گذشته مقاومت کنم؛ با خودم که فکر کردم، دیدم پاک کردنم شاید از سر ترس باشد و پذیرفتن این که من هم مثل بسیاری از آدم‌ها، روزی چرندی نوشته‌ام یا حتی چِرتی اندیشیده‌ام، شجاعانه‌تر است. راستش فضیلتی هم برای آدمیزاد در ثبات نظر، ثبات عقیده، ثبات حال و احوال نمی‌بینم. 

در پایان: «من» اگرچه نویسنده (یا در مواردی گردآورنده) این نوشته‌ها هستم؛ اما این نوشته‌ها، «من» نیستند!

  • ۲۹ تیر ۰۰ ، ۱۳:۰۰

پیش‌نوشت. من اینجا لزوماً درباره کتاب‌ها حرف نمی‌زنم و یا خلاصه آن‌ها را نمی‌نویسم؛ گرچه شاید گاهی هم بنویسم. این نوشته هم درباره کتاب «اثر مرکب» نیست؛ اما به بهانه این کتاب نگاشته شده است. پس اگر به دنبال این کتاب به این نوشته رسیده‌اید، بیش از این وقت شما را نمی‌گیرم. :)

 

اخیراً علاقه اعتیادگونه‌ای به شنیدن کتاب صوتی و پادکست پیدا کرده‌ام و دو یا چند مسیر بیست دقیقه‌ای و نیم‌ساعته هر روزم را با گوش دادن به آن‌ها سر می‌کنم. به توصیه رفیقی عزیز و فرهیخته، کتاب صوتی «اثر مرکب» اثر آقای دارن هاردی را در هفته اخیر شنیدم. کتاب از ژانر موفقیت یا انگیزشی - یا هر چیز دیگری که اسمش را می‌گذارید - است که مشخصاً تا سلیقه من راه دوری دارد. برای من، تقریباً نخستین تجربه (چه خواندنی و چه شنیدنی) از این ژانر بود. 

در طول مسیرهایی که این کتاب را می‌شنیدم، پیوسته تمرکزم با هجوم افکار منفی بر هم می‌خورد. با خودم فکر می‌کردم که این تکنیک‌ها، این انگیزه‌بخشی‌ها، و کلاً این‌جور حرف‌ها، چقدر تکراری، ساده، دم‌ِ دستی، و البته بدیهی هستند. یعنی واقعاً می‌شود کسی با این حرف‌ها تغییر کند؟ شنیدن این حرف‌ها واقعاً برای کسی فایده‌ای هم دارد؟ راستش، برای منی که سال‌ها را به معلمی و در پی آن حرف زدن، و گاهی هم - خدا من را ببخشد- نصیحت کردن و نسخه پیچیدن گذرانده‌ام، بخش زیادی از این حرف‌ها همان‌هایی است که خودم هر روز به خورد مخاطبانم داده‌ام و بعید می‌دانم برای کسی معجزه‌ای کرده باشند؛ مخصوصاً برای خودم. این است که مدام به این فکر می‌افتم که اگر این لالایی‌ها اساساً خواب‌کردنی بودند، خب احیاناً نباید خودم هم خوابم ببرد؟

اما روی دیگر این سکه، این است که خیلی‌ها - دیده‌ام که می‌گویم - با همین حرف‌ها و با همین کتاب‌ها، خود و زندگی‌شان را تغییر داده‌اند. در زندگی خیلی از آدم‌ها بعضی از همین تکنیک‌ها واقعاً معجزه کرده‌اند و می‌کنند؛ درست مثل بعضی از این رژیم‌هایی که واقعاً آدم‌ها را به شکل معجزه‌آسایی لاغر می‌کنند؛ در حالی که همان‌ها انگار برای من به کلّی بی‌تأثیرند! گاهی در میانه راه، وسط شنیدن کتاب، صدا را قطع می‌کردم و با خودم به تفاوت من و این آدم‌های تأثیرپذیر فکر می‌کردم؛ آن‌قدر مسئله برایم پررنگ شد که نمی‌دانم مدت زمان شنیدن کتاب بیشتر طول کشید یا زمان درگیر شدن در این افکار. و آن‌چه که نهایتاً به آن رسیدم عاملی نیست جز «ایمان».

من، با تردید به حرف‌های دارن هاردی گوش می‌دهم و خیلی بخش‌های آن را جدی نمی‌گیرم؛ در همین حد که در مسیر به آن گوش می‌کنم، برایم کافی است. اما بیشترِ آن آدم‌های دیگر، او را جدی می‌گیرند؛ از حرف‌ها یا نوشته‌هایش یادداشت بر می‌دارند، آن را بالای میزکارشان نصب می‌کنند و به اثربخشی آن‌ها ایمان دارند. من، در تمام رژیم‌های غذایی که به آن‌ها ناخنک زده‌ام، همیشه فکر می‌کردم که حالا اگر یک بستنی خارج از رژیم هم بخورم، طوری نمی‌شود. اما بیشترِ آن آدم‌های دیگر، به دستورالعمل رژیم غذایی به مانند کتابی مقدّس مومنانه پایبندند و همه جزئیات آن را، مانند مناسکی مذهبی، به جا می‌آورند. دقیقاً همین ایمان و اعتقاد عمیق و راستین است که بین آن‌ها و منی که گوشم از این حرف‌ها پر است، تفاوت ایجاد می‌کند

 

پ.ن. عامل اثرگذاری ادیان و مذاهب هم دقیقاً همین ایمان و عمل مومنانه است. 

  • ۰۶ تیر ۰۰ ، ۱۶:۵۳

هنوز در شگفتم از این سمّی که تازه خواندنش را به پایان بردم. 

شاید ممکن نباشد که یک کتاب بتواند هم‌زمان شورانگیز، عمیق، خواندنی، لج‌درآر و مزخرف محض باشد، اما این کتاب خیلی از این اوصاف دور نبود. این که لابلای یک قصه خواندنی و البته عجیب و غریب و گاهی هم چرند و پرند، یک دنیا تفاله‌ی فلسفی بچپانی که گاهی خواننده را بخنداند و گاهی به فکر فرو ببرد، قطعا هنرمندانه است. همراه شدن با افکار دیوانه‌وار، مسموم و جذاب جسپر و مارتین، تجربه جذابی و هیجان‌انگیزی بود. 

 

«خلاصه می‌گم: چون آدم‌ها این‌قدر فانی بودنِ خودشون رو انکار می‌کنن که تبدیل می‌شن به ماشین‌های معنا، نمی‌تونم به هیچ‌چیز فراطبیعی باور داشته باشم، چون فکر می‌کنم خودم اون‌ها رو به خاطر میل مذبوحانه‌ام به خاص بودن و بقا جعل کرده‌ام.»

 

«وقتی بچه هستی برای این که پیرو جمع نباشی با این جمله به تو حمله می‌کنند: "اگه همه از بالای پل بپرند پایین، تو هم باید بپری؟". وقتی بزرگ می‌شوی ناگهان متفاوت بودن با دیگران جرم به حساب می‌آید و مردم می‌گویند: "هی! همه دارن از روی پل می‌پرن پایین، تو چرا نمی‌پری؟".»

 

پ.ن. این دو تا بریده بالا خیلی حکیمانه بودند. چند بریده دیگه از کتاب که برام هیجان‌انگیز بود در ادامه مطلب آمده. 

  • ۰۳ ارديبهشت ۰۰ ، ۱۱:۵۷

1. من مریضی، بستری شدن و مردن را می‌فهمم. حتی از تصور این که این اتفاق‌ها برای خودم و عزیزانم بیفتند، رنج می‌برم. رنجی که برایم ملموس است و به همین خاطر از کرونا می‌ترسم؛ چون می‌دانم که آدم‌ها از کرونا واقعاً می‌میرند. 

 

2. من، که از کادر درمان نیستم، تبعات متعددی که ممکن است اوج‌گیری کرونا بر یک پزشک، پرستار یا بهیار داشته باشد را خوب درک نمی‌کنم. می‌فهمم ممکن است خودشان یا خانواده‌شان مریض شوند، اما این که زندگی شخصی و خانوادگی‌شان چقدر تحت تأثیر این همه‌گیری قرار گرفته و می‌گیرد را نمی‌فهمم. 

 

3. من، تا وقتی که حقوقم را سر ماه می‌گیرم، حساب بانکیم تا مدتی کفاف مخارجم را می‌دهد، سایه پدر و مادر بالای سرم هست و خلاصه چرخ زندگیم به هر ترتیب می‌چرخد، حقیقتاً درکی از ابعاد بیکاری، فقر و گرسنگی ندارم. واقعاً برایم ملموس نیست گرسنه‌ و ناامید خوابیدن. واقعاً برایم قابل درک نیست بیکاری و بی‌پولی. و واقعاً نمی‌فهمم وقتی که کسی می‌گوید: آدم‌ها از فقر هم واقعاً ممکن است بمیرند. 

 

4. خیلی از ما، یعنی من و اطرافیان و آشنایان حقیقی یا مجازی، شبیه هم هستیم. مورد اول را با تمام گوشت و پوستمان حس کرده‌ایم و می‌کنیم، اما دومی و سومی را چندان لمس نکرده‌ایم. شاید گاهی تصور کنیم که دومی را درک می‌کنیم، اما من یکی که در مورد سومی واقعاً تصور محسوس و ملموسی ندارم. پس خیلی طبیعی است که به اولی وزن بالاتری بدهیم. 

 

پ.ن.1. صرفاً هدفم این بود که به چیزهایی که برایم ملموس نیست هم حضور داشته باشم. 

پ.ن.2. واقعاً جمع‌بندی خاصی در خصوص لزوم یا نحوه محدودیت‌های کرونایی ندارم؛ اتفاقا قصدم همین بود که بگویم جمع‌بندی اصلاً ساده نیست. 

  • ۲۳ فروردين ۰۰ ، ۱۸:۴۸

اینشتین: در زندگیم سه تحقیر بزرگ رو شناختم: بیماری، سالخوردگی و جهل. خوشبختانه چیزی وجود داره که به هر سه پیروز می‌شه. 

ولگرد: اون چیه؟

اینشتین: مرگ!

 

پ.ن. حرف کلی نمایش‌نامه کلاً چیز دیگری است و چالش‌های ذهنی - اخلاقی جذابی ایجاد می‌کنه. این برش هم کلاً بی‌ربط به مضمون کلی ماجراست. 

  • ۲۸ اسفند ۹۹ ، ۱۷:۴۲

در جستجوی هم‌کلامی امین هستم که بتوانم چرک‌نویس‌های مسموم ذهنم را با خیال راحت برایش رو کنم؛ کسی که بی‌آنکه از قضاوتش هراسان یا از مبتلا کردنش نگران باشم، با هم پله‌پله به اعماق این افکار در هم پیچیده سفر کنیم و حتی بدیهی‌ترین‌ها و ملموس‌ترین‌ها را به چالش بکشیم. از خیال‌انگیزترین رویاها تا سفت‌ترین واقعیت‌ها را یک بار از کمد در هم و بر هم ذهنمان بیرون بریزیم و یک بار برای همیشه (!)، همه چیز را تمیز و مرتب سر جایش بچینیم. 

 

پ.ن. وحی آمد سوی موسی از خدا، بنده ما را ز ما کردی جدا!

  • ۲۶ بهمن ۹۹ ، ۱۸:۲۷

این چه مسخره‌بازیه که وقتی داری زیر بار 8 تا کاری که همزمان پیش‌ می‌بری له می‌شی، آرزوی چند روز استراحت بی‌دغدغه می‌کنی، اما وقتی چند روز استراحت بی‌دغدغه گیرت میاد چنان احساس پوچی و افسردگیِ بیکاری بهت غلبه می‌کنه که یک کار جدید رو شروع می‌کنی و به اون 8 تای قبلی اضافه می‌شه؟ چیه این بشر آخه؟ چرا آروم نمی‌گیری خب؟

  • ۱۹ دی ۹۹ ، ۲۲:۳۹

دنیای این روزهای من، با دنیای یک سال پیش کلی تفاوت دارد. ظاهر ماجرا این است که خیلی دارم کار مهمی می‌کنم. کت‌وشلوار به تن می‌کنم و با آدم‌های (مثلاً) مهمی رفت‌وآمد دارم. حرف‌های گنده می‌زنم و جاهای مهمی تردد می‌کنم. تازه، «دکتر» هم صدایم می‌زنند. شاید اگر جوانک ناپخته‌ای از دور تماشا کند،‌ خیال کند واقعاً آدم مهمی هستم یا کار خیلی ارزشمندی می‌کنم. راستش را بگویم، حتی این جوانک ناپخته درون خودم هم گاهی همین خیالات به سرش می‌زند. انگار که بخشی از وجودم، با این بازی جدید حسابی سرخوش می‌شود. 

اما این روزها که کت‌و‌شلوار‌پوش، در این راهروهای عریض، زیر این سقف‌های بلند و کنار این آدم‌های مثلاً‌ مهم قدم می‌زنم، باید روزی صدبار با خودم مرور کنم که از معنای واقعی زندگی حواسم پرت نشود؛ که اگر شد و بیش از اندازه غرق و سرگرم این بازی شدم، شاید بشوم یکی از همین آدم‌های مثلاً مهمی که زندانی کت‌وشلوارها و جلسات خوش‌وآب‌ورنگ‌شان شده‌اند. 

  • ۲۶ آذر ۹۹ ، ۲۳:۰۵

آقای «جان کیتینگ»، معلمِ سابقِ ادبیاتِ دبیرستانِ شبانه‌روزیِ «ولتون»،‌ ملقب به «ناخدا» *...

پیش از آغاز قرائت کیفرخواست، باید اعتراف کنم که شما یکی از الهام‌بخش‌ترین شخصیت‌ها در زندگی من بوده‌اید؛ به‌ویژه در این ده‌سالی که از خوش‌اقبالی رخت آموزگاری را به تن کرده‌ام. و اقرار می‌کنم که همیشه حسرتم در معلمی این بوده، و هست، که هرگز کلاس‌هایم همچون شما شورانگیز، متفاوت و تأثیرگذار نشد.

اما بعد؛ با همه این اوصاف، شما امروز در جایگاه متهم ایستاده‌اید. بگذارید از اول شروع کنیم: از پاره کردن مقدمه کتاب ادبیات. اشتباه نکنید! ما هم در این دادگاه هیچ احترامی برای آن چند صفحه قائل نیستیم. اتهام شما، چیزی بیشتر از تشویق دانش‌آموزانتان به پاره‌کردن چند تکه کاغذ از یک کتاب است. اتهام شما، کاشتن بذری سمّی در آن ذهن‌های جوان است. 

آقای معلم! رویا، چیز خطرناکی است. چون از سویی آن‌قدر زیبا و دل‌خواه و وسوسه‌برانگیز است که آدم را شیفته می‌کند و از سوی دیگر،‌ با آن‌چیزی که بیرون ماست خیلی تفاوت دارد. رویا پردازی در دنیایی که سخت و خشن است، راه رفتن روی لبه یک تیغ است. زندگی در دنیای واقعی،‌ زمانی که شیفته رویایی باشی که راهی به سوی آن نمی‌یابی،‌ تاب‌آوردنی نیست. دنیای ما، با دنیای داستان‌ها و شعر‌ها خیلی فرق می‌کند، ناخدا! در دنیای ما، «نیل‌ پری‌»ها وقتی سیلی سرد واقعیت به صورتشان نواخته می‌شود، دیگر تاب دست‌کشیدن از رویای زیبایشان را ندارند و پژمرده می‌شوند.

ناخدا! ایجاد تغییر یا اصلاح، به سادگی پاره کردن یک فصل از کتاب ادبیات نیست؛ فتح قله‌های آزادی، به راحتی بالا رفتن از میز کلاس درس و ایستادن روی آن نیست. شما می‌دانستید که تغییرات واقعی، در دنیای واقعی، چقدر سخت، زمان‌بر و مستلزم ازخودگذشتگی است. اما شما دانش‌آموزانتان را برای کارهای سخت تربیت نکردید، تنها نمایشی جداب،‌ شیرین، و ساده نشان‌شان دادید. شما شیرینی تغییرات کوچک را به آن‌ها چشاندید، بی‌آنکه از تلخی‌ها و مرارت‌های مسیر طولانی اصلاح به آن‌ها چیزی بیاموزید. 

آقای کیتینگ! شما معلم بودید و معلم، اجازه ندارد گلچینی از واقعیت را به مخاطبش تحویل دهد. ما معلم‌ها، اجازه نداریم به خاطر نشان‌دادن نیمه پر لیوان از نیمه خالی چشم بپوشیم. نمی‌خواهم بگویم انگیزه شما در همه این کارها، خودتان بودید؛ که این پرسشی است که باید در خلوت خودتان به آن بیاندیشید: واقعاً چقدر صلاح و حال و آینده دانش‌آموزانتان شما را برمی‌انگیخت و چقدر خشنودی خودتان؟ بالاخره همه ما از جذاب و متفاوت دیده‌شدن، از تأثیرگذار بودن، و از هیجان دادن و محبت گرفتن خشنود می‌شویم. اما گاهی این خشنودی بهای سنگینی دارد که از جیب دیگران پرداخت می‌شود. اکنون قضاوت با شما و این دادگاه است: آیا کلاس شما، به غیر از تجربه ساعاتی خوش و شورانگیز، حقیقتاً زندگی بهتری را برای شاگردانتان رقم زده است؟

و اما سخن پایانی: ناخدا! متأسفم که این را می‌گویم ولی در دنیای ما،‌ شاعرها، خیلی هم آدم‌های مهمی نیستند. حتی گاهی وقت‌ها، این جمله که «فلانی شاعر است» اصلاً معنای خوبی نمی‌دهد. اگر هم شاعری پیدا شود که آدم مهمی باشد،‌ احتمالاً «شاعری مرده» است. اما درست برعکس شاعران مرده، که انگار پس از مرگشان زندگی می‌کنند، کسی که امید و آرزویش پژمرده می‌شود، اگر نیاموخته باشد که چگونه آن را دوباره بارور کند، در زندگی می‌میرد. 

 

* ترجمه‌ای از Captain،‌ به سلیقه خودم.

پ.ن.1. اگر «انجمن شاعران مرده‌» را ندیده‌اید یا نخوانده‌اید، ببینید یا بخوانید. 

پ.ن.2. همیشه این سوال برایم باقی خواهد ماند که آیا آقای کیتینگ در مرگ نیل تقصیری داشته یا نه! 

  • ۱۱ آذر ۹۹ ، ۲۱:۵۷

پیش‌نوشت. ریاضیات،‌ مهم‌تر و واقعی‌تر از آن‌چیزی بود که فکر می‌کردم. زمانی ریاضی را به چشم یک دانش کاملاً انتزاعی می‌دیدم (که هست)، اما الان که نگاه می‌کنم می‌بینیم مفاهیم ریاضی چقدر خوب با دنیای بیرون جور شده؛ از دل همین دنیا بیرون آمده و به تحلیل همین دنیا کمک می‌کند. 

 

یکی از مفاهیم اساسی و مهم ریاضی، تابع است. تابع نوعی از رابطه بین ورودی و خروجی است که یک ویژگی خاص دارد: هر ورودی تنها به یک خروجی مرتبط می‌شود. به عبارت دیگر، یک ورودی مشخص،‌ تنها و تنها یک خروجی خواهد داشت؛ یعنی نسبت به ورودی یکسان،‌ خروجی یکسانی می‌دهد. نه که گاهی این و گاهی آن.

 

حالا در زندگی هم همین است، اگر تابع هستی، نمی‌توانی در ازای یک ورودی یکسان، واکنش متفاوتی نشان بدهی. تابع دلیل،‌ تابع استدلال یا حتی تابع فلان مرجع و فلان امام، نمی‌تواند خروجی‌های متفاوتی به ازای حرف‌های یکسان نشان بدهد. اگر یک کار،‌ منطق یا حرف درست است، خب درست است دیگر؛ مگر این که اصرار داشته باشی همیشه نتیجه آن‌طوری باشد که دلت می‌خواهد؛ آن وقت دیگر تابع دلیل نیستی، تابع دلت هستی؛ که البته این هم به خودی خود اشکالی ندارد. 

 

پ.ن.1. پیش‌تر، چرندی در همین ژانر اینجا نوشته بودم.

پ.ن.2. اگر اینجا را می‌خوانید، نمی‌دانم چرا می‌خوانید!

  • ۱۰ آذر ۹۹ ، ۱۴:۲۸