اشتیاق

بگذار سر به سینه من تا که بشنوی: آهنگ «اشتیاق» دلی دردمند را ...

اشتیاق

بگذار سر به سینه من تا که بشنوی: آهنگ «اشتیاق» دلی دردمند را ...

اشتیاق
دفترچه‌ها
Instagram

«فقط یک گناه وجود دارد، فقط یکی؛ و آن هم دزدی است. هر گناه دیگری هم یک جور دزدی است: وقتی مردی را می‌کشی، جانش را دزدیده‌ای؛ حق شوهر داشتن را از زنش و حق پدر داشتن را از بچه‌هایش دزدیده‌ای. وقتی دروغ می‌گویی، حقیقت را از کسی می‌دزدی. وقتی تقلب می‌کنی، حق انصاف را از دیگران می‌دزدی. هیچ کاری بدتر از دزدی نیست.»

بادبادک‌باز

  • ۲۸ خرداد ۰۱ ، ۲۰:۳۹

سرتیپ آریا: اگه یه قدم به عقب برداری، دشمن صد قدم میاد جلو. اون‌وقت روزی می‌رسه که می‌بینی حتی نمی‌تونی نفس بکشی؛ دشمن اومده توی خونه‌ت، تا خصوصی‌ترین بخش زندگیت.

سریال خاتون

پ.ن. حالا دشمن کیه؟ That's the question!

  • ۰۴ ارديبهشت ۰۱ ، ۱۰:۵۰

آدام گرانت - HBR: افسانه استیو جابز و قدرت باورهایش، زندگی ما را دگرگون کرد. اگرچه قطعاً کلید موفقیت او این بود که می‌توانست دنیا را به شکل رویاهای خود درآورد، اما واقعیت این است که بخش بزرگی از موفقیت اپل از جایی می‌آمد که تیمش همواره می‌کوشیدند نظرات جابز را تغییر دهند. اگر جابز دور خودش را پر از آدمهایی نمی‌کرد که توانایی تغییر نظرات او را داشته باشند، شاید نمی‌توانست دنیا را هم تغییر دهد. 

سال‌های سال جابز اصرار داشت که هرگز وارد صنعت تولید گوشی موبایل نشود. بعد از این که تیمش بالاخره موفق شدند نظرش را عوض کنند، او باز هم با اصرار خود، تمام اپلیکیشن‌های بیرونی را مسدود کرد؛ یک سال دیگر طول کشید تا او را متقاعد به برگشت از این تصمیم کنند؛ پس از آن بود که در عرض 9 ماه، اپ استور یک میلیارد بار دانلود شد و آیفون به نقطه‌ای رسید که ظرف یک دهه، بیش از 1 تریلیون دلار درآمد ایجاد کند. 

تقریباً همه مدیران و رهبران داستانِ نبوغ جابز را شنیده یا خوانده‌اند، اما کمتر کسی در مورد نبوغ کسانی گفته یا نوشته که توانستند روی او تأثیر بگذارند. به عنوان یک روان‌شناس سازمانی،‌ من فرصت گفتگو با افرادی را داشته‌ام که در مجاب کردن جابز به بازبینی نظراتش موفق بوده‌اند و فوت‌وفن این کارشان را تحلیل کرده‌ام. خبر بد این است که بسیاری از رهبران و مدیران چنان از خود مطمئن هستند که هر نظر یا ایده ارزشمندی از سوی دیگران را رد کرده و در مقابل رها کردن ایده‌های بد خودشان شدیداً‌ مقاومت می‌کنند. اما خبر خوب این است که می‌شود حتی خودشیفته‌ترین، لجبازترین، از خود مطمئن‌ترین و بدقلق‌ترین افراد را هم مجاب کرد که ذهنشان را نسبت به ایده‌های جدید بگشایند.

شواهد فزاینده‌ای وجود دارد که نشان‌ می‌دهند ویژگی‌های شخصیتی لزوماً از یک وضعیت به یک وضع دیگر ثابت نیستند؛‌ مثل رئیس مغروری که گاهی مطیع می‌شود، همکار رقابت‌جویی که در شرایطی، رفتار همکارانه را انتخاب می‌کند،‌ یا شخص بدقولِ قهاری که گاهی برخی پروژه‌ها را به موقع تحویل می‌دهد. هر مدیری یک فهرستی از «اگر ... آن‌گاه»ها دارد:‌ الگویی که براساس آن به سناریوهای مشخص، پاسخی مشخص می‌دهد. اگر آن رئیس مغرور با مافوق خودش در تعامل باشد ... آن‌گاه رفتار پذیراتری از خود نشان ‌می‌دهد. اگر آن همکار رقابت‌جو با یک مشتری مهم سروکار داشته باشد، .... آن‌گاه به وضعیت همکارانه تغییر حالت می‌دهد. اگر آن بدقول یک مهلت حیاتی را در پیش‌ داشته باشد ... آن‌گاه خودش را حسابی جمع و جور می‌کند. 

برنامه‌های کامپیوتری رشته‌ای از دستورهای اگر ... آن‌گاه هستند. انسان‌ها اگرچه بسیار پیچیده‌تر هستند، اما باز هم پاسخ‌های «اگر ... آن‌گاه»ی قابل پیش‌بینی دارند. حتی سفت‌ترین افراد هم گاهی از خود نرمی نشان می‌دهند و حتی روشن‌فکر‌ترین افراد هم گاهی در را به روی ایده‌ها و نظرات جدید می‌بندند. پس اگر می‌خواهید با کسانی بحث‌ کنید که به نظرتان منطق‌پذیر نیستند، به نمونه‌هایی توجه کنید که آن‌ها - یا افرادی شبیة‌ آن‌ها - نظرات خود را تغییر داده‌اند. 

در ادامه چند رویکرد پیشنهاد شده است که به شما کمک می‌کند تا یک همه‌چیز‌دان را متوجه کنید که چیزی برای یادگیری وجود دارد، یک همکار سرسخت را متقاعد به صرف‌نظر از تصمیمش کنید، یک خودشیفته را به فروتنی دعوت کنید یا یک رئیس بدقلق را با خود همراه سازید. 

  • ۲۴ فروردين ۰۱ ، ۱۴:۵۶

واقعاً یادم نمی‌آید که از کِی «نه گفتن» این همه سخت شد؛ چون قدیم‌ترها اصلاً اینجوری نبود که هیچ، همیشه به برق بودم و عین خیالم هم نبود. اما حالا ادای همین دو حرف شده یکی از سخت‌ترین کارهای دنیا؛ که تازه دومی خیلی هم نیازی به ادا کردن ندارد و کار با همان یک حرف جمع‌شدنی است. به خصوص وقتی که چشم در چشم طرف مقابلت نشسته‌ای، و طرف هم کمتر آشناست، «نه گفتن» به جان کندن می‌ماند. 

البته «نه گفتن» هم مثل خیلی از چیزهای دیگر به‌جا و بی‌جا دارد. یعنی از یک سر طیف که «نه گفتن به هر چیز» باشد تا سر دیگر که «نه نگفتن به هیچ چیز» است، بالاخره یک تعادل یا نقطه بهینه وجود دارد که باید رعایتش کرد. منتها این نقطه بهینه، پویاست و در دوره‌های مختلف تغییر می‌کند. شاید در یک دوره زمانی، «کمتر نه گفتن» به معنای گشودگی در برابر تجربیات جدید باشد و همین رفتار در دوره دیگر به معنای آشفتگی و نبود تمرکز! 

و من الان، در آستانه 30سالگی، گمان می‌کنم یکی از چیزهایی که باید تمرین کنم «نه گفتن» محکم است.

 

پ.ن.1. نه گفتن دیرهنگام به شازده کوچولو یکی از تکانه‌هایی بود که متوجه این ضعفم کرد! 

پ.ن.2. دریافت من از کلیّت کتاب جذاب «No More Mr.Nice Guy» در ادامه مطلب آمده که اگرچه دقیقاً به موضوع بالا اشاره ندارد اما بی‌ربط هم نیست. 

  • ۰۷ فروردين ۰۱ ، ۱۲:۳۰

قاعدتاً توحید، یا یکتاپرستی، بنیادی‌ترین اصل اعتقادی اسلام است. در قرآن و فرهنگ اسلامی، توحید معمولاً در مقابل شرک قرار می‌گیرد. به بیان دیگر، گفتمان یکتاپرستی یا خود را در مقابل چندتاپرستان قرار می‌دهد، یا در مقابل یکتاپرستان دیگری که چیز یا کس اشتباهی را می‌پرستند. استدلال‌ها و جدل‌های قرآن و روایات اسلامی در برابر بت‌پرستان، ستاره‌پرستان، و خودپرستان، ساده و در عین حال بسیار دقیق و کاربردی است. با این وجود، به نظرم رسید در منابع اسلامی وجود خدا آنچنان بدیهی انگاشته شده که کمتر در مواجهه با بی‌خدایی صحبت شده است. این در حالی است که شاید در زمانه ما، یکتاپرستی بیشتر باید در برابر صفرتاپرستی (!) صف‌آرایی کند. 

  • ۲۷ اسفند ۰۰ ، ۲۳:۱۵

MOKHtaar

شما تشبیه و استعاره را از آدمی بگیر، شاید اصلاً نتواند فکر کند. تقریباً شناخت هر چیز جدید برای ما، به کمک همانند کردن آن با معلومات قبلی به دست می‌آید. بنابراین کاملاً طبیعی است اگر شما برای توضیح یک موضوع، آن را به چیز دیگری تشبیه کنی یا حتی این را همان بدانی. جدای از این ماجرا، تشبیه و استعاره ابزارهای ادبی قدرتمند و جذابی هستند که کیفیت سخن گوینده را بالا می‌برند، به ویژه اگر کمی هوشمندی در استفاده از آن به کار برود. در سخنرانی‌های حماسی هم، به کار بردن این آرایه‌ها به علاوه مقادیر زیادی مبالغه، می‌تواند بسیار شورانگیز باشد.  

با همه این خوبی‌ها و کاربردها و جذابیتی که تشبیه دارد، اما ذهن بعضی از ما آن‌قدر به این تشبیه خو گرفته، که فرآیندهای استدلالی‌مان هم مانند سخنرانی‌های حماسی پرشور شده و استعاره‌ها بر آن‌ها سیطره پیدا کرده. در واقع ذهن خیلی از ما،‌ در بعضی از مسائل و موضوعات، مسیری می‌پیماید که از «الف از زاویه فلان‌طور بودن، شبیه ب است» شروع شده، از «الف شبیه ب است» عبور می‌کند، و نهایتاً به «الف، ب است» می‌رسد. 

یکی از مصادیق این افراط و گاهی سوءاستفاده از تشبیه، تشبیه‌های تاریخی است. چندان عجیب نیست که خودمان یا دیگران را از زاویه یک یا چند ویژگی به شخصیت‌های تاریخی مثبت یا منفی شبیه بدانیم؛ یا وقایع و دوره‌های تاریخی را همانند بدانیم. اما نکته اینجاست که این همانندسازی بیشتر کارکرد توضیحی یا ادبی دارد،‌ نه استدلالی و منطقی. چرا که چون نیک بنگری، احتمالاً وجوه تفاوت بسیار بیشتر از وجوه شباهت است. با این حال، بسیار پیش می‌آید که آنقدر این تشبیه در ما عمیق می‌شود و ما را در  نقش خودمان فرو می‌برد که راستی راستی باورمان می‌شود که مثلاً در سپاه علی ابن ابی‌طالب و دوشادوش مالک و عمار شمشیر می‌زنیم و خوارج زمان از هر سو بر ما هجوم آورده‌اند. این توهم، که البته کمی در آن مبالغه کردم، ناخودآگاه موضوع را با هویت ما گره می‌زند که ذهن ما نسبت به مخالفت با آن به شدت بسته می‌شود و گفتگوها به بن‌بست می‌رود. حالا بیا و ثابت کن در آن تشبیه اولیه، وجه شبه صرفاً‌ نام این دو شخصیت بوده و بس!

 

پ.ن.1. باید اعتراف کنم که از نظر ‌من، این که می‌گویند تاریخ خودش را تکرار می‌کند، چرت محض است. البته سخن شیرین و صد البته شورانگیزی است، اما صرفاً یک عبارت زیبا (و البته کاربردی) است. وگرنه نه تنها هیچ دلیلی (اعم از منطقی یا آماری - استدلالی یا استقرایی) برای آن به ذهنم نمی‌رسد، بلکه دلایل و شواهد متعددی در حوزه‌های مختلف بر خلاف آن وجود دارد. 

پ.ن.2. دوباره یادآور می‌شوم که این یادداشت‌ها صرفاً نشخوارهای روزمره ذهن من است و هیچ ادعایی مبنی بر علمی بودن و حتی درست بودن آن‌ها وجود ندارد که هیچ، اتفاقاً ادعا دارم که عموماً غیرعلمی، و احتمالا در موارد پرشماری نادرست بوده که ناشی از کم‌سوادی من بیچاره در حوزه‌هایی است که به خودم اجازه می‌دهم در مورد آن‌ها بنویسم.

  • ۱۰ بهمن ۰۰ ، ۰۱:۱۰

من نباید وبلاگ‌نویسی را رها کنم. من نباید وبلاگ‌نویسی را رها کنم. من نباید وبلاگ‌نویسی را رها کنم. من نباید وبلاگ‌نویسی را رها کنم. من نباید وبلاگ‌نویسی را رها کنم. من نباید وبلاگ‌نویسی را رها کنم. من نباید وبلاگ‌نویسی را رها کنم. من نباید وبلاگ‌نویسی را رها کنم. من نباید وبلاگ‌نویسی را رها کنم. من نباید وبلاگ‌نویسی را رها کنم. من نباید وبلاگ‌نویسی را رها کنم. من نباید وبلاگ‌نویسی را رها کنم. من نباید وبلاگ‌نویسی را رها کنم. من نباید وبلاگ‌نویسی را رها کنم. من نباید وبلاگ‌نویسی را رها کنم. من نباید وبلاگ‌نویسی را رها کنم. من نباید وبلاگ‌نویسی را رها کنم. من نباید وبلاگ‌نویسی را رها کنم. من نباید وبلاگ‌نویسی را رها کنم. من نباید وبلاگ‌نویسی را رها کنم. من نباید وبلاگ‌نویسی را رها کنم. من نباید وبلاگ‌نویسی را رها کنم. من نباید وبلاگ‌نویسی را رها کنم. من نباید وبلاگ‌نویسی را رها کنم. من نباید وبلاگ‌نویسی را رها کنم. من نباید وبلاگ‌نویسی را رها کنم. من نباید وبلاگ‌نویسی را رها کنم. من نباید وبلاگ‌نویسی را رها کنم. من نباید وبلاگ‌نویسی را ...

 

پ.ن.1. عکس تزئینی ولی بسیار متناسب است.

پ.ن.2. اگر مدت زیادی گذشت و اینجا چیزی ننوشتم، یعنی قطعاً در مسیر درستی نیستم.

  • ۰۱ دی ۰۰ ، ۱۸:۴۳

خیلی وقت‌ها رفتنت رو فراموش می‌کنم؛ با خودم خیال می‌کنم هنوز اینجایی و شروع می‌کنم به حرف زدن باهات؛ درست شبیه همین حالا. راستش رو بخوای، اوضاع خیلی هم فرقی نکرده؛ وقتی که بودی هم فقط من بودم که حرف می‌زدم. الان هم یه جورایی همون وضعه، ولی خب، خیلی فرق داره! اصن بعد از رفتنت پر شدم از تناقض: از وقتی رفتی انگار که هیچی عوض نشده، اما هیچی هم دیگه مثل سابق نیست. 

عمر من به دو قسمتِ فعلا نامساوی تقسیم شده: قبل و بعد از رفتن تو. اما می‌دونی چی برام عجیبه؟ اصن یادم نمیاد این نقطه عطف زندگیم دقیقاً‌ چه روزی بود! حتی یادم نمیاد اون موقع که رفتی تابستان بود یا زمستون! موهام کوتاه بود یا بلند ... حتی یادم نمیاد آخرین بار باهات خداحافظی کردم یا نه! اگه نه،‌ ... ولش کن؛ اگه نه، بذار همینطوری بی‌خداحافظی بمونه. 

هر روز به سرم می‌زنه و می‌شینم و پیام‌هات رو دوره می‌کنم: تردید، خشم، خنده،‌ دلتنگی، و باز هم تردید میاد سراغم و اصن نمی‌فهمم چند ساعته که مشغول خوندنم. با این که هر دفعه بعد از خوندن‌ حرف‌هات تلخ می‌شم، اما باز هم لابه‌لای حرف‌هات دنبال نشونه‌ای چیزی می‌گردم که شاید بگردم و پیدات کنم. 

راستش همه می‌گن که بعد از رفتن تو خیلی عوض شدم؛ حالا نمی‌دونم که اگه قرار باشه یه روز دوباره برگردی،‌ یا من بگردم و پیدات کنم، باز هم می‌تونیم مثل قبل باشیم یا نه. نمی‌دونم واقعاً. شایدم تو این جدایی حکمتی باشه، یعنی حتماً باید باشه. واسه همینه که از رفتنت پشیمون نیستم...

اما دلتنگ چرا.

  • ۱۰ مهر ۰۰ ، ۰۹:۰۶

زندگی نیست به جز نم نم باران بهار، 

زندگی نیست به جز دیدن یار، 

زندگی نیست به جز عشق، به جز حرف محبت به کسی،

ور نه هر خار و خسی، زندگی کرده بسی!

زندگی تجربه تلخ فراوان دارد،

دو سه تا کوچه و پس‌کوچه و اندازه یک عمر بیابان دارد،

ما چه کردیم و چه خواهیم کرد،

در این فرصت کم؟ 

 

پ.ن.۱. شعر از سهراب سپهری 

پ.ن.۲. از کران تا به کران لشکر ظلم است، ولی ... از ازل تا به ابد فرصت درویشان است 

  • ۰۸ مرداد ۰۰ ، ۱۴:۴۷

عَرفْتُ اللّه سُبحانَهُ بفَسْخِ العَزائمِ، و حَلِّ العُقودِ، و نَقْضِ الهِمَمِ

من خداوند سبحان را به درهم شکستن عزم‌ها و فرو ریختن تصمیم‌ها و برهم خوردن اراده‌ها و خواست‌ها شناختم.

امام علی (ع)

 

در این که درد، غم، از دست دادن، شکست، ناامیدی، ضعف و کاستی‌های بشر، ایمانش را به خداوند سبحان - آن کمال مطلق و قادر متعادل - بیشتر می‌کند، نشانه‌هایی است برای آنان که می‌اندیشند. 

  • ۰۳ مرداد ۰۰ ، ۱۸:۱۵