اشتیاق

بگذار سر به سینه من تا که بشنوی: آهنگ «اشتیاق» دلی دردمند را ...

اشتیاق

بگذار سر به سینه من تا که بشنوی: آهنگ «اشتیاق» دلی دردمند را ...

اشتیاق
دفترچه‌ها
Instagram

صبح اولین روز مدرسه، یعنی اول مهر 1378 (یا شاید هم یک روز قبلش)، همان موقع که در رها کردن دست بابا و رفتن به عالم ناشناخته کلاس ترس و تردید بی‌سابقه‌ای وجودم را گرفته بود و بغض کرده بودم، ممکن بود بر این ترس و تردید اصرار کنم و در منطقه آسایش یا همان ناحیه امن خودم باقی بمانم و هیچ وقت نه رنگ کلاس را ببینم، نه دنیای مدرسه را تجربه کنم و نه خودم را در محک مواجهه با غریبه‌هایی که خیلی زود آشنا می‌شوند، قرار دهم. 

این روزها هم، اگرچه به ندرت بغض می‌کنم، اما هنوز در ترک این منطقه و تجربه چیزهای جدید و ناشناخته، تردید می‌کنم. خروج از منطقه آسایشی که حالا خیلی از آن روز اول مدرسه بزرگ‌تر شده و البته من هم بیشتر از پیش به آن خو کرده‌ام و دیوار و حفاظش را برای خودم محکم تصور می‌کنم، هنوز ترس و تردید به همراه دارد و معذبم می‌کند.

خارج شدن از این منطقه، هم دل و جرئت می‌خواهد، هم حس کنجکاوی و ماجراجویی. ولی مهم‌تر از همه این‌ها، چیزی شبیه آزادگی می‌طلبد؛ آزادگی از آنچه هستی و داری (و گمان می‌کنی که خواهی بود و خواهی داشت). اما تجربه همان اول مهر و این روزها نشانم داده که جاخوش کردن طولانی در منطقه آسایش و روبه‌رو نشدن با ترس و ناامنیِ (موقتیِ) بیرون از آن، تو را هر روز به آن دلبسته‌تر می‌کند و این یعنی پایان رشد؛ می‌خواهد در 7 سالگی باشد، یا در 30 سالگی، یا حتی 80 سالگی! 

  • ۲۱ شهریور ۹۹ ، ۱۸:۴۴

کم‌کم دارد دو - سه ماه می‌شود که از نگاه کردن به چشم‌های مردم این شهر، وحشت دارم. همین وحشت است که در این مدت، روزها سربه‌زیرم کرده و شب‌ها، خواب را از چشمانم گرفته. این چشم‌ها، هر شب تا مرز جنون من را پیش می‌برند. تا چشم روی هم می‌گذارم، چند جفت چشم روبرویم ظاهر می‌شوند و با آن نگاه‌های عجیب، زل می‌زنند به من. هر شب، ماجرا همین است. خوابم نمی‌برد؛ این چشم‌ها و نگاه‌ها، این حرف‌های بی‌صدا، دیوانه‌ام می‌کنند. از قدرت نگاهشان، تا پس سرم تیر می‌کشد، انگار که اشعه نگاهشان، مغزم را سوراخ کرده باشد. 

شما هم متوجه عوض شدن چشم‌های مردم این شهر شده‌اید؟ شاید هم به خاطر این ماسک‌های لعنتی باشد که توجهم بیشتر از قبل به چشم‌ها جلب شده. چشم‌های دختر گل‌فروش سر چهارراه، پیرمرد توی مترو، نانوای سر کوچه خودمان، خانمی که توی پیاده‌رو دست پسر کوچکش را گرفته بود و پسر کوچک همان خانم داخل پیاده‌رو، حس عجیبی دارند. یک حرفی توی نگاهشان موج می‌زند که نمی‌فهمم دقیقاً چیست، و نمی‌فهمم که با من چه کار دارد. اوایل فکر می‌کردم از جنس غم یا ناامیدی باشد، اما نیست. حتی خشم یا اعتراض هم نیست. بیشتر چیزی شبیه به یک استمداد بی‌صدا، چیزی از جنس انتظار است.

پ.ن. راستی، شما چطوری راحت خوابتان می‌برد؟

  • ۱۱ مرداد ۹۹ ، ۰۸:۵۸

«متهم»، البته تا جایی که من می‌دانم، کسی است که اتهامی به او وارد شده و حالا باید در جایگاه دفاع از خود قرار بگیرد و از این جهت با «مجرم»، یعنی کسی که ارتکاب جرم توسط او احراز و اثبات شده است، تفاوت دارد.

اما وقتی که هر شب، موقع شام، پای تلویزیون می‌نشینیم و به لطف شفافیت فوق‌العاده (!) نظام قضایی کشور، و رسانه‌ای که هیچ هدفی جز آگاهی‌بخشی ندارد، پایمان به دادگاه باز می‌شود، انگار همه ما دعوت شده‌ایم که بر صندلی قضاوت تکیه بزنیم و بریده‌ای از دفاعیات مجرم را در جایگاه متهم تماشا کنیم و نهایتاً با اعتماد به نفس کامل و بدون کوچکترین تردید موجه و منطقی (Reasonable doubt)، مهر «مجرم شناخته شد» را پای پرونده‌اش بکوبیم!

پ.ن.1. قاضی زیاد می‌شود، وقتی عدالت نیست! 
پ.ن.2. همین می‌شود که هشتگ اعدام_نکنید، اعدام_بکنید و ... راه می‌افتد. 

پ.ن.3. من که نه حقوق می‌فهمم و نه فقه! اما به خدا که این نمایش‌ها و این بدآموزی‌ها، برای توسعه اقتصادی ما خوب نیست!

  • ۰۵ مرداد ۹۹ ، ۰۸:۳۹

دلم که این روزها تنگ می‌شود، بیشتر به این فکر می‌کنم که واقعاً دلم برای خود شما تنگ شده، یا برای آن حال و هوایی که خودم داشتم. راستش نمی‌دانم اصلاً فرقی هم می‌کند یا نه. به هر حال این روزها، خیلی زیاد، دلم برای تماشای گنبد طلایی‌تان پر می‌زند؛ مخصوصا وقتی به خالی بودن حرم فکر می‌کنم. 

نمی‌دانم این که این دل خاک‌گرفته هنوز هوای شما را می‌کند، یعنی امیدی هست یا نه؛ اما این را می‌دانم، من هر چقدر هم که بد و بی‌ربط باشم، باز دلم تنگ می‌شود برای آن گوشه‌های خلوت صحن انقلاب، و زل زدن به گنبد زرین از کنار سقاخانه اسماعیل طلا؛ (و این جمله آخر بیشتر از آن که خوشحالم کند، ترسناک است.)

 

پ.ن. قطعاً امروز خاص‌ترین روز دنیاست برای من!

  • ۱۳ تیر ۹۹ ، ۰۱:۴۵

پیش از تحریر: قصدم این نیست که اینجا از مباحث تخصصی بگم (حالا بگذریم که اگر قصدم بود هم بضاعتش رو نداشتم)، اما نوشتن این پست از دو جهت بود: اول این که در خلال یک تجربه روزمره به ذهنم رسید و درگیرم کرد؛ و من اینجا بیش از همه چیز از روزمرگی‌هام می‌گم. دوم این که جنسش خیلی از جنس بعضی حرف‌هایی که اینجا می‌زنم دور نیست؛ و سوم* این که شاید بعداً توی یه پست دیگری خواستم از این موضوع استفاده کنم، الله اعلم! 

 

امروز که حسابی از ترافیک شهر کلافه شده بودم، می‌دیدم که تقریباً هیچ کسی بین خطوط رانندگی نمی‌کند. بزرگراه چهار خط دارد ولی در عمل، 6 یا حتی 7 ردیف ماشین در حال حرکتند؛ و داستان وقتی اعصاب‌خوردکن می‌شود که بزرگراه کمی جلوتر باریک‌تر می‌شود و این 6-7 ردیف، باید خودشان را در 3 خط جا کنند و همین می‌شود منشأ یک ترافیک اساسی.

 

  • ۱۳ خرداد ۹۹ ، ۰۰:۵۵

می‌دونم که حرفم خیلی کلیشه‌ای و تکراریه، ولی خب به نظرم این چیزی از اهمیتش کم نمی‌کنه: آدمیزاد، یا شایدم این آدمیزادی که منم، هیچ وقت حواسش به چیزهایی که خیلی براش حیاتی هستن و جونش بند اون‌هاست نیست؛ مثل همین نفس! اصن اینقدر به بودنش عادت کردم و خود به خود میاد و میره که هیچ وقت به ذهنم نمی‌رسه که دنیام در نبودش (یا کم‌بودش) چه شکلی می‌شه و به خاطر همین هم کم‌تر قدردان همین رفت‌وآمد بی‌سروصدا ولی مهم هستم. 

بعضی چیزها، بعضی جاها، بعضی کارا و بعضی آدم‌های زندگی‌مون که خیلی بهشون عادت کردیم، مثل همین نفس می‌مونن. حواسمون نیست که بودنشون چقدر حیاتیه، تا این که در حد یک لحظه، یک دَم، نبودنشون جلوی روی ما مجسم بشه.

 

پ.ن. من خود به چشم خویشتن، دیدم که جانم می‌رود! 

  • ۲۸ ارديبهشت ۹۹ ، ۲۲:۱۱

درگیرم با چشم هایم، به خاطر این اشک‌ها؛ انگار که این اشک ها مسخره ترین چیز این عالم باشند. شرطی شده اند دیگر؛ عادت کرده‌اند که در این جور مواقع، این جور شب ها، همین طوری بی هوا، و بی دلیل، بیافتند و روی گونه ها سر بخورند؛ حتما که از سر عادت است؛ وگرنه خب، این اشک‌ها چه معنایی می‌توانند داشته باشند، برای منی که این قدر بی‌شباهتم به شما؟

 

پ.ن. کاش می‌شد کمی، فقط کمی شبیه شما باشم (باشیم)؛ همین باشد به جای حاجت امشب ...

 

  • ۲۵ ارديبهشت ۹۹ ، ۲۲:۲۷

بیشترِ این دو ساعت را داشتیم بحث می‌کردیم؛ با صدای بلند و عصبانی، آن قدر که دیگر گلوی من خشک و حرف زدن برایم سخت شده. حالا دیگر ده دقیقه‌ای می‌شود که در سکوت به جلو خیره شده‌ایم و از تند و کند شدن گاه و بی‌گاه صدای نفس‌هایمان معلوم است که هر کدام، ادامه بحث را در خیال خودمان دنبال می‌کنیم:

از اولِ این بحث طولانی و بی‌نتیجه، تمام تلاشم را کرده بودم که کــــــاملاً منطقی و مستند به او بفهمانم که اشتباه می‌کند و کل ماجرای امروز تقصیر خودش است. او هم که انگار نه انگار؛ از همان اول بحث اصرار داشت که همه تقصیرها را به گردن من بیاندازد. حالا نه که من هم به کل بی‌تقصیر باشم؛ من هم عصبانی شدم و طبیعتاً از کوره در رفتم! اما خب، لااقل از کسی که حساسیت‌های من را می‌داند، انتظار ندارم که با من اینطور برخورد کند. نمی‌فهمم چرا ایراد خودش را نمی‌بیند...

شب است و ما در مسیری ناآشنا و در خط کندروی بزرگراه، با سرعتی نه چندان زیاد می‌رانیم. منِ راننده، یک لحظه چشمم به دنبال خواندن تابلوهای راهنما می‌رود که ببینم کدام خروجی را باید بپیچم و اصلا پرایدی را که دارد بزرگراه را به سرعت دنده عقب می‌آید، ندیدم. اما او که چند دقیقه‌ای می‌شود به جلو زل زده با صدای بلند، حواس من را هم سر جایش می‌آورد. سریع فرمان را می‌چرخانم و با فاصله خیلی کم، پراید دیوانه را رد می‌کنم. دستم را می‌گذارم روی بوق و کمی جلوتر، ماشین را متوقف می‌کنم. من که خیس عرق شده‌ام و او هم از چشمانش معلوم است که حسابی ترسیده؛ واقعاً چیزی نمانده بود که تصادف کنیم و فقط خدا می‌داند اگر یک ثانیه دیرتر جنبیده بودیم، الان چه حالی داشتیم. چند ثانیه‌ای صبر می‌کنم تا نفسم جا بیاید و دوباره راه می‌افتم. این بار، سکوت بین ما سنگین‌تر شده است؛ انگار که حالا و بعد از این شوک، بحث‌ها و دعواهای قبلی‌مان کوچک و بی‌اهمیت به نظر می‌آید.هنوز با خودم در فکر خطری هستم که از بیخ گوشمان گذشته بود.

اگر تصادف می‌کردیم، راننده پراید قطعاً مقصر بود. اما بعد از وقوع حادثه، دیگر این که چه کسی مقصر است یا سهم هر کسی از تقصیر چقدر است، چه اهمیتی دارد؟ ما اگر حواسمون نبود، شاید الان مرده بودیم، بی‌آنکه مقصر باشیم. انگار که گاهی مقصر نبودن، خیلی هم مهم نیست و چیزی از مسئولیت تو کم نمی‌کند! مسخره است، اما واقعیتی است. واقعاً آخرین باری که پیدا کردن مقصر کمکی به حل یک موضوع کرده، کی بوده؟ قطعاً منظورم در دادگاه نیست؛ منظورم در همین زندگی عادی است، همین زندگی که دادگاه نیست!

پ.ن.1. این داستان (حتی بخش‌هایی از آن که در سر من می‌گذرد)، تا حد خیلی خوبی واقعی است! 

  • ۲۴ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۴:۱۹

این روزها، که زمانه عحیب و غریب‌ترین شده و بازی دنیا پیچیده، انگار این چهار آیه آشنا، از هر زمان دیگری آشناتر است:

 

وَ العَصر 

اِنَّ الاِنسانَ لَفی خُسر

اِلّا الّذینَ ءامَنوا و عَمِلوا الصّالَحات

وَ تَواصَوا بِالحَقِّ وَ تَواصَوا بِالصَّبر

 

تفسیر لازم ندارد؛ زیان دیدن انسان اگر به ایمان و کار نیک چنگ نزند، حتمی است؛ و البته این که فقط خودش را از زیان دور نگه‌دارد کافی نیست؛ باید حواسش به بقیه هم باشد. سفارش کند به حق و صبر، دلسوزانه! خلاصه که، روزگار غریبی است، نازنین! 

 

رونوشت برای تمام رفقا: نیازمند توصیه به حق و توصیه به صبرم؛ در این زمانه شاید اصلا شرط رفاقت همین باشد.

  • ۲۳ اسفند ۹۸ ، ۱۰:۲۹

ظاهراً نقل از حضرت پاسکال است که می‌فرماید:

‘The sole cause of man’s unhappiness is that he cannot stay quietly in his room.’

قریب به این مضمون که «یگانه علت ناخشنودی بشر این است که نمی‌تواند در اتاق خودش آرام بگیرد.» و من، که خود را یک جمع‌گریز تنهایی‌دوست می‌دانستم و گمان می‌کردم اگر از کل این جهان بی‌کران، من را با یک گوشه خلوت، یک کاغذ و یک قلم (یا در واقع به اندازه کافی کاغذ و قلم) و البته یک اینترنت نامحدود با سرعت مناسب وا بگذارند، هرگز خسته و کم‌حوصله نخواهم شد، چقدر این جمله را غریب می‌دانستم. لیک پس از تجربه این روزها، به تلخی، دریافتم که حبس در میان این چهار دیوار و کنج خلوت آماده، چقدر می‌تواند ناآرامم کند. 

 

پ.ن. شاید هم تفاوت باشد بین خلوت ناخواسته و خلوت خودخواسته! شاید هم انسان بیش از آنچه می‌پنداشتم موجودی اجتماعی باشد. 

  • ۲۱ اسفند ۹۸ ، ۱۳:۳۶