اشتیاق

بگذار سر به سینه من تا که بشنوی: آهنگ «اشتیاق» دلی دردمند را ...

اشتیاق

بگذار سر به سینه من تا که بشنوی: آهنگ «اشتیاق» دلی دردمند را ...

اشتیاق
دفترچه‌ها
Instagram

خواستم به سهم خودم تشکری کنم از خالق واژه «اوهوم»، که این روزها برای من یکی از پرکاربردترین واژه‌ها در دایره واژگان فارسی (!) شده است. از خوبی‌های آن همین بس که نه صراحت «بله» را در تأیید دارد، نه گنده‌گی‌های پشت «می‌فهمم/متوجهم»، و نه گنگی و لُختی «خب»؛ در عوض، خیلی خوب حکایت از نوعی «همراهی» دارد. در کنار همه این‌ها، قابل توسعه است و با گسترش به «اوهوممم»، «اوهومن» و حتی «اوهون»، شدت و ضعف معنا تغییر می‌کند و معانی تکمیلی خلق می‌شوند. 

 

پ.ن. -پست‌ها به سمت توئیتری‌شدن (بخوانید: تباهی) می‌روند؟! مزخرف زیاد می‌نویسم؟! ... خب نخون عزیز من! قطعاً حتی برای اتلاف وقت هم روش‌های بهتری هست! باشه؟   -اوهوم. 

 

  • ۲۰ بهمن ۹۸ ، ۰۰:۳۰

Legasov

Legasov: No one in the room that night knew the shutdown button (AZ-5) could act as a detonator. They didn't know it, because it was kept from them.
Kadnikov: Comrade Legasov, you're contradicting your own testimony in Vienna.
Legasov: My testimony in Vienna was a lie. I lied to the world. I'm not the only one who kept this secret. There are many. We were following orders, from the KGB, from the Central Committee. And right now, there are 16 reactors in the Soviet Union with the same fatal flaw. Three of them are still running less than 20 kilometers away, at Chernobyl.
Kadnikov: Professor Legasov, if you mean to suggest the Soviet State is somehow responsible for what happened, then I must warn you, you are treading on dangerous ground.
Legasov: I've already trod on dangerous ground. We're on dangerous ground right now, because of our secrets and our lies. They're practically what define us. When the truth offends, we—we lie and lie until we can no longer remember it is even there. But it is...still there. Every lie we tell incurs a debt to the truth. Sooner or later, that debt is paid. That is how...an RBMK reactor core explodes: Lies.

  • ۲۱ دی ۹۸ ، ۱۲:۰۱

بخشیدن در پاسخ به درخواست، نیکوست؛ اما نیکوتر از آن، بخشیدن است پیش از درخواست، از راه فهم. و برای انسان گشاده‌دست، جستجوی پذیرنده بخشش لذتی است که بر لذتِ بخشیدن فزونی دارد. آیا چیزی هست که باید از بخشش آن دریغ کنیم؟ هر چه هست، روزی به ناچار خود به خود بخشیده خواهد شد؛ پس چه بهتر اکنون که کسی را بدان نیازی هست، آن را ببخشی تا فرصت بخشش از آن تو باشد و بر وارثان نماند.

 

چه بسیار که می‌گویید: «من می‌بخشم، اما آن کس را که سزاوار است». اما درختان باغ تو و گوسفندان چراگاهت چنین نمی‌گویند. آن‌ها می‌بخشند تا زنده باشند، زیرا نگاه‌داشتن و دریغ‌کردن هلاک‌شدن است. بی‌گمان، آن کس که خداوند موهبت عمر و ثروت شب و روز را به او عطا کرده است، به هر چه تو بر وی نثار کنی سزاوار است. و آن کس که شایسته است تا از اقیانوس بی‌کران حیات آب نوشد، این شایستگی را نیز دارد که تو، جام او را از جویبار کوچک خود پر کنی...

 

و تو کیستی که نیازمند پیش تو عریان شود و جامه غرور خود چاک کند تا تو شایستگی او را عریان ببینی و غرور او را بی‌شرم نظاره کنی؟ نخست، بنگر که آیا تو خود مقام بخشندگی را شایسته‌ای، و آیا این شأن و مرتبه را یافته‌ای که واسطه در فیض بخشش باشی. زیرا به راستی، زندگی است که به زندگان چیزی می‌بخشد و تو که خود را دهنده می‌بینی، تها شاهد و گواه این بخششی. 

کتاب پیامبر

جبران خلیل جبران

حسین الهی قمشه‌ای

پ.ن. یک انیمیشن خاص و بسیار دیدنی هم داره این کتاب؛ که البته فکر می‌کنم این فراز از کتاب درش نیست. 

  • ۱۶ آذر ۹۸ ، ۲۱:۰۸

سیر تحول شتابان دولت در ایران در قرن بیستم، از نقطه‌ای نزدیک به صفر تا تشکیل یک دولت مدرن و عریض و طویل، نقش مهمی در شکل‌گیری نهادهای کنونی جامعه ایران دارد و نگاه امروز ما را در همه ابعاد اجتماعی - سیاسی - اقتصادی، تحت تأثیر قرار داده است. کتاب تاریخ ایران مدرن، در حد ارائه یک تصویر خیلی کلی و برخی شواهد آماری در خصوص این مسیر کوتاه، اما پرسرعت، کتاب خواندنی و خوبی است. 

 

"ایران با گاو و خیش قدم به قرن بیستم گذاشت و با کارخانه‌های فولاد، یکی از بالاترین نرخ‌های تصادف خودرو و در کمال ناباوری و حیرت بسیاری، یک برنامه هسته‌ای از آن خارج شد. این کتاب شرح دگرگونی‌های اثرگذاری است که در سده بیستم در ایران به وقوع پیوسته است. و از آن‌جا که موتور اصلی این دگرگونی‌ها دولت مرکزی بوده، تمرکز آن نیز بر دولت، نحوه شکل‌گیری و گسترش آن خواهد بود؛ و همچنین تأثیرات عمیقی که این گسترش نه تنها بر سازمان سیاسی و اقتصادی، بلکه بر محیط، فرهنگ و از همه مهم‌تر گستره اجتماعی بر جای گذاشته است."

 

"دولت در ابتدای سده بیستم، اگر بتوان نام دولت بر آن اطلاق کرد، صرفاً شامل شاه و ملازمان اندک‌شمار شخصی وی - وزرا، خانواده و اشراف - می‌شد. حاکمیت پادشاه بر کشور نه به واسطه نوعی نظام اداری و لشکری پا در جا (که عملاً وجود نداشت)، بلکه از طریق متنفذان محلی مانند روسای قبایل، زمین‌داران، روحیانیان عالی‌رتبه، و تجار ثروتمند اعمال می‌شد. اما تا پایان سده، دولت بر همه اقشار و مناطق کشور حکم‌قرما شد. در حال حاضر [زمان نگارش کتاب]، تقریباً 60 درصد از اقتصاد ملی در دست بیست وزارتخانه عظیم با بیش از 850 هزار نفر پرسنل است و 20 درصد دیگر نیز در اختیار نهادهای شبه‌دولتی. شمار نظامیان کشور نیز به بیش از نیم‌میلیون نفر رسیده است. از متنفذانی که برای تمشیت امور در ولایات با دولت همکاری می‌کردند، تنها روحانیون به جا مانده‌اند."

  • ۲۸ آبان ۹۸ ، ۱۲:۱۹

جوکر

Arthur Fleck: You don't listen, do you? I don't think you ever really hear me. You just ask the same questions every week. "How's your job?" "Are you having any negative thoughts?" All I have are negative thoughts.

 

جوکرها محصول بی‌توجّهی، بی‌هنری، بی‌صبری، بی‌عاطفگی و بی‌شعوری ما هستند. مراقب جوکرهایی که با گفتار و رفتار هر روزه خومان می‌سازیم باشیم!

 

پ.ن. رونوشت، به همه معلّم‌های عزیز!

  • ۲۵ آبان ۹۸ ، ۱۰:۳۸

پیش‌نوشت: قبول دارم که «عشق باید در نگاه تو باشد، نه در آن چیزی که بدان می‌نگری!» یا به تعبیری مناسب‌تر «هر کسی از ظنّ خود شد یار من!»، ولی خب ...

بگذار آخر حرفم را همین اوّل بگویم: «خوشم نیامد.»

بس که بی‌ذوق و بی‌احساسم؟ یا مثلاً «پای استدلالیان چوبین بود» و از این حرف‌ها؟ شاید؛ اما به هر حال، نپسندیدم دیگر.

با چند نفر از کسانی هم که به شدّت پسندیده بودند به بحث که نشستیم، این طور برداشت کردم که قشنگی‌های ذهن‌ خودشان را بر این کتاب افکنده‌اند. چون کتاب، حرف‌های قشنگ نصفه و نیمه زیاد دارد که هرکسی بتواند از ظن خودش یار بشود و دریافت خودش از کتاب را دوست داشته باشد؛ اما خود کتاب از دید من، پر است از حکمت‌های نصفه و نیمه، جملات قشنگ بی سر و ته، جهانی فانتزی ولی بی‌قاعده. اسمش را گذاشته چهل قاعده* اما این قاعده‌ها، انگار هیچ حد و مرزی ندارند. 

می‌توانم به عنوان یک قصّه تاریخی از زندگی شمس تبریزی و مواجهه‌اش با مولوی به آن نگاه کنم و در مجموع کتاب خوبی باشد، اما حکمت‌ها و لطیفه‌های آن، لااقل برای کسی که با ادبیات فارسی یا متون اسلامی کمی آشنایی داشته باشد، چیز زیادی در بر ندارد.

 

پ.ن.1. با کمال احترام نسبت به عزیزانی که کتاب را دوست داشته‌اند.

پ.ن.2. این مسئله چیزی از قدردانی من نسبت به عزیزی که کتاب را از او هدیه گرفتم نمی‌کاهد.

پ.ن.3. حالا همه ماجرا هم منفی نبود، ها! از بعضی جاهایش هم خیلی خوشم آمد؛ مثلاً:

شمس گفت: «عاقبتمان را ما نمی‌دانیم. اندیشیدن به پایان راه، کاری بیهوده است. وظیفه تو، فقط اندیشیدن به نخستین گامی است که برمی‌داری؛ ادامه‌اش خود به خود می‌آید.»

 

* اسم انگلیسی کتاب "The Forty Rules of Love" است.

سماع

  • ۱۲ مهر ۹۸ ، ۱۱:۵۸

شاید مهم‌ترین چیزی که از رشته اقتصاد یاد گرفته‌ام، توجه به انگیزه‌ها و نقش آن‌ها در سازوکار تصمیم‌گیری آدم‌ها باشد. این که آدم‌ها چطور فرصت‌ها و هزینه‌ها را در ذهنشان سبک و سنگین می‌کنند، جمع می‌زنند و در نهایت برآیند این‌ها عملشان را می‌سازد. فهم این انگیزه‌ها، به ما این امکان را می‌دهد تا قواعد بازی را به گونه‌ای طّراحی کنیم که افراد را به صورت خودجوش و طبیعی، به سوی نقطه مطلوب ما هدایت کند. (شاید مهم‌ترین موفقّیت نظام‌ سرمایه‌داری، با وجود تمام کمبودهایش، همین سوار کردن مکانیزم‌های بازار بر انگیزه‌های فردی باشد.) 

راهکارهای گوناگونی برای رفع فقر و نابرابری امتحان شده است؛ فعّالیت‌های خیریه، برنامه‌های دولتی و بین‌المللی، کارآفرینی اجتماعی، صندوق‌های اعتباردهی خرد، انواع و اقسام کارآفرینی‌های خرد و ... که موفقیت آن‌های بسته به زمان و مکان متفاوت بوده است. چه بسیار خیریه‌هایی که نه تنها در برطرف‌سازی فقر و محرومیت موفق نبوده‌اند که خود ابزاری در جهت حفظ وضع موجود شده‌اند. چه بسیار برنامه‌های پرهزینه‌ای که نه تنها گامی در جهت کاهش نابرابری برنداشته‌اند که خود به فقر گسترده‌تر و نابرابری عمیق‌تری دامن زده‌اند. یکی از لازمه‌های پیشگیری از چنین وضعیتی، شناخت و درک درست از انگیزه‌هایی است که فقر را آفریده و آن را حفظ کرده است. شاید با درک درست این انگیزه‌ها و طراحی راهکارهایی برای هم‌سو کردن این انگیزه‌ها و منافع فردی و جمعی، بتوان عملکرد مؤثرتری در کاهش فقر و نابرابری داشت.

کتاب ژاکت‌آبی داستان بانویی آمریکایی است که بانک‌داری در دنیای مدرن را رها کرده و با انگیزه تغییر راهی آفریقا شده است و تجربه شکست‌های فراوان و موفقیت‌های شیرین خود را در قالبی بی‌تکلّف و داستانی با خواننده به اشتراک می‌گذارد. خواندن کتاب به تمامی علاقه‌مندان به توسعه، کارآفرینی اجتماعی، مددکاری اجتماعی و فعّالیت‌های اقتصادی عام‌المنفعه توصیه می‌شود. 

 

پ.ن. خیلی قلمبه سلمبه نوشتم، نه؟! ... خودم حال نکردم! 

  • ۰۲ مهر ۹۸ ، ۰۹:۲۲

پدر: تو .... چه شد که به این روز افتادی، و هنوز رسم آهسته رفتن نیاموخته به دویدن پرداختی، آن هم چنین به سر دویدنی؟

محمد: نیمی به اراده خداوند بسته بود و نیمی به اراده و اختیارِ من؛ و اختیار و اراده من، نیمی از خدمات ذهن من سرچشمه می‌گیرد، نیمی باز از آن‌چه خداوند در من به ودیعه نهاده است؛ و آن خدمات ذهن، نیمی از حُسنِ سلوک شما و مادر برمی‌خیزد، نیمی از عواملی متعدّد همچون معلّمان خوب، محلّه خوب، خوراک خوب، کتاب‌های خوب ... و این دو نیمه شدن تا بی‌نهایت هم ادامه دارد. 

 

مردی در تبعید ابدی - نادر ابراهیمی

  • ۰۲ مهر ۹۸ ، ۰۹:۲۲

ناقص بود؛ این را می‌دانست.

و این هیچ ایرادی نداشت؛ این را نمی دانست.

همین بود که مدام سعی می‌کرد کامل باشد؛ نه واقعاً، چون اصلاً ممکن نبود، که در چشم دیگران.

اشتباه کردن، لو رفتن این راز بود که او هم ناقص است؛ پس نباید می‌گذاشت اشتباه کند. 

اما مگر می‌شود اشتباه نکرد؟! مگر می‌شود هیچ ضعفی از خود نشان نداد؟!

«املای نانوشته، بی‌غلط است!»

پس شروع کرد به املا ننوشتن. به نکردن.

چسبید به همان کارهای ساده‌ای که همیشه در آن‌ها بهترین بود. پس در همان حد باقی ماند. 

و هر چه جلوتر می‌رفت، هر چه دیرتر می‌شد، و هر چه بیشتر بر این جایگاه خیالی کمال جاخوش می‌کرد،

معلوم شدن نقص‌هایش برایش دشوارتر، شبیهی سقوطی مرگبار، می‌نمود!

 

پ.ن. باید بپذیرم که کامل نیستم و این نمایشی را که هیچ کس باورش نمی کند (مخصوصاً خودم) تمام کنم. نه کامل هستم، و نه قرار است کامل باشم. اما اگر توهم کامل بودن را رها نکنم، در بهترین حالت متوسط باقی می‌مانم. 

  • ۰۲ مهر ۹۸ ، ۰۹:۲۱

منگم؛ درست شبیه کسی که از یک رویای طولانیِ دلچسب، چشم باز کرده و نه می‌داند کجاست و نه می‌داند چند وقت در خواب بوده؛ تنم را در ناکجاآباد  بیداری می‌یابم اما سرم هنوز در رویا می‌چرخد و دلم می‌خواهد باز به آغوش آن رویای نیمه‌کاره برگردم. چشمانم را محکم می‌بندم، غلتی می‌زنم، سعی می‌کنم همه چیز را در خیالم بازسازی کنم، اما ... بیداری محکم توی صورتم می‌خورد. باز تلاش می‌کنم، اما هر بار، با هر تلاش، رویا محوتر می‌شود و بیداری سنگین‌تر. 
ِعاقبت، هنوز دل‌بسته‌ی آن خوابِ شیرین، ولی در جهان بیداری، هاج و واج می‌نشینم و با خود خلوت می‌کنم؛ شاید مسیری از بیداری به رویا پیدا کنم؛ تا لااقل اگر نمی‌توانم ادامه قصه را در خواب ببینم، آن را در بیداری، همان گونه که می‌خواهم بسازم. 

  • ۱۹ شهریور ۹۸ ، ۲۳:۲۴