نه!
واقعاً یادم نمیآید که از کِی «نه گفتن» این همه سخت شد؛ چون قدیمترها اصلاً اینجوری نبود که هیچ، همیشه به برق بودم و عین خیالم هم نبود. اما حالا ادای همین دو حرف شده یکی از سختترین کارهای دنیا؛ که تازه دومی خیلی هم نیازی به ادا کردن ندارد و کار با همان یک حرف جمعشدنی است. به خصوص وقتی که چشم در چشم طرف مقابلت نشستهای، و طرف هم کمتر آشناست، «نه گفتن» به جان کندن میماند.
البته «نه گفتن» هم مثل خیلی از چیزهای دیگر بهجا و بیجا دارد. یعنی از یک سر طیف که «نه گفتن به هر چیز» باشد تا سر دیگر که «نه نگفتن به هیچ چیز» است، بالاخره یک تعادل یا نقطه بهینه وجود دارد که باید رعایتش کرد. منتها این نقطه بهینه، پویاست و در دورههای مختلف تغییر میکند. شاید در یک دوره زمانی، «کمتر نه گفتن» به معنای گشودگی در برابر تجربیات جدید باشد و همین رفتار در دوره دیگر به معنای آشفتگی و نبود تمرکز!
و من الان، در آستانه 30سالگی، گمان میکنم یکی از چیزهایی که باید تمرین کنم «نه گفتن» محکم است.
پ.ن.1. نه گفتن دیرهنگام به شازده کوچولو یکی از تکانههایی بود که متوجه این ضعفم کرد!
پ.ن.2. دریافت من از کلیّت کتاب جذاب «No More Mr.Nice Guy» در ادامه مطلب آمده که اگرچه دقیقاً به موضوع بالا اشاره ندارد اما بیربط هم نیست.
مجموعهای از تغییرات اجتماعی و تحول در سبک زندگی در یکی دو قرن اخیر، برخی از ما [مردان] را تبدیل به آدمهایی کرده است که بسیار به کسب تأیید و تحسین دیگران - به ویژه زنان - احساس نیاز میکنیم. به تعبیر دیگر، به شکلی افراطی منشأ رضایت را در بیرون از خود، و در تحسینشدن از جانب دیگران، مییابیم.
از همین رو، تلاش ویژه ای برای خوب ظاهر شدن در چشم دیگران و انجام کارها به شیوه دلخواه دیگران داریم. ناراحت کردن دیگران، لااقل به صورت رو در رو، خط قرمز پررنگی شده و از تخاصم علنی به شدت میپرهیزیم. به همین خاطر، بسیار لبخند میزنیم و سعی میکنیم مسلط به نظر برسیم؛ در حالی که در ابراز احساسات واقعیمان کمتوان شدهایم. در واقع، به شدت ابرازهای خود را سرکوب و سانسور میکنیم (مخلص کلام، از موجوداتی گوشتخوار به گیاهخوار تبدیل شده ایم ).
همه این رفتارها، بر مبنای این افسانه است که در ناخودآگاهمان نقش بسته: «اگر خوب باشم، دوست داشته میشوم، نیازهایم رفع میشود و زندگی کمدردسری خواهم داشت» و این افسانه، استراتژی تعاملی ما را تا حد خوبی شکل میدهد. وقتی این استراتژی شکست میخورد، بیشتر و بیشتر تلاش میکنیم؛ و طبیعتاً سختتر و تلختر شکست میخوریم. انباشت این تلخیها و سختیها، به مرور از ما آدمهایی تلخ، سخت و پرتوقع میسازد که برآوردهنشدن افسانه ذهنی خود را نهایتاً به بد بودن دیگران نسبت میدهیم.