اشتیاق

بگذار سر به سینه من تا که بشنوی: آهنگ «اشتیاق» دلی دردمند را ...

اشتیاق

بگذار سر به سینه من تا که بشنوی: آهنگ «اشتیاق» دلی دردمند را ...

اشتیاق
دفترچه‌ها
Instagram

۱۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «کتاب» ثبت شده است

«فقط یک گناه وجود دارد، فقط یکی؛ و آن هم دزدی است. هر گناه دیگری هم یک جور دزدی است: وقتی مردی را می‌کشی، جانش را دزدیده‌ای؛ حق شوهر داشتن را از زنش و حق پدر داشتن را از بچه‌هایش دزدیده‌ای. وقتی دروغ می‌گویی، حقیقت را از کسی می‌دزدی. وقتی تقلب می‌کنی، حق انصاف را از دیگران می‌دزدی. هیچ کاری بدتر از دزدی نیست.»

بادبادک‌باز

  • ۲۸ خرداد ۰۱ ، ۲۰:۳۹

واقعاً یادم نمی‌آید که از کِی «نه گفتن» این همه سخت شد؛ چون قدیم‌ترها اصلاً اینجوری نبود که هیچ، همیشه به برق بودم و عین خیالم هم نبود. اما حالا ادای همین دو حرف شده یکی از سخت‌ترین کارهای دنیا؛ که تازه دومی خیلی هم نیازی به ادا کردن ندارد و کار با همان یک حرف جمع‌شدنی است. به خصوص وقتی که چشم در چشم طرف مقابلت نشسته‌ای، و طرف هم کمتر آشناست، «نه گفتن» به جان کندن می‌ماند. 

البته «نه گفتن» هم مثل خیلی از چیزهای دیگر به‌جا و بی‌جا دارد. یعنی از یک سر طیف که «نه گفتن به هر چیز» باشد تا سر دیگر که «نه نگفتن به هیچ چیز» است، بالاخره یک تعادل یا نقطه بهینه وجود دارد که باید رعایتش کرد. منتها این نقطه بهینه، پویاست و در دوره‌های مختلف تغییر می‌کند. شاید در یک دوره زمانی، «کمتر نه گفتن» به معنای گشودگی در برابر تجربیات جدید باشد و همین رفتار در دوره دیگر به معنای آشفتگی و نبود تمرکز! 

و من الان، در آستانه 30سالگی، گمان می‌کنم یکی از چیزهایی که باید تمرین کنم «نه گفتن» محکم است.

 

پ.ن.1. نه گفتن دیرهنگام به شازده کوچولو یکی از تکانه‌هایی بود که متوجه این ضعفم کرد! 

پ.ن.2. دریافت من از کلیّت کتاب جذاب «No More Mr.Nice Guy» در ادامه مطلب آمده که اگرچه دقیقاً به موضوع بالا اشاره ندارد اما بی‌ربط هم نیست. 

  • ۰۷ فروردين ۰۱ ، ۱۲:۳۰

پیش‌نوشت. من اینجا لزوماً درباره کتاب‌ها حرف نمی‌زنم و یا خلاصه آن‌ها را نمی‌نویسم؛ گرچه شاید گاهی هم بنویسم. این نوشته هم درباره کتاب «اثر مرکب» نیست؛ اما به بهانه این کتاب نگاشته شده است. پس اگر به دنبال این کتاب به این نوشته رسیده‌اید، بیش از این وقت شما را نمی‌گیرم. :)

 

اخیراً علاقه اعتیادگونه‌ای به شنیدن کتاب صوتی و پادکست پیدا کرده‌ام و دو یا چند مسیر بیست دقیقه‌ای و نیم‌ساعته هر روزم را با گوش دادن به آن‌ها سر می‌کنم. به توصیه رفیقی عزیز و فرهیخته، کتاب صوتی «اثر مرکب» اثر آقای دارن هاردی را در هفته اخیر شنیدم. کتاب از ژانر موفقیت یا انگیزشی - یا هر چیز دیگری که اسمش را می‌گذارید - است که مشخصاً تا سلیقه من راه دوری دارد. برای من، تقریباً نخستین تجربه (چه خواندنی و چه شنیدنی) از این ژانر بود. 

در طول مسیرهایی که این کتاب را می‌شنیدم، پیوسته تمرکزم با هجوم افکار منفی بر هم می‌خورد. با خودم فکر می‌کردم که این تکنیک‌ها، این انگیزه‌بخشی‌ها، و کلاً این‌جور حرف‌ها، چقدر تکراری، ساده، دم‌ِ دستی، و البته بدیهی هستند. یعنی واقعاً می‌شود کسی با این حرف‌ها تغییر کند؟ شنیدن این حرف‌ها واقعاً برای کسی فایده‌ای هم دارد؟ راستش، برای منی که سال‌ها را به معلمی و در پی آن حرف زدن، و گاهی هم - خدا من را ببخشد- نصیحت کردن و نسخه پیچیدن گذرانده‌ام، بخش زیادی از این حرف‌ها همان‌هایی است که خودم هر روز به خورد مخاطبانم داده‌ام و بعید می‌دانم برای کسی معجزه‌ای کرده باشند؛ مخصوصاً برای خودم. این است که مدام به این فکر می‌افتم که اگر این لالایی‌ها اساساً خواب‌کردنی بودند، خب احیاناً نباید خودم هم خوابم ببرد؟

اما روی دیگر این سکه، این است که خیلی‌ها - دیده‌ام که می‌گویم - با همین حرف‌ها و با همین کتاب‌ها، خود و زندگی‌شان را تغییر داده‌اند. در زندگی خیلی از آدم‌ها بعضی از همین تکنیک‌ها واقعاً معجزه کرده‌اند و می‌کنند؛ درست مثل بعضی از این رژیم‌هایی که واقعاً آدم‌ها را به شکل معجزه‌آسایی لاغر می‌کنند؛ در حالی که همان‌ها انگار برای من به کلّی بی‌تأثیرند! گاهی در میانه راه، وسط شنیدن کتاب، صدا را قطع می‌کردم و با خودم به تفاوت من و این آدم‌های تأثیرپذیر فکر می‌کردم؛ آن‌قدر مسئله برایم پررنگ شد که نمی‌دانم مدت زمان شنیدن کتاب بیشتر طول کشید یا زمان درگیر شدن در این افکار. و آن‌چه که نهایتاً به آن رسیدم عاملی نیست جز «ایمان».

من، با تردید به حرف‌های دارن هاردی گوش می‌دهم و خیلی بخش‌های آن را جدی نمی‌گیرم؛ در همین حد که در مسیر به آن گوش می‌کنم، برایم کافی است. اما بیشترِ آن آدم‌های دیگر، او را جدی می‌گیرند؛ از حرف‌ها یا نوشته‌هایش یادداشت بر می‌دارند، آن را بالای میزکارشان نصب می‌کنند و به اثربخشی آن‌ها ایمان دارند. من، در تمام رژیم‌های غذایی که به آن‌ها ناخنک زده‌ام، همیشه فکر می‌کردم که حالا اگر یک بستنی خارج از رژیم هم بخورم، طوری نمی‌شود. اما بیشترِ آن آدم‌های دیگر، به دستورالعمل رژیم غذایی به مانند کتابی مقدّس مومنانه پایبندند و همه جزئیات آن را، مانند مناسکی مذهبی، به جا می‌آورند. دقیقاً همین ایمان و اعتقاد عمیق و راستین است که بین آن‌ها و منی که گوشم از این حرف‌ها پر است، تفاوت ایجاد می‌کند

 

پ.ن. عامل اثرگذاری ادیان و مذاهب هم دقیقاً همین ایمان و عمل مومنانه است. 

  • ۰۶ تیر ۰۰ ، ۱۶:۵۳

عزیز من!


زندگی، بدون روزهای بد نمی شود؛ بدون روزهای اشک و درد و خشم و غم.


اما، روزهای بد، همچون برگهای پاییزی، باور کن که شتابان فرو می ریزند، و زیر پای تو - اگر بخواهی - استخوان می شکنند؛ و درخت، استوار ورمقاوم، بر جای می ماند...


عزیز من!


برگهای پاییزی، بی شک، در تداوم بخشیدن به مفهوم درخت، و مفهوم بخشیدن به تداوم درخت، سهمی از یاد نرفتنی دارند ...


ابوالمشاغل

نادر ابراهیمی

  • ۳۰ مهر ۹۲ ، ۲۲:۵۱

 

مغرور اما متواضع

 

سرسخت اما ساده 

  • ۱۷ شهریور ۹۲ ، ۲۱:۵۵
  • ۱۶ شهریور ۹۲ ، ۱۷:۳۰

اگر شیفته جزئیات تاریخ سیاسی معاصر کلمبیا نیستید، اگر به طور تخصصی پیرامون پرونده های گوناگون آدم ربایی مطالعه نمی کنید، و اگر به طور کلی نمی خواهید وقتتان را به خسته کننده ترین نحو تلف کنید، این کتاب را مطالعه نکنید!

اگر احیاناً همچنان اصرار دارید که آثار گابریل گارسیا مارکز را مطالعه کنید، می توانید این کتاب را مطالعه کنید.

اما اگر از من می شنوید، کلاً چه اصراری به مطالعه آثار جناب گابریل دارید؟! ... 


امیدوارم ایشان تمامی قابلیت هایشان را در این دو اثر به نمایش نگذاشته باشند که به شدت کم بضاعت می نمود. اصلاً ضایعه ایست برای جامعه ادبی!



پ.ن) یه مقداری صریح تر بخوام بگم: یعنی نمی دونم این بنده خدا چه اصراری به نوشتن رمان داره! خب، برادر من، برو تاریخ نویس شو؛ نه، اصلاً چرا می خوای بنویسی، برو یه کار دیگه بکن، برو مثلاً آواز بخون، نمایش بازی کن، ورزش کن! به خدا زندگی جنبه های جالب دیگه هم داره!

  • ۱۲ مرداد ۹۲ ، ۱۸:۵۰
  • ۲۸ تیر ۹۲ ، ۰۰:۱۶

هر چند که به نظرم بعضی جاها شخصیت ملّا را خراب کرده بود، اما کتاب بسیار خوبی بود! 

 

با تشکر از شما دوست عزیز! 

  • ۱۵ تیر ۹۲ ، ۲۳:۱۰


"How do you split your soul?"

“Well,” said Slughorn uncomfortably, “you must understand that the soul is supposed to remain intact and whole. Splitting it is an act of violation, it is against nature.”

“But how do you do it?”

By an act of evil — the supreme act of evil. By commiting murder. Killing rips the soul apart. The wizard intent upon creating a Horcrux would use the damage to his advantage: He would encase the torn portion ...”
  • ۱۲ خرداد ۹۲ ، ۲۰:۱۵