- ۲۵ بهمن ۹۱ ، ۲۲:۲۷
برای آخرین بار سایت های همیشگی رو چک می کنم. بی خود و بی جهت، 5-6 بار Refresh می زنم؛ خبر جدیدی نیست ... Google Chrome رو می بندم. به Sticky note های روی صفحه که خیلی وقته دست نخوردن یه نگاهی میندازم، یکیشون دیگه لازم نیست اینجا باشه : ×* ...لپتاپ رو می بندم، پنچره رو باز می کنم. یه چند دقیقه همینطوری درازکش زل می زنم به سقف و بعدش میگم:
- خوابیدی؟
- نه.
- پس خواستی بخوابی چراغ رو هم خاموش کن. شب بخیر!
برمی گردم. راستش خیلی خوابم نمیاد، اما حال و حوصله ی کار دیگه ای رو هم ندارم. دنده رو عوض می کنم ( یعنی یه غلت می زنم و به اون ور می خوابم!). ربطی به نور نداره، بخوام بخوابم زیر پروژکتورم خوابم می بره. چندبار بالش رو جابجا می کنم. تصاویر پراکنده و بی ربط از جلوی چشمام می گذرن... آدمای مختلفی میان تو ذهنم؛ آدمایی که مدت ها بود نه دیده بودمشون و نه حتی تو ذهنم اومده بودن** ... بعد آدمای مهم (از نظر من!) ... بعد بازم فکرای مخلوط و پراکنده... باز دنده عوض می کنم. نچ ... خوابم نمی بره. دیدی گاهی وقتا می خوای از خونه بری بیرون همش حس می کنی یه چیزی کمه، یه چیزی رو جا گذاشتی؟ مثل همون حس رو دارم، یه چیزی کمه ...
باز می چرخم رو به سقف، یه چند دقیقه ای زل می زنم بهش و بعد بلند میشم. اینجور مواقع معمولاً حس می کنم باید یه چیزی بنویسم. اتفاقا خیلی وقت هم هست می خوام یه چیزایی بنویسم، ولی هربار نمیشه؛ یعنی ... هیچی بابا، اصلا ولش کن. خودکار و دفتر رو بر می دارم و میرم از اتاق بیرون و روی مبل میشینم. چند لحظه ای به صداهای کوچه گوش میدم، بوق های تک و توک از دور، ماشین هایی که هر چند ثانیه یه بار رد میشن ...
دفتر رو باز می کنم، یه صفحه ی خالی پیدا می کنم و «بسم الله الرحمن الرحیم» ... آخ، هروقت میام یه چیزی بنویسم، اول کار که بالای صفحه بسم الله رو می نویسم، دوباره مغزم از کنترل خارج میشه. به زور سعی می کنم ذهنم رو متمرکز کنم؛ اما نمیشه. امشب یه خبرایی هست، نمی دونم چه خبره اما باز ازون شباست! ازون شبایی که آخرش حسابی میزنه به سرم!***
قطعا بهترین جا واسه تمرکز کردن و رسیدن به ایده های ناب ....... دستشوییه! پس میرم دستشویی؛ این بار زودتر از معمول از تماشای در و دیوار سفیدش خسته میشم و میام بیرون (جالبه، خیلی وقتا فکر می کنم چرا کسی ازم نمی پرسه: "مگه تو دستشویی نبودی؟ پس چرا دستات خشکه! ... بگذریم.). دوباره میشینم روی مبل و سعی می کنم چیزی بنویسم... ای بابا، دیگه داره اعصابم خورد میشه.
- چی شد از خواب بلند شدی پس؟
ترسیدم!
- خوابم نبرد.
- الان داری چی کار می کنی؟
- اممممم .... هیچی!
یه نگاه گیج به من و دفتر خالی جلوی روم می کنه و برمی گرده تو اتاق. طبق معمولی همیشه، وقتی ذهنم خیلی پراکنده ست، دستام بی اختیار شروع می کنن به نقاشی کشیدن، همون نقاشی ها، با همون قالب تکراری همیشگی! چند تا بیت بی ربط مدام میان تو ذهنم و میرن (چرا آخه؟؟):
در کار گلاب و گل، حکم ازلی این بود
کاین شاهد بازاری آن پرده نشین باشد
***
به جان زنده دلان سعدیا که ملک وجود
نیارزد آن که دلی را ز خود بیازاری
***
شاه شمشاد قدان، خسرو شیرین دهنان
که به مژگان شکند قلب همه صف شکنان****
نگاه که می کنم، می بینم حسابی صفحه رو خط خطی کردم. بالاخره با اکراه تمام شروع می کنم به نوشتن... چند خطی می نویسم. دوباره می خونمشون؛ چقدر تکراریه! کلا چند وقتیه که خیلی به این فکر می کنم که دارم تکراری میشم، چه تو حرفا، چه تو کارا، چه توی نوشتن، و حتی تو این نقاشی های مسخره! حس خوبی نداره؛ اصلا!
خط می زنم نوشته هام رو؛ یه جوری که قابل بازیابی هم نباشه. کلا عادتمه، چیز غریبی نیست. حوصله ی نوشتن رو هم ندارم؛ دفترم رو می بندم، موبایل رو در میارم... همه چیز رو قبلا delete کردم، چیزی نمونده؛ بی حوصله یه چرخی توی Inbox و Sent خالیم می زنم، Note هام رو یه نگاه گذرا میندازم، میرم سراغ sms های save شده. خیلی چیز زیادی توش نیست... یکیش توجهم رو جلب می کنه؛ دوباره می خونمش؛ آخ که چقدر باهاش موافقم! هرچند که اون کسی که برام این رو فرستاده این رو نمی دونه.
دیگه واقعا نمی دونم چی کار باید بکنم. امشب واقعا باید یه خبرایی باشه! می دونم این بی قراری از خودم نیست... حالم خوب نیست! نه، انصافا دلیلی برای خوب نبودن ندارم ... چرا دارم! ... بگذریم.
باز دراز می کشم روی تخت! بازم سقف... یه فکری به ذهنم میرسه... لپتاپ رو برمی دارم؛ باز می کنم، Internet Explorer رو می زنم (آخه تو Google Chrome واسه گذاشتن پست جدید Error میده!)، Blogfa، وارد پارتی کلاب میشم (البته از پشت!!)، پست مطلب جدید، انگشتام به سرعت حرکت می کنن ...
و بعدش ... نمی دونم! شاید برم بخوابم، شایدم ..... آره، فکر خوبیه! ... به هر حال شب به خیر! التماس دعا!
* حیف!
** دوست داشتم بعضی هاشون بیشتر تو ذهنم بیان و برن ... حیف!
*** ازون شبایی که خیلی خوبن!
**** البته این یکی خیلی بی ربط نبود!
ا تو ام
ای لنگر تسکین!
ای تکان های دل!
ای آرامش ساحل!
با توام
ای نور!
ای منشور!
ای تمام طیف های آفتابی!
ای کبود ارغوانی!
ای بنفشابی!
با توام ای شور، ای دلشوره ی شیرین!
با توام
ای شادی غمگین!
با توام
ای غم!
غم مبهم!
ای نمیدانم!
هر چه هستی باش!
اما کاش...
نه، جز اینم آرزویی نیست:
هر چه هستی باش،
اما باش!
بسم؟ الله؟؟؟ الرحمن؟ الرحیم؟
من چی هستم؟ ... من کی هستم؟ ... اصلا کی گفته من هستم؟ ... حالا فرضا من باشم، کی گفته بقیه هستن؟... نکنه همه ی این چیزا داره تو ذهن من اتفاق میفته؟ ( و آیا اگر همه این چیزا داره تو ذهن من اتفاق میفته، به این معناست که نمی تونن واقعی باشن؟*) ... اصلا ما چی هستیم؟ ... چرا هستیم؟ ... کجا هستیم؟ ... از کجا اومدیم؟ ... کجا قراره بریم؟ ... چی کار باید بکنیم؟ ... چی کار نباید بکنیم؟... چرا؟ ... کی گفته؟ ... از کجا معلوم؟ ... ؟؟؟؟؟
مدتی بود جلوی هر چیزی علامت سوال می گذاشتم، نه از سری لجبازی، نه از سر قیافه ی فیلسوفانه گرفتن، که از باب اشتیاق زائدالوصف به کشف حقیقت. اشتیاقی دیوانه وار و دیوانه کننده، که وجودم را بدون آن بی معنا می بینم.
کار به همین علامت سوال ها ختم نمی شد؛ در راهرویی بلند و تاریک، پیل حقیقت را کورکورانه می کاویدم (!) اما ... هربار که یکی از سوالات پیشینم را پاسخ می یافتم، چندین سوال دیگر سر بر می آورد و سوال قبلی را چنان حقیر جلوه می داد که گویی به هیچ نرسیده ام... به دستانم که نگاه می کردم، خالی بودند و روبرو را که می نگریستم، اژدهای چند سر سوالاتم می غرید.
بی تعارف، جا زدم، سپر انداختم. پشت به اژدهای غران، راهرو را برگشتم. در راه برگشت، سرم پایین بود و غرق در افسوس تلف کردن عمر (که دیگر چندان هم گرانمایه نبود) در راهرویی بی پایان و تاریک که امیدی به روشنی اش نبود.
بی خبر از آنکه راهرو از آن وقتی که واردش شده بودم، خیلی روشنتر شده است، غافل از نقش هایی که بر دیوار بودند و اکنون پدیدار شده بودند و غافل از اینکه چه راه درازی را پیموده بودم... کمی طول کشید تا بفهمم، اما فهمیدم که ارمغان آن همه نبرد با اژدهای سوالاتم آن هم در این تاریکی لااقل "هیچ" نبوده است.
خلاصه اینکه باید مدتی اینجا بمانم؛ باید مدتی را به تماشای راه آمده و نقش های دیوار بنشینم، باید دانسته هایم را جمع و جور کنم و در نهایت، تقدیر من معلوم است، باز خواهم تاخت، و آرام نخواهم نشست تا به انتهای این راهروی احتمالا بی پایان برسم، آرام نخواهم نشست تا ... تا وقتی که .... (نمی دانم گفتنش درست است یا نه، این هم سوالی بر انبوه سوالات دیگر! اما...) « حتی اری الله جهرةً ».
«بودن یا نبودن، مسئله این است. آیا شایسته تر آن است که به تیرها و تازیانه های زمانه ی بیدادگر تن در دهیم، یا ساز و برگ نبرد برگیریم و به جنگ دریای مصائب برویم و به آن ها پایان دهیم؟**»
*) اقتباسی بود از ...
**) قسمتی از همان منولوگ معروف هملت شکسپیر، شاهد مثالی بر اینکه همه جای دنیا روضه خون دارن!
عجیب مصیبتی است این بلاتکلیفی! من اسمش را «برزخ» می گذارم... نمی دانم چرا هر چند وقت یکبار اوضاع زندگی برزخی می شود. برزخی وسیع، به وسعت عرصه ی فراخ زندگی... روزهایی که تکلیفت با هیچ کس معلوم نیست، نه با دیگران و نه بدتر از آن با خودت...
.
از آنچه داری راضی نیستی، اما به همه ی آنچه دیگران دارند هم راضی نمی شوی!
.
می خواهی بروی، اما باید بمانی! و می خواهی بمانی، اما باید بروی! می خواهی به قول قیصر بگویی:
این روزها که می گذرد
شادم
این روز ها که می گذرد
شادم
که می گذرد این روزها
شادم
که می گذرد....
اما باز آخر شب گوشه ای می نشینی و انگشت حسرت به دندان می گزی که این روزها هم گذشت!
.
.
.
و "چاره" یک معادله بزرگ چند مجهولی است در این معادلات پیچیده ی ساده ی زندگی ...
پ.ن: ...و مثل همیشه، جواب بر پیشانیت حک شده است! آینه را دریاب!