خیال
مشغول انجام کارهای معمول هر شبی، حسی درونم پا می گیرد ... بیشتر از یک حس؛ انگار موجود زنده ای در عمق وجودم وول می خورد. مطمئن نیستم از کجا، ولی حس می کنم از همین جا، دقیقاً از وسط وسط سینه ام، شروع به حرکت می کند. در تک تک اعضای بدنم سرک می کشد، همه جا نفوذ می کند و خود را می پراکند. آزادانه در تمام تنم حرکت می کند، نیروی من را می مکد و در خود جمع می کند و خود قوی تر می شود. کم کم جریانش شدت می یابد و هجوم سنگینی به مغزم می آورد؛ انگار می خواهد از حرارتش کاسه ی سرم را ذوب کند؛ سرم را دور می زند و منتظر رخنه ای است که از آن وارد شود و کار را تمام کند؛ گوش هایم داغ داغند، چشمهایم باز باز مانده و حتی پلک هم نمی زنم؛ مقاومت بی رمقی می کنم؛ می دانم که توان مقابله با هجوم سنگینش را ندارم، راستش چندان هم علاقه ای به مقابله ندارم؛ بدم نمی آید خود را به دستش بسپارم. برای آخرین بار – از سر وظیفه – با آخرین رمقی که برایم مانده است پسش می زنم. تمام است؛ دیگر بخواهم یا نخواهم پیروز شده است؛ موذیانه و آرام آرام، کاسه ی سرم را پر می کند؛ جلوی چشم هایم را از وجود مه مانند خود می پوشاند و مرا در خود می کشد. انگار که از من به بیرون سرایت می کند، از من به بیرون جریان می یابد و اطرافم را هم پر می کند. مه غلیظی همه جا را می پوشاند. دیگر تمام دنیای من (یا شاید بهتر باشد بگویم تمام من) در اختیار اوست؛ تسلیم «خیال» شده ام!
به کلی رابطه ام با واقعیت قطع شده است. حتی آن چه که رویش دراز کشیده ام برایم مفهوم چندانی ندارد؛ می تواند هر چیزی باشد، از هر جنسی، با هر کیفیتی ... همه چیز از مفهوم خود تهی شده است و خالی خالی است؛ مثل یک بوم خالی نقاشی؛ حتی من نیز از همه چیز خالی شده ام، صرفاً هستم؛ وجودی آرام گرفته و تسلیم شده در مهی غلیظ که ماهیت همه چیز را هرگونه که می خواهد تغییر می دهد. گرمای مطبوع خیال، چشمانم را گرم می کند و نفس هایم آرام می شوند. جایی میان خواب و بیداری گیرم انداخته است؛ در عین اینکه می دانم بیدارم اما گویی به خواب رفته ام؛ با میل و رغبتی کودکانه (و کمی رقت انگیز) دل به شیرینی خیال می دهم. کاملاً در بی وزنی آن غوطه ور می شوم و اجازه می دهم که هر کجا که می خواهد مرا ببرد.
کاملاً احساس می کنم که از جایم بلندم می کند و می بردم به جاهایی خیلی دور (یا گاهی هم نه چندان دور و حتی نزدیک!) در این دنیای جدید که هم دیدنی است، هم شنیدنی، هم بوییدنی و هم چشیدنی (و حتی اندکی قابل لمس هم هست) پیش می روم. این خودم هستم، در نقش های مختلف، با کیفیت های مختلف؛ همچنان هم می توانم بر دنیای اطرافم تأثیر بگذارم و تأثیر بپذیرم؛ حتی خیلی بیشتر از واقعیت ... با وجود محدودیت هایی که خیال برایم ایجاد کرده است، باز آزادانه حرکت می کنم و خودم تا حد زیادی دنیای خودم را می سازم؛ پیرامونم را شکل می دهم و عناصر را آن طور که خودم می خواهم سر جایشان می چینم. هر چه بیشتر پیش می روم، هر چه بیشتر در این دنیای خیالی قدم می زنم، بیشتر با واقعیت فاصله می گیرم و بیشتر در عمق خیال فرو می روم.
آرام آرام، متوجه تناقضی می شوم. اگر این دنیای من است، اگر این خیال من است، اگر این ذهن من است که همه چیز را می سازد و به آن جهت می دهد، پس چرا باز هم نقص هست؟ پس چرا باز هم بعضی جاهای کار می لنگد؟ چرا هنوز به آن شادی، رضایت و آرامشی که گاه تنها در سایه سار خیال ممکن است نمی رسم؟ ...
شروع می کنم به تغییر دادن؛ به خیال خود، شروع به بهبود بخشیدن این دنیای خیالی می کنم؛ دنیایی که دنیای کاملی باشد برای من! با هر تغییر، هر چه قدر از دنیای واقعیت دورتر می شوم، مشکل بیشتر می شود؛ هم حفظ همه این تغییرات دشوار شده و هم تناقضات آزاردهنده بیشتر و بیشتر می شوند. گویی جاذبه ای از دنیای واقعیت مرا می کشد و نمی گذارد زیاد در دنیای خیالیم دستکاری کنم؛ کم کم کنترل خیال از دستم بیرون می رود، آن چه بی اراده ی من بر من چیره شده بود، آرام آرام ترکم می کند. لحظه ی دردناکی است. انگار تیری را از سرم بیرون بیاورند؛ قلبم – که گویی تا کنون به خواب رفته بود – ناگهان بیدار می شود و تند تند شروع به تپیدن می کند، تیر می کشد، آن قدر که قفسه ی سینه ام درد می گیرد؛ انگار تمام بدنم – به خصوص پاهایم – از درون یخ می زنند؛ کم کم هشیاریم را باز می یابم.
موجود مه آلود به همان سرعتی که خود را پراکنده بود، خود را در همان نقطه ی اول جمع می کند. مچاله می شود. گویی برای حمله ی بعدی کمین می کند ...