اشتیاق

بگذار سر به سینه من تا که بشنوی: آهنگ «اشتیاق» دلی دردمند را ...

اشتیاق

بگذار سر به سینه من تا که بشنوی: آهنگ «اشتیاق» دلی دردمند را ...

اشتیاق
دفترچه‌ها
Instagram

۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شروع» ثبت شده است

قرار است یک صفحه، تقریباً هفتصد کلمه، راجع به موضوعی یادداشت بنویسم. قبلاً حسابی به موضوع فکر کرده ام و یکی دو تا ایده خوب هم به ذهنم رسیده است. حتی جمله ها و عبارت های کلیدی یادداشت را هم در ذهن دارم. اما پای نوشتن که می نشینم، انگاری قفل می کنم. مشکل، جمله اول است. اسمش را بگذاریم لید یا مقدمه یا مطلع یا هرچی! نوشتن این یک جمله و رسیدن به اصل مطلب، کل نوشتن را متوقف یا حتی برای مدتی تعطیل می کند. آن وقت است که کلافگی می ماند، یک متن نوشته نشده و چند تا جمله و عبارت نپرداخته!

این نه اولین بار است که به این مشکل بر می خورم و نه احتمالاً آخرین بار! اما چند وقتی است که یاد گرفته ام چطور این سدّ محکم در برابر نوشتن را دور بزنم. راه حل ساده است: از وسط شروع می کنم. از همان جایی که بیشتر ذهنم آماده است. شروع می کنم به پروراندن همان چند جمله اساسی که از اول در ذهن داشته ام و آرام آرام، کاغذ پیش رویم (یا همان صفحه کامپیوتر) از کلمات پر می شود. کلمات که راه بیفتند از ذهن به قلم، دیگر جلوی جریانشان را گرفتن است که سخت می شود. آخر سر، بعد از نوشتن بندهای مجزای متن، بر می گردم و تکه ها را به هم وصل می کنم. متنم کامل می شود و کلافگی می رود همانجایی که عرب نی انداخت. 

اصلاً مگر کسی گفته بود که همیشه باید از اول شروع کنم؟ ... می شود، یا شاید حتی بهتر باشد، از وسط شروع کرد!

پ.ن.1: خیلی از عادت هایمان همین طوری حجاب می شود. می فهمی عزیزجان؟!
پ.ن.2: پس به اینرسی در نوشتن هم معتقد شدیم رفت!
  • ۰۸ آبان ۹۶ ، ۰۸:۰۸

نمی دانم برای هزار و چندمین بار شروع می کنم؛ نمی دانم دوام این شروع چقدر خواهد بود؛ نمی دانم که شروع دیگری در کار خواهد بود یا نه؛ اما این بار کمی پخته تر، کمی محکم تر و کمی خیس تر، به نام تو و به امید لطف و فضل بی نهایتت شروع می کنم:


«بسم الله الرحمن الرحیم»



پ.ن 1:

بـاز آی که تا به خود نیـــازم بینی بیــداری شب های درازم بینی

نی نی غلطم که خود فراق تو مرا کی زنده رها کند که بازم بینی


پ.ن 2: پست قبلی خیلی سنگین بود؛ این شد که فاصله طولانی شد. 

  • ۲۶ اسفند ۹۲ ، ۲۳:۵۰

  • ۲۲ مرداد ۹۲ ، ۲۲:۳۱


وَلَا تَسْتَوِی الْحَسَنَةُ وَلَا السَّیِّئَةُ

 

 

 ادْفَعْ بِالَّتِی هِیَ أَحْسَنُ

 

 

فَإِذَا الَّذِی بَیْنَکَ وَبَیْنَهُ عَدَاوَةٌ کَأَنَّهُ وَلِیٌّ حَمِیمٌ

 

 

وَمَا یُلَقَّاهَا إِلَّا الَّذِینَ صَبَرُوا 

 

وَمَا یُلَقَّاهَا إِلَّا ذُو حَظٍّ عَظِیمٍ

 

یعنی:

هرگز نیکی و بدی یکسان نیست.


(امّا) بدی را با نیکی دفع کن؛


ناگاه، (خواهی دید) همان کسی که میان تو و او دشمنی بود، انگار دوستی گرم و صمیمی است.


و جز صابران کسی به این مقام نمی رسد؛


(آری،) کسی به این مقام نمی رسد، جز آنکه بهره عظیمی (از ایمان و تقوا) داشته باشد.




برداشت آزاد:

 

   1.  «اشِدّاءُ علی الکُفّار، رُحَماءُ بَینَکُم» سر جاشه! منتها شاید اون شدت هم باید به نیکی باشه.

 

     2. این نوع رفتار، جدا از اینکه ممکنه در دشمنت واقعاً تغییری ایجاد کنه، قبل از همه چیز نوع نگاهت رو به آدم ها و مشکلات عوض می کنه!

 

    3. البته که کار هر بز نیست خرمن کوفتن؛ باید آدم حسابی باشی؛ خیلی باید بزرگ باشی؛ مصداق اعلاش دقیقاً رسول الله ـه!

 

+ اگه فارسی این آیه رو برای خیلی از این مسلمونا (!) بخونی، ممکنه فکر کنن از سخنان بودا یا مهاتما گاندیه! حیف ...

  • ۱۴ خرداد ۹۲ ، ۰۰:۲۴

نمیدانم این «استمهال» تا کی ادامه خواهد داشت. نمی دانم تا کی می شود که بروم و باز بتوانم برگردم. چند بار دیگر و تا کجا می توان دور شد و دوباره برگشت...


می ترسم؛ می ترسم دلم بی باک شود. دیگر نترسد از این که دور می شود؛ می ترسم آن قدر مطمئن شود که بی مهابا و بی خیال برود، به خیال اینکه حتماً بار دیگر برخواهد گشت (یا برگردانده خواهد شد!) ... اما برود و این بار، برای این آخرین بار، دیگر برنگردد؛ همین طور برود تا انتها (یا شاید هم تا ابتدا!) ...


می ترسم، ولی نه آن قدر که باید؛ و این خود خیلی ترسناک است، خیلی ...

  • ۱۲ خرداد ۹۲ ، ۰۰:۱۱

چند روزی هنوز در پیش است؛ انگار تا قبل از این هنوز خیلی باورم نشده بود و حالا کم کم دارم باور می کنم.  آخر همه چیز این قدر اتفاقی و غیر منتظره و عجیب و غریب جفت و جور شد که بیشتر شبیه قصه ها بود تا واقعیت! دقیقاً نمی دانم چرا، ولی هر چه به موعد سفر نزدیک می شوم دلهره ای در دلم شدت می گیرد؛ گاهی آن قدر شدید است که رنگم می پرد و دست و پایم یخ می کنند و زبانم گره می خورد. کم کم دارم بیشتر می فهمم که جایی که عازمش هستم، اصلاً جای معمولی ای نیست.

 

رشته ای بر گردنم افکنده دوست                     می برد هر جا که خاطر خواه اوست

  • ۲۰ ارديبهشت ۹۲ ، ۲۳:۵۴