اشتیاق

بگذار سر به سینه من تا که بشنوی: آهنگ «اشتیاق» دلی دردمند را ...

اشتیاق

بگذار سر به سینه من تا که بشنوی: آهنگ «اشتیاق» دلی دردمند را ...

اشتیاق
دفترچه‌ها
Instagram

۱۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دوست» ثبت شده است

Ahmad

[همینطوری، یهو، بی‌مقدمه]

+ مثلا آغوش؛ احتمالا سال‌هاست کم داری‌اش.

- سلام         چه یهویی!      چطور شد حالا؟        (خودت چطوری؟)

[یک ماه بعد]

+ اول یه دوتایی ست کن «معلوم کنیم که آیا خدا وجود دارد خودمان را جمع کنیم؟      یا ندارد و همینطور لش که هستیم بمانیم و استمرارش دهیم؟»       xx     حتمنا؛ بامی، سفره‌خونه‌ای، انی آدر آیدیایی.

- اوکی

[دو هفته بعد]

+ اوکی‌ات از سرواکنی بود، درسته؟

- نه بابا، امتحاناس ###### [غیر قابل انتشار]

+ [دو تا ایموجی قطرات آب]

[نزدیک یک ماه بعد]

- الان حالشو داری؟

+ کجایی؟

- کردستان

+ بیا

- اوکی    دم درم

 

خیلی چیزا اینجا نوشتم و حالم بهتر نشد که هیچ بدتر هم شد. هی اومدم بنویسم: برگرد "رفیق"!، کجا رفتی "رفیق"؟، ... ای لعنت به من با این "رفاقت"م که هیچ‌وقت نتونستم "رفیق" باشم واسه توی لعنتی!

 

پ.ن.1. همیشه حرص می‌خوردم از این که اون کمالگرایی لعنتیت اجازه نمی‌داد اینجا رو بخونی!

پ.ن.2.  تو، بدون این غیبت یکساله هم همیشه‌ی خدا معما بودی. بی‌خیال تو رو قرآن!

  • ۰۸ مرداد ۰۱ ، ۰۱:۲۵
به خودم که می آیم، می بینم که دوست دارم نامرئی باشم و فقط زل بزنم به صورتش که روبرویم نشسته و دارد به ماجرایی گوش می کند که بغل دستی اش تعریف می کند؛ همینطوری، بی آن که معذب بشود، نگاهش کنم و ردّ احساسات مختلف را روی صورتش تعقیب کنم؛ خنده، تعجب و این حس عجیب و غریبی که از قدیم یادم هست که یعنی «می دونم داری مزخرف میگی، اما ادامه بده!» 
دوست دارم نامرئی باشم و بی حساب آدم های دیگر، بی حساب سن و سالی که دارد کم کم از من می گذرد، قهقهه بزنم به شوخی هایی که از این طرف میز به آن طرف شلیک می شود. شوخی های که طعم تلخ و شیرینشان، می بردم به زنگ های تفریح ده - دوازده سال پیش و گعده های چند نفری گوشه حیاط. 
دوست دارم نامرئی باشم، پا بشوم و بی دلیل، محکم بکوبم پس گردن این بغلی و او هم (که اگر نامرئی باشد، بهتر است) بیافتد دنبالم و بقیه هم سوت و هوار بکشند و معرکه و مصحکه ای برپا بشود، درست مثل همان روزهایی که بی خود و بی جهت، بی بهانه خوش بودیم. 

اما نامرئی نیستم؛ نه من، هیچ کداممان نیستیم. پس مثل آدم های بیست و شش ساله محترم، که بعضی از هم‌دوره هایش حالا زن و بچه دارند و کسب و کار و برو بیا، می نشینم سر جایم و در همین حد کیفور می شوم از ساعتی بودن در این جمع قدیمی. احساس سبکی دارم، با کمی چاشنی شیطنت؛ انگاری که برگشته باشم به همان دوران نوجوانی و برای ساعتی در راحت ترین جای جهان نشسته باشم. حیرتم از این بیشتر می شود که بعضی از این آدم ها را بیشتر از یکی دو سال می شود که ندیده ام، اصلاً خبر ندارم از ماجرای زندگی شان؛ اما با این همه دوری، باز عجیب نزدیک اند. 

پ.ن. آدم ِ بدون خاطره‌، آدم مرده است؛ اگرچه نباید در خاطره ها ماند و گم شد. 
  • ۲۸ اسفند ۹۷ ، ۰۸:۱۵

هر چه گفتیم جز حکایت دوست

در همه عمر از آن پشیمانیم

  • ۲۷ دی ۹۶ ، ۰۷:۱۸
«وَإِذْ تَأَذَّنَ رَبُّکُمْ لَئِنْ شَکَرْتُمْ لَأَزِیدَنَّکُمْ وَلَئِنْ کَفَرْتُمْ إِنَّ عَذَابِی لَشَدِیدٌ»
و آنگاه که پروردگارتان اعلام کرد: اگر قدرشناسی (شُکر) کنید، نعمتتان را زیاد خواهم کرد و اگر ناسپاسی کنید، قطعاً عذاب من سخت است.


این که آفریدمان و بعدش هم هدایتمان کرد به کنار؛ حتی این هم به کنار که پیام حیات بخشِ آخرین فرستاده اش را از گذر این همه سال به گوشمان رساند، تا آنجا که هنوز نیامده در این دنیا، گوشمان به اذانش آشنا شد؛ یا اینکه از همان بچگی نام علی و زهرا و فرزندان نورانیشان به گوشمان خورد و محبتشان در دلمان جا گرفت. این که هم اسم امام هشتم شدیم هم شکری جدا می طلبد. مثل شکرِ سلامتی و علم و استعداد و خانواده و مملکت و ...
شکر همه این ها و همه آنچه اینجا نیامده و شاید حتی به فکرم هم نیامده باشد، به کنار؛ امروز باید شکر دوستی و برادری را به جا بیاوریم. دوستی ای که در گذر سال ها قوام پیدا کرده و تبدیل به برادری شده و خودش، در کنار همه نعمت های بالا، شده یک پای هدایتمان! برادری ای که نمی گذارد زیاد دور برویم و کج برویم و کند و خسته شویم. پس شکر و سپاس مخصوص خدایی است که نعمت دوستی و برادری را روزی مان کرد که:

مَن اَرادَ اللّه بِهِ خَیرا رَزَقَهُ اللّه خَلیلاً صالحِا 
هرکس خداوند برای او خیر بخواهد، دوست و همنشینی صالح نصیبش می کند.

پ.ن1: این پست روز عید قربان (در مشهد) شروع شد و روز عید غدیر (در تهران) تمام! ... اگرچه حمد و شکر تمامی ندارد.
 پ.ن2: ... و به شکر اندرش مزید نعمت!
پ.ن3: از جان طمع بریدن آسان بود ولیکن، از دوستان جانی مشکل توان بریدن!
  • ۳۰ شهریور ۹۵ ، ۰۶:۰۰

- به کجا چنین شتابان؟

گون از نسیم پرسید


- دل من گرفته زین جا

هوس سفر نداری

ز غبار این بیابان؟


- همه آرزویم اما،

جه کنم که بسته پایم


- به کجا چنین شتابان؟


- به هر آن کجا که باشد

به جز این سرا، سرایم


- سفرت به خیر اما، تو و دوستی خدا را

چو از این کویر وحشت به سلامتی گذشتی

به شکوفه ها، به باران، برسان سلام ما را

  • ۱۳ ارديبهشت ۹۳ ، ۲۱:۲۱

خاطره ها که در خلأ متولد نمی شوند؛ بالاخره یک جایی، روی یک نیمکت پارک، زیر یک درخت تنومند یا در طول یک خیابان بلند، خاطره می شوند. و از آن به بعد آن نیمکت، آن درخت، یا آن خیابان بلند در دایره المعارف ذهن تو تعریف دیگری دارد. اصلاً فرق نیمکت ها، درخت ها و خیابان ها با همدیگر در همین است.


وقتی بعد از چند سال، اتفاقی یا از سر دلتنگی، گذارت به آن پارک می افتد و می بینی آن نیمکت دوست داشتنی هنوز هم همانجا منتظر نشسته تا نقش بی کلامش را در خاطره های دیگری بازی کند، کلی ذوق می کنی و وسوسه می شوی که باز هم چند دقیقه ای روی این ماشین زمان بنشینی و آرام یا سریع، خاطرات گذشته را مزه مزه کنی.


اما وقتی بعد از چند سال، اتفاقی یا از سر دلتنگی، گذارت به یک جای آشنای دیگر می افتد و زیرچشمی یا آشکارا به دنبال آن تک درخت آشنا می گردی، و می گردی و می گردی و پیدایش نمی کنی، (یا شاید هم با یک کنده ی غم انگیز روبرو بشوی،)  یک دفعه احساس می کنی که چیزی در درونت سقوط می کند، از یک ارتفاع خیلی خیلی زیاد، و بعد هم بی صدا، یا نهایتاً با یک پِقّ خفیف، می شکند. انگار خود خاطره هم کم کم از دست می رود؛ مخصوصاً که از آن روزها، فقط خاطره ای مانده باشد و بس!




پ.ن1: از مسئولین شهرداری و کلیه مکان های عمومی، خواهشمند است نسبت به مالکیت معنوی مکان های عمومی و عناصر آن ها توجه ویژه ای مبذول دارند؛ شاید این نیمکت قدیمی، تنها چیزی باشد که از یک خاطره خوب قدیمی باقی مانده است!


پ.ن2: فکر نمی کنم به این راحتی بتواند اتفاقی برای آن خیابان بلند بیفتد؛ که به هر حال جای شکرش باقی ست!

  • ۱۲ دی ۹۲ ، ۰۰:۰۰


«یه رفیق باشعور بهترین نعمت دنیاست، و یه رفیق بی‏شعور بدترین عذاب دنیا!»

خودم

  • ۰۵ مهر ۹۲ ، ۱۸:۵۳

Norman: I'd like to be alone.

Neil: So do I! Let's do this together!

  • ۱۶ شهریور ۹۲ ، ۱۱:۲۰

نه، این جنون نیست.


پس این هایی که ساعت ها می نشینند، با دقت و حوصله و کلی زحمت، مهره های ریز دومینو را کنار هم می چینند هم حکماً باید مجنون باشند. آخر طرف این همه وقت می گذارد، زحمت می کشد، صبر می کند تا آخر یک تقه بزند پشت اولین مهره و فیشششششش، و فقط چند ثانیه ای افتادن آن ها را تماشا کند.


حتماً آن مادری که دو سه ساعت وقت و انرژی می گذارد تا کودکش غذای خوشمزه اش را در کمتر از ده دقیقه ببلعد هم باید مجنون باشد.


نه این جنون نیست. گاهی تماشای منظره ای از بالای قله ی یک کوه، به ساعت ها تلاش برای رسیدن به آن می ارزد. گاهی بعضی مقصدها، ارزش کیلومترها دویدن را دارند.


گاهی تجربه لحظات کوتاه همکاری و همراهی با سه چهار نفر، ارزش برپا کردن یک سفر سی نفره را دارد.


و این جنون نیست، اصلاً.

  • ۰۴ شهریور ۹۲ ، ۱۲:۳۱


چه جرم رفت که با ما سخن نمی گویی جنایت از طرف ماست یا تو بدخویی؟


پ.ن: زُهْدُکَ فِی رَاغِبٍ فِیکَ نُقْصَانُ حَظٍّ-  وَ رَغْبَتُکَ فِی زَاهِدٍ فِیکَ ذُلُّ نَفْسٍ!

  • ۱۴ مرداد ۹۲ ، ۰۰:۳۱