اشتیاق

بگذار سر به سینه من تا که بشنوی: آهنگ «اشتیاق» دلی دردمند را ...

اشتیاق

بگذار سر به سینه من تا که بشنوی: آهنگ «اشتیاق» دلی دردمند را ...

اشتیاق
دفترچه‌ها
Instagram

۲۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خدا» ثبت شده است

قرن ما، روزگار مرگ انسانیت است

سینه دنیا ز خوبی‌ها تهی است

صحبت از آزادگی، پاکی، مروّت ابلهی است

صحبت از عیسی و موسی و محمّد نابه‌جاست ...

 

من که از پژمردن یک شاخه گل،

از نگاه ساکت یک کودک بیمار، 

از فغان یک قناری در قفس، 

از غم یک مرد در زنجیر

حتی قاتلی بر دار،

اشک در چشمان و بغضم در گلوست،

وندرین ایّام زهرم در پیاله، زهرمارم در سبوست!

مرگ او را از کجا باور کنم؟

 

صحبت از پژمردن یک برگ نیست،

وای! جنگل را بیابان می‌کنند، 

دست خون‌آلود را در پیش چشم خلق پنهان می‌کنند 

هیچ حیوانی به حیوانی نمی‌دارد روا

آنچه این نامردمان با جان انسان می‌کنند!

 

پ.ن.1. درون و بیرونم پر از تناقض شده؛ اگر از بچگی این همه راجع به ظالم و مظلوم، راجع به حسین و شمر، راجع به علی و معاویه، راجع به قرآن به نیزه کردن، راجع به خوارج با پیشانی‌های پینه‌بسته، و ... در مخ ما نکرده بودند، شاید الان می‌شد که عین خیالم نباشد؛ مدتی اخبار و شبکه‌های اجتماعی را کمتر دنبال می‌کردم و سعی می‌کردم از روزمرگی‌هایم لذت ببرم. اما نمی‌شود. یک چیزهایی رفته در لایه‌های ناخودآگاهم که هر لحظه را زهر مار می‌کند. زهرمارم در سبوست!

پ.ن.2. این روزها، احتمالاً مثل خیلی از شما، آشفته‌ی آشفته‌ی آشفته‌ام! سر و جانم پر شده از فکرها و حس‌های باربط و بی‌ربط؛ درست مثل همین نوشته که عنوانش برگردان «Under the Banner of Heaven»، سریالی دیدنی است. متنش شعری است که انگار وصف حال و هوای این روزهای ما وسط‌بازهاست، پی‌نوشتش خودش یک پست است و عکسش هم که ... 

پ.ن.3. و تواصوا بالحق ، و تواصوا بالصبر ... 

  • ۲۵ مرداد ۰۱ ، ۲۲:۰۳

دنیای بدون نااطمینانی، حتی برای محافظه‌کارترین و ریسک‌گریزترین آدم‌ها، احتمالاً خیلی جای هیجان‌انگیزی نخواهد بود. اما همین نااطمینانی هم تا یک جایی قابل تحمل است، حتی برای ماجراجوترین و ریسک‌پذیرترین آدم‌ها. از حدش که بگذرد، به اضطرابی فلج‌کننده منجر می‌شود و هر گونه تصور از آینده و برنامه‌ریزی برای اثرگذاری بر آن را از بین می‌برد. از همین رو، انگار در عمق وجود ما گرایشی به مهار (کنترل) شرایط و ایجاد اطمینان جا گرفته است و نمی‌توانیم بپذیریم که بر دنیای پیرامون خود هیچ کنترلی نداشته باشیم. همین گرایش است که به ما اجازه می‌دهد احساس موفقیت را تجربه کنیم و دستاوردهایی را به خودمان، و تلاش یا نبوغمان نسبت دهیم. همین گرایش است که به متصل شدن به قدرت‌هایی خارج از وجود خودمان احساس نیاز می‌کنیم تا به واسطه آن‌ها، سطح اطمینان را در زندگی خود بالا ببریم و آرامش بیشتری را تجربه کنیم؛ خواه این قدرت در جهان طبیعی باشد یا در قلمرو ماوراء طبیعت. 

برای خیلی از ما نااطمینانی، همراه با اضطراب، ترس و پریشانی است. در گریز از این ترس و پریشانی، گاهی به ورطه وسواس در کنترل خود و پیرامون می‌افتیم. این وسواس، چه از راه علوم طبیعی و چه از مسیر ماوراء الطبیعه، می‌تواند ما را چنان درگیر خود کند که همان آرامش نسبی و عادی زندگی را هم از دست بدهیم. در حقیقت، آن قدر تلاش خود را خرج دستیابی به راه‌هایی برای کنترل کرده‌ایم، که از ضرورت نااطمینانی غافل شده‌ایم. فراموش کرده‌ایم که کنترل مطلق، نه ممکن است و نه مطلوب؛ گاهی برای رسیدن به آرامشی واقعی، نااطمینانی را در آغوش بگیریم. 

 

پ.ن.1. عکس تقریباً تزئینی است!

پ.ن.2. قبلاً اینجا چند خطی با عنوان «کمال‌گرایی» نوشته‌ام که به نظرم رسید مکمل این نوشته باشد.

  • ۲۰ تیر ۰۱ ، ۱۹:۰۴

قاعدتاً توحید، یا یکتاپرستی، بنیادی‌ترین اصل اعتقادی اسلام است. در قرآن و فرهنگ اسلامی، توحید معمولاً در مقابل شرک قرار می‌گیرد. به بیان دیگر، گفتمان یکتاپرستی یا خود را در مقابل چندتاپرستان قرار می‌دهد، یا در مقابل یکتاپرستان دیگری که چیز یا کس اشتباهی را می‌پرستند. استدلال‌ها و جدل‌های قرآن و روایات اسلامی در برابر بت‌پرستان، ستاره‌پرستان، و خودپرستان، ساده و در عین حال بسیار دقیق و کاربردی است. با این وجود، به نظرم رسید در منابع اسلامی وجود خدا آنچنان بدیهی انگاشته شده که کمتر در مواجهه با بی‌خدایی صحبت شده است. این در حالی است که شاید در زمانه ما، یکتاپرستی بیشتر باید در برابر صفرتاپرستی (!) صف‌آرایی کند. 

  • ۲۷ اسفند ۰۰ ، ۲۳:۱۵

عَرفْتُ اللّه سُبحانَهُ بفَسْخِ العَزائمِ، و حَلِّ العُقودِ، و نَقْضِ الهِمَمِ

من خداوند سبحان را به درهم شکستن عزم‌ها و فرو ریختن تصمیم‌ها و برهم خوردن اراده‌ها و خواست‌ها شناختم.

امام علی (ع)

 

در این که درد، غم، از دست دادن، شکست، ناامیدی، ضعف و کاستی‌های بشر، ایمانش را به خداوند سبحان - آن کمال مطلق و قادر متعادل - بیشتر می‌کند، نشانه‌هایی است برای آنان که می‌اندیشند. 

  • ۰۳ مرداد ۰۰ ، ۱۸:۱۵

 یَا أَیُّهَا الْعَزِیزُ مَسَّنَا وَأَهْلَنَا الضُّرُّ وَجِئْنَا بِبِضَاعَةٍ مُزْجَاةٍ فَأَوْفِ لَنَا الْکَیْلَ وَتَصَدَّقْ عَلَیْنَا 

  • ۲۹ مرداد ۹۷ ، ۲۳:۳۲
هربار که خسته و پشیمان و بی‌چاره، بعد از کلی بی خبری و تقصیر، می خواهم درِ همان خانه همیشگی را بکوبم، شرم می کنم و تردید. شرم از این همه تکرار؛ از این که هر بار برمی گردم، با همان بهانه های تکراری، ناله های تکراری و خواسته های تکراری. و تردید و ترسی از بی جواب ماندن و مردود شدن که می افتد به جانم. 
 
قُلْ یَا عِبَادِیَ الَّذِینَ أَسْرَفُوا عَلَى أَنْفُسِهِمْ لَا تَقْنَطُوا مِنْ رَحْمَةِ اللَّهِ 
بگو ای بندگان من که بر خود اسراف کرده اید، از رحمت خدا ناامید مباشید
إِنَّ اللَّهَ یَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمِیعًا إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِیمُ
خداوند همه گناهان را می آمرزد، همانا اوست آمرزنده مهربان
 
دستِ خالی بودن عیب هست، ولی مانع نیست؛ نه وقتی که کارت با کریم افتاده است.
 
پ.ن.1: 
همه طاعت آرند و مسکین نیاز
بیا تا به درگاه مسکین نواز
 
چو شاخ برهنه برآریم دست
که بی برگ از این بیش نتوان نشست
 
پ.ن.2: فردا عرفه ست! 
  • ۲۹ مرداد ۹۷ ، ۰۰:۲۴

کار ما نیست شناسایی راز گل سرخ،

کار ما "قطعا" این است که در افسون گل سرخ شناور باشیم...

 

  • ۱۳ تیر ۹۷ ، ۱۷:۳۵

هیچ وقت به برهان نظم در خداشناسی اعتقادی نداشته ام؛ یا شاید اینطوری بگویم بهتر باشد که: هیچ وقت برهان نظم در خداشناسی را درست نفهمیده ام. حالا بگذریم از این که به نظرم می آید که اصلاً خیلی هم برهان نباشد. و باز هم بگذریم از این که چرا جدیداً مرضی افتاده به جانم که نوشته هایم را اینطوری بی مقدمه و بعضاً پرت و پلا شروع می کنم؛ که این خودش موضوعِ مطلبِ مفصلِ دیگری است.

به هر حال و با تمام این تفاسیر، مانعی ندارد که با تماشای بعضی پدیده های زیبای منظم، خالقشان را ستایش نکنم (خیلی فکر کردم که این جا باید فعل را به صورت منفی به کار ببرم یا مثبت... و به نتیجه خاصی هم نرسیدم!). مثلاً همین پدیده ای که  نامش پرتقال است. و این پرتقال کشوری نیست در جنوب اروپا، بلکه میوه ساده ای است که هر بار بیشتر به ظرافتش نگاه می کنم، بیشتر حیرت می کنم و به شعف می آیم. از هر زاویه ای که نگاهش می کنم در نهایت زیبایی است. طراحی لایه لایه که فوق العاده است. رنگ آمیزی که بی نظیر است. ظرافت ریزترین اجزای داخلی که دیگر دیوانه کننده است. تازه همه این ها قبل از آن است که زیبایی طعم پرتقال شروع بشود.

خلاصه این که بدجوری عاشق پرتقال شده ام، و البته خالق پرتقال!



صِبْغَةَ اللّهِ وَ مَنْ احْسَنُ مِنَ اللّهِ صِبْغَةً


پ.ن.1: ارتباط با آیه صرفاً برداشت ذوقی ذهن حقیر است. طبیعتاً داستان مفصل تری در آیه مستتر است. 

پ.ن.2: خودم می دونم که قاطی کردم یه کم!

  • ۲۵ دی ۹۶ ، ۲۲:۴۸

از بچگی (یعنی وقتی از این هم بچه تر بودم) همیشه درگیر این سوال ها بودم که "کار خوب یا بد یعنی چه؟"، "اصلاً کی یا چی تعیین می کند که کاری خوب است یا بد؟!"، یا اینکه "آیا خدا (که همزمان هم مهربان است و هم عادل) به کافران و غیرمسلمانانی که کار خوب می کند هم پاداش می دهد یا خیر؟" (بعله! به هر حال بنده از همان عنفوان کودکی، با مسائل جدی در حوزه فلسفه اخلاق و الهیات درگیر بوده ام!) و یا مثلاً همان سوال کلیشه ای که " بالاخره خدا، حضرات ادیسون و بِل و فلمینگ و پاستور و دیگران را، با آن همه سابقه خدمت به بشریت، به بهشت نعیم خود راه می دهد یا خیر؟"

 

اکنون که بیست و چهارمین سال عمر هم از نیمه گذشته، هنوز پاسخ روشنی برای بسیاری از این پرسش های کودکی ندارم؛ البته در خیلی از موارد تصمیم گرفته ام کار خدا را به خدا واگذار کنم و در باقی موارد هم خرده نظراتی دارم که گمان می کنم ریشه در کتب ضاله ای داشته باشد که در همان کودکی خوانده ام! برشی از یکی این کتب در ادامه آمده است.

 

پ.ن1: متن از کتاب آخرین نبرد، از مجموعه افسانه های نارنیا، نوشته آقای سی. اس. لوئیس است.

پ.ن2: بابت بیگانه بودن زبان متن پوزش می طلبم. ضمناً متن از قول شخصی نقل می شود که لهجه او برای بیگانگان هم کمی بیگانه است! (لذا آنچه آمده، ایراد تایپی ندارد، بلکه همانی است که نویسنده مرقوم داشته است!)

پ.ن3: ناگفته نماند که بعضاً گفته می شود (و به نظر نیز صحیح می رسد) که نویسنده در این کتاب، به صورت کاملاً نمادین و در پوشش تشبیهات و استعاره های فراوان، شدیداً برای ارائه چهره ای سیاه از اسلام (در مقابل چهره ای سفید از مسیحیت) کوشیده است! خلاصه آنکه راقم این سطور (همین سطور فارسی را عرض می کنم) آن قدرها هم از مرحله پرت نمی باشد.

 

  • ۰۱ آبان ۹۵ ، ۲۱:۰۰

وسط فراز بیست و هشتم، یکدفعه به خودم می آیم. اصلاً یادم نمی آید کی و از کجا آمده ام و وسط این کوچه تاریک، ولی شلوغ نشسته ام. سرم را بلند می کنم و هاج و واج، بالا و پایین کوچه را تماشا می کنم. این کوچه و کوچه های کناری هم، تا جایی که چشم کار می کند آدم نشسته؛ آدم هایی که انگار همگی با هم زبان گرفته اند. صدای زن و مرد و پیر و کودک با هم یکی شده و نغمه عجیبی را ایجاد کرده. نگاهم بلند می شود و راه می افتد میان جمعیت؛ کمی آن طرف تر، سه تا پسر جوان نشسته اند و جوشن می خوانند؛ آن طرف تر زن و مردی، یکی مفاتیح دستش گرفته و آن یکی بچه را نگه داشته. آن گوشه، پیرمردی به دیوار تکیه زده و با صدایی بلند، از روی مفاتیحی که به اندازه خودش قدیمی به نظر می رسد، دعا می خواند. و این وسط، درست وسط کوچه، من نشسته ام: درست عین غریبه ها! خودم را که نگاه می کنم، وسط این جمعیت، عجیب به نظر می رسم. اصلاً نمی فهمم که باز چه چیزی من را امشب وسط این کوچه کشانده؛ به خودم فکر می کنم، سالَم را مرور می کنم، صفحه های سفید و سیاه و بیشتر خاکستری را ورق می زنم و بیشتر و بیشتر متحیر می شوم از لطف خدا!


نگاهم می افتد به ماه؛ تا آخر دعا، پر از نیاز، محو تماشای ماه می شوم! از ماه کمتر از ده روز مانده و من هنوز دست خالی و سرگردان ... 


پ.ن.1. نیازهامان را هر ساعت، اگر نمی رسیم هر روز، یا اگر نشد هر از گاهی، پیش خدایمان ببریم. 

پ.ن.2. نمی رسم بنویسم! می فهمی؟! نمی رسم!

  • ۰۵ تیر ۹۵ ، ۱۶:۱۷