زیر بیرق بهشت
قرن ما، روزگار مرگ انسانیت است
سینه دنیا ز خوبیها تهی است
صحبت از آزادگی، پاکی، مروّت ابلهی است
صحبت از عیسی و موسی و محمّد نابهجاست ...
من که از پژمردن یک شاخه گل،
از نگاه ساکت یک کودک بیمار،
از فغان یک قناری در قفس،
از غم یک مرد در زنجیر
حتی قاتلی بر دار،
اشک در چشمان و بغضم در گلوست،
وندرین ایّام زهرم در پیاله، زهرمارم در سبوست!
مرگ او را از کجا باور کنم؟
صحبت از پژمردن یک برگ نیست،
وای! جنگل را بیابان میکنند،
دست خونآلود را در پیش چشم خلق پنهان میکنند
هیچ حیوانی به حیوانی نمیدارد روا
آنچه این نامردمان با جان انسان میکنند!
پ.ن.1. درون و بیرونم پر از تناقض شده؛ اگر از بچگی این همه راجع به ظالم و مظلوم، راجع به حسین و شمر، راجع به علی و معاویه، راجع به قرآن به نیزه کردن، راجع به خوارج با پیشانیهای پینهبسته، و ... در مخ ما نکرده بودند، شاید الان میشد که عین خیالم نباشد؛ مدتی اخبار و شبکههای اجتماعی را کمتر دنبال میکردم و سعی میکردم از روزمرگیهایم لذت ببرم. اما نمیشود. یک چیزهایی رفته در لایههای ناخودآگاهم که هر لحظه را زهر مار میکند. زهرمارم در سبوست!
پ.ن.2. این روزها، احتمالاً مثل خیلی از شما، آشفتهی آشفتهی آشفتهام! سر و جانم پر شده از فکرها و حسهای باربط و بیربط؛ درست مثل همین نوشته که عنوانش برگردان «Under the Banner of Heaven»، سریالی دیدنی است. متنش شعری است که انگار وصف حال و هوای این روزهای ما وسطبازهاست، پینوشتش خودش یک پست است و عکسش هم که ...
پ.ن.3. و تواصوا بالحق ، و تواصوا بالصبر ...