برزخ
سه شنبه, ۲۰ دی ۱۳۹۰، ۱۲:۲۲ ق.ظ
عجیب مصیبتی است این بلاتکلیفی! من اسمش را «برزخ» می گذارم... نمی دانم چرا هر چند وقت یکبار اوضاع زندگی برزخی می شود. برزخی وسیع، به وسعت عرصه ی فراخ زندگی... روزهایی که تکلیفت با هیچ کس معلوم نیست، نه با دیگران و نه بدتر از آن با خودت...
.
از آنچه داری راضی نیستی، اما به همه ی آنچه دیگران دارند هم راضی نمی شوی!
.
می خواهی بروی، اما باید بمانی! و می خواهی بمانی، اما باید بروی! می خواهی به قول قیصر بگویی:
این روزها که می گذرد
شادم
این روز ها که می گذرد
شادم
که می گذرد این روزها
شادم
که می گذرد....
اما باز آخر شب گوشه ای می نشینی و انگشت حسرت به دندان می گزی که این روزها هم گذشت!
.
.
.
و "چاره" یک معادله بزرگ چند مجهولی است در این معادلات پیچیده ی ساده ی زندگی ...
پ.ن: ...و مثل همیشه، جواب بر پیشانیت حک شده است! آینه را دریاب!