کوری
جمعه, ۲۸ تیر ۱۳۹۲، ۱۲:۱۶ ق.ظ
پیرمردی که چشم بند سیاه داشت گفت همین الان فکری به نظرم رسید، بیایید برای وقت گذراندن بازی کنیم، همسر مردی که اول کور شد گفت چطور وقتی چیزی نمی توانیم ببینیم بازی کنیم، خب مقصودم دقیقاً بازی کردن نیست، هر کداممان تعریف کنیم که در لحظه ای که کور شدیم چه دیدیم، یک نفر گوشزد کرد که این کار می تواند مایه خجالت شود، هر کس می خواهد بازی نکند چیزی نگوید، مهم این است که کسی دروغ نبافد، دکتر گفت مثال بزنید، پیرمردی که چشم بند سیاه داشت گفت البته، من وقتی داشتم به چشم کورم نگاه می کردم کور شدم، مقصودتان چیست، خیلی ساده است، احساس کردم حدقه خالی چشمم ملتهب شده و کنجکاو شدم و چشم بندم را برداشتم و در همان لحظه کور شدم، صدای ناشناسی گفت انگار یک جور تمثیل است: چشمی که فقدان خودش را نفی کرد...