صبح اولین روز مدرسه، یعنی اول مهر 1378 (یا شاید هم یک روز قبلش)، همان موقع که در رها کردن دست بابا و رفتن به عالم ناشناخته کلاس ترس و تردید بیسابقهای وجودم را گرفته بود و بغض کرده بودم، ممکن بود بر این ترس و تردید اصرار کنم و در منطقه آسایش یا همان ناحیه امن خودم باقی بمانم و هیچ وقت نه رنگ کلاس را ببینم، نه دنیای مدرسه را تجربه کنم و نه خودم را در محک مواجهه با غریبههایی که خیلی زود آشنا میشوند، قرار دهم.
این روزها هم، اگرچه به ندرت بغض میکنم، اما هنوز در ترک این منطقه و تجربه چیزهای جدید و ناشناخته، تردید میکنم. خروج از منطقه آسایشی که حالا خیلی از آن روز اول مدرسه بزرگتر شده و البته من هم بیشتر از پیش به آن خو کردهام و دیوار و حفاظش را برای خودم محکم تصور میکنم، هنوز ترس و تردید به همراه دارد و معذبم میکند.
خارج شدن از این منطقه، هم دل و جرئت میخواهد، هم حس کنجکاوی و ماجراجویی. ولی مهمتر از همه اینها، چیزی شبیه آزادگی میطلبد؛ آزادگی از آنچه هستی و داری (و گمان میکنی که خواهی بود و خواهی داشت). اما تجربه همان اول مهر و این روزها نشانم داده که جاخوش کردن طولانی در منطقه آسایش و روبهرو نشدن با ترس و ناامنیِ (موقتیِ) بیرون از آن، تو را هر روز به آن دلبستهتر میکند و این یعنی پایان رشد؛ میخواهد در 7 سالگی باشد، یا در 30 سالگی، یا حتی 80 سالگی!
- ۲۱ شهریور ۹۹ ، ۱۸:۴۴