"من یک جاسوس دوجانبه هستم." شاید پیش از این ها بیش از این بودم، اما حالا فقط همین هستم. هر روز صبح، از خواب که بیدار می شوم، این جمله را چند بار روبروی آینه با خودم تکرار می کنم. چند دقیقه ای زل می زنم به چشم های آن سوی آینه و تلاش می کنم کسی را در عمق یخ زده ی آن ها پیدا کنم...
"من یک جاسوس دوجانبه هستم." دمای دنیای من همیشه زیر صفر است؛ هرچند که من مدت هاست به سرما خو گرفته ام. نگاه سرد و جملات یخ زده ی دیگران آزارم نمی دهد. کلاً به ندرت چیزی آزارم می دهد؛ یا اگر بخواهم دقیقتر بگویم، کلاً چیز زیادی احساس نمی کنم. البته گاهی وقت ها، وقتی که زیادی توی آینه به چشم ها زل می زنم، یکدفعه سردم می شود.
"من یک جاسوس دوجانبه هستم." کار من حساس و فوق العاده خطرناک است. نمی توانم اجازه بدهم احساس یا علاقه های شخصی ردی از خود روی رفتار یا گفتارم به جا بگذارد. به خاطر همین است که خودم را در عمیق ترین نقطه وجودم پنهان کرده ام. قبلاً می دانستم که خودم واقعاً با کدام طرفم، اگرچه خاطرات خیلی مبهمی از آن زمان دارم؛ اما از وقتی که خودم را در عمق وجودم گم کرده ام، دیگر کاملاً دوجانبه هستم.
پ.ن1: امان از آدم احمق! امان!
پ.ن2: اعتماد در روابط میان ابناء بشر سرمایه بسیار بزرگی ست.
پ.ن3: این که فانتزی بود، اما گاهی وقت ها واقعاً احساس دوجانبگی می کنم.