اشتیاق

بگذار سر به سینه من تا که بشنوی: آهنگ «اشتیاق» دلی دردمند را ...

اشتیاق

بگذار سر به سینه من تا که بشنوی: آهنگ «اشتیاق» دلی دردمند را ...

اشتیاق
دفترچه‌ها
Instagram

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «بقیع» ثبت شده است

 

کریم که می گویم، نه که همین باشد و بس؛ واژه ها مقصرند. گنجایش وصف او را ندارند؛ او را که به آن ها موصوف می کنی، تاب نمی آورند واژه ها؛ کم می آورند، آخر آن ها هستند که از او معنا گرفته اند؛ پس چگونه بخواهم او را با آن ها تفسیر کنم. هر چه حُسن و خوبی در دنیاست، انگاری ریشه در حَسَن دارد. 

 

 

کریم که می گویم، نه که فقط شنیده باشم، چشیده ام که می گویم. شنیده بودم که سه بار داراییش را با خدا تقسیم کرده و دو بار هم به کل، از همه ی آن، در راه خدا گذشته است. (هرچند، او که آن ها را دارایی خود نمی دانست؛ او همه چیز را از خدا می دید؛ یا شاید «از» هم اضافی باشد!) تازه این ها غیر از آن انفاق های هر هفته و هر روز و هر ساعت بوده است. اما شنیدن کی بُوَد مانند ... مانند چشیدن! چشیده ام که می گویم.

 

 

کریم که می گویم، نه که بخواهم فقط او را بستایم؛ کریم خواندنش تسبیح است و تحسین قلم شگفت آور نویسنده ی خلفت. چنان زندگی او را نوشته که نتوانی بگویی اگر من هم جای او، در دامن زهرا (س)، بر شانه ی رسول خدا (ص)، و همراه و در رکاب مرتضی (ع) بودم، حَسَن می شدم. نه، خودش چنان معجزه ای است که اگر اصل و نسبش را هم ندانی، اگر ندانی که رسول در گوشش اذان گفته و در آسمانی ترین خانه ی زمین رشد کرده است، باز هم در مقابل عظمت خالقش به سجده می افتی. آری، حتی در چنین کهکشانی هم این ستاره درخششی شگفت انگیز دارد.

 

 

کریم که می گویم، نه به اختیار، که بی اختیار، گریه ام می گیرد... 

  • ۰۲ مرداد ۹۲ ، ۰۵:۱۱

این روزها که در هوای غریب مدینه نفس می کشیدم، وقتی زیر آسمان محزونش قدم می زدم، مخصوصاً وقتی نگاهم به غریبستان بقیع می افتاد، بغض گلویم را می گرفت و دوست داشتم آسمان هم ببارد با دل من. اما خبری نیست؛ ابرها می آیند و می روند.


عجیب غربتی دارد مدینه؛ یا بهتر بگویم، عجیب غربتی داشت. دیگر لحظات آخر است. خداحافظی سخت بود، خیلی سخت! مگر می شد دل کند از حرم، مگر می شد از بقیع چشم برداشت، و مگر می شد ... آه ... مگر می شد بی زیارت قبر زهرا (س) از مدینه رفت ؟!


 از حرم که برمی گردم، حالم خیلی خراب است؛ کم حرفم و بی حوصله؛ آرام آرام لباس احرامم را می پوشم؛ خیلی متوجه اطرافم نیستم؛ ذهنم مشغول است، مشغول مرور خاطرات این روزها و غرق حسرت. آرام وسایلم را جمع می کنم، انگار که اگر بیشتر طولش بدهم، بیشتر می توانم در مدینه بمانم. سخت می گذشت در مدینه؛ آن قدر مه غربت غلیظ بود که نفست تنگ می شد؛ اما آخر ...


راهرو، آسانسور، لابی هتل؛ همه لباس سفید احرام پوشیده اند، حس غریبی دارم در این لباس و در این جمع! ... همه مشغول عکس گرفتن و تنظیم لباس احرامند و من از ترس انفجار بغض گلو، آرام با محتویات کیفم بازی می کنم.


از پله های اتوبوس که بالا می روم دیگر یک قطره اشک رو گونه ام می لغزد. می روم کنار پنجره، سرم را روی شیشه می گذارم و زل می زنم به دیواره های انتهای بقیع ... ناگهان، قطره ای روی شیشه می چکد. اعتنا نمی کنم؛ یکی دیگر، بعد چند قطره ی دیگر؛ ... وای، باران است؛ آن هم در این لحظه ی آخر؛ این بار بغض آسمان قبل از من ترکیده، از اتوبوس بیرون می پرم، دوان دوان به سمت دیواره های مشبک بقیع می روم که بغضم می ترکد ...

 

چه وداعی شد خدا! ...  چه می کنی با دل من؟! ...

  • ۰۵ خرداد ۹۲ ، ۰۰:۵۳

هر سمت را که نگاه می کنی دنیایی در خاک خوابیده است. آن دورترها حلیمه است، دایه ی پیامبر. کمی آن طرف تر ام البنین آرمیده است. مادر عباس؛ مادر قمر بنی هاشم است. آری، همان که در درک عظمت او مانده ای؛ این بانو، مادر همان است. این یکی مادر علی است، فاطمه بنت اسد. همان که خانه خدا برایش شکاف برداشت، او را در آغوش خود گرفت و او را میزبان شد تا شگفتی خلقت را به دنیا آورد. این همان قبری است که پیغمبر با دست مبارک خود وی را در آن نهاد و خود لحظه ای در آن خوابید. آری، اینجا همه جایش قدمگاه رحمت العالمین است. این دیگری هم عباس است؛ عموی رسول خدا، همان پیرمرد دانا که یار رسول و یار علی بود.


اما خیلی نمی توانی سرت را این طرف و آن طرف بچرخانی و تماشا کنی؛ این چهار قبر چنان دیده را به خود می کشد که از تماشای باقی قبرستان می مانی. می توانی ساعت ها آن جا بایستی، زل بزنی به این چهار قبر، بی آنکه خیسی صورتت خشک شود. نمی دانی چه بگویی، انگار زبانت گره می خورد. گاهی حتی آنقدر شرم می کنی که می خواهی برگردی، اما دل چشم برداشتن و رفتن نداری. تصور گوشه ای از عظمت یکی از این چهارتن کافیست تا سرت گیج برود، تصور این که چند متر آن طرف تر، پیکر پاک چهار امامت زیر خاک قرار دارد، حس غریبی برایت ایجاد می کند.


این حضرت مجتبی است؛ آقای جوانان بهشت، چهارم پنج تن، پسر علی و زهرا، برادر حسین؛ آقای صبر و کرم؛ ... دیگری زین العابدین، سیدالساجدین است. پسر حسین، بازمانده کربلاست. انگار هنوز هم بندگی خدا از قبرش می تراود... امام باقر، او هم یادگار کربلاست؛ آری، از کودکی با غربت و رنج آشنا بوده، غربتی انگار حتی پس از مرگ نیز تمامی ندارد... و حضرت صادق، در ارادت به او همین بس که خود را شیعه جعفری می نامیم.


می آیم چیزی بگویم، یاد این سخن از حضرت صادق می افتم که :« زینت ما باشید، نه مایه ی ننگ ما!» زبانم لال می شود، حالم خراب است. می خواهم آب شوم و بروم در زمین؛ انگار می خواهم از این شیعه بودنم توبه کنم؛ می ترسم بگویم شیعه ام و بگویند تو همان شیعه نباشی بهتر است. اما این طوری که نمی شود؛ بالاخره باید چیزی گفت :

« ای سرپرستان من ، ای فرزندان رسول خدا و ای پیشوایان هدایت؛ شرم دارم که بگویم شیعه تان هستم، این طور می گویم، می خواهم شیعه تان باشم؛ شما را به عزت مادرتان زهرا (س) یاریم کنید.»

 


پ.ن 1: چقـــــدر قلمم قاصر است! (ذره ای از حسم را هم نمی توانم منتقل کنم، اما می نویسم بلکه منفجر نشوم!)

پ.ن 2: عجب غربتی دارد هوای مدینه؛ غم غریبی موج می زند در هوا؛ خدا صبرتان دهد آقا!

  • ۰۵ خرداد ۹۲ ، ۰۰:۲۱

هر وقت در آستانه لحظات خاص و مهم در زندگی ام هستم، ذهنم به سرعت شروع به فعالیت می کند. سعی می کنم آن لحظه را، تا هر جایی که می توانم مجسم کنم و همه چیز را به نوعی برنامه ریزی کنم. می خواهم این لحظه ی منحصر به فرد، در باشکوه ترین حالتش برایم برگزار شود. شروع می کنم به تصور فضا، همه ی عناصر محیط را در ذهنم می آورم، حتی اگر محیطی که قرار است در آن قرار بگیرم برایم کاملاً جدید باشد. محیط در ذهنم شکل می گیرد و همه چیز در بهترین جای خودشان قرار می گیرند، اطلاعات قبلیم از فضا به کمک تخیلم می آیند تا این محیط ذهنی شبیه واقعیت شود، منتها در نهایت شکوه. بعد شروع می کنم به تجسم خودم، رفتار خودم، حرف هایی که می خواهم بزنم (و حتی حرف هایی که ممکن است بشنوم). سعی می کنم مناسب ترین کلمات انتخاب شود، از نوع راه رفتنم تا نوع نگاهم، همه را تجسم می کنم و سعی می کنم همه را جوری تنظیم کنم که شکوه لحظه را برایم چندین برابر کنند.


و من، حالا در راه بقیعم؛ برای اولین بار، به زیارت این غریبستان رازآلود می روم. خاک ارجمندی که پیکر چهار نور از جنس پیامبر خاتم را در خود نگه داشته است و مدفن بزرگان دیگری هم هست. تصور چندانی از محیط بقیع نمی دانم؛ گمانم قبرستان کوچکی باشد. می دانم که چیز زیادی آنجا نیست. خاک است و قبرهای معمولی، نه ضریحی ، نه گنبدی، نه بارگاهی؛ ولی همین خاک ساده هم به واسطه ی مجاورت با این انوار پاک، چنان ارجی یافته که از آسمان هم پیشی گرفته است. خلاصه جای عجیبی است. سعی می کنم، آرام آرام راه بروم، سرم را زیر انداخته ام و غرق در فکرم. خودم را در بقیع ذهنم می بینم و کلمات و جملاتم را مرتب می کنم؛ می خواهم وقتی آنجا رسیدم، وقتی سرم را بلند کردم و برای اولین بار بقیع را دیدم، لحظه ام با شکوه رقم بخورد. دلم می خواد وقتی در بقیع با چشمان تر، با امامانم درددل می کنم، تمام حرف دلم را بتوانم بزنم. لحظه به لحظه که به بقیع نزدیک می شوم، اضطراب دلم شدت می گیرد و ذهنم دیوانه وار کار می کند... الان دیگر تقریباً آن جا هستم، لابلای جمعیت، باز هم جلو می روم. فکر می کنم وقتش است، سرم را بالا می آورم.

 

انگار هر آنچه در ذهنم بود پاک شده است. انگار زمان از حرکت ایستاده است؛ اینجا دیگر کجاست؟ ... اینجا که ... اینجا که هیچی نیست؛ می دانستم که نباید انتظار ضریح و بارگاه داشته باشم، اما باورم نمی شود که این چهار تکه سنگ همان قبور امامان من باشند. باورم نمی شود که این چهار خورشید در تکه ی کوچکی از خاک آرام گرفته باشند. باورم نمی شود که از غربت این جا چرا زمین دهان باز نمی کند و چرا آسمان فرو نمی ریزد. خبری از بغض نیست، خبری از اشک نیست، فقط بهت است. مبهوتم از این صبری که خدا دارد.

  • ۲۸ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۵:۵۳