ّF. Underwood: "Mr. Mahmoud, you may hate me. You may hate the office I hold. But here's the reality: I must make decisions every day that I hope are just. I don't know right from wrong all the time. I wish I did. But what I can't be is indecisive."
- House of Cards
تصور کنید به یکباره، در یک شهر غریب، از یک چهارراه ناآشنا سر در آورده اید و می خواهید از آن جا به مقصد نهایی تان، مثلاً هتل محل اقامت، برسید؛ چه می کنید؟
گزینه یک) قفل می کنید. از حرکت می ایستید. چند ثانیه ای هاج و واج، مثل گیج ها، به اطراف نگاه می کنید. کم کم ضربانتان بالا می رود و شروع به عرق کردن می کنید. کم کم مغزتان به کار می افتد و دست به دامن نقشه و هر رهگذر پیاده و سواره ای می شوید تا راهتان را پیدا کنید. ولی به هر حال، آن قدر صبر می کنید تا نسبت به مسیری که می خواهید انتخاب کنید یک اطمینان نسبی پیدا کرده باشید.
گزینه دو) هرگز توقف نمی کنید. یک نگاه خیلی کلی به مسیرهای ممکن می کنید و خیلی سریع، براساس آن چه عقل و دل و باقی ارگان های دست اندر کار می گویند تصمیم می گیرید و مسیرتان را انتخاب می کنید. تقریباً هیچ اطمینانی از درست بودن تصمیمتان ندارید اما وقت بیشتری هم صرف تصمیم گیری نمی کنید.
اگر گزینه دو در مورد شما صادق باشد، کاملاً من را درک می کنید. اما اگر گزینه یک را انتخاب کرده باشید، من اصلاً شما را درک نمی کنم.
پ.ن.1: روشن است که گزینه ها دو سر یک طیف هستند و خواننده باید عاقل باشد!
پ.ن.2: در فرانک ذوب نشوم صلوات!
پ.ن.3: بی تصمیمی (همان indecision گویاتر است) یک مشکل جدی محسوب می شود؛ البته چاره هم دارد. مثلاً یک یادداشت جالب در این زمینه را می توانید در اینجا بخوانید.