آورده اند که در زمان های نه چندان دور، در همین مملکت خودمان، دانشگاه خیلی مهم بوده است. اصلاً آورده اند که وقتی یک دانشگاه می گفتی، صد تا دانشگاه از بغلش می زده است بیرون. آن زمان های چندان دور، می گفتند دانشگاه مبدأ تحولات است و دانشجو مؤذن جامعه. آن زمان ها، یعنی زمانی که هنوز نه انقلاب بود و نه آزادی، دانشگاه بود که فریاد آزادی و آزادگی سر می داد و آخرش هم شد یکی از پایه های محکم انقلاب.
اما امروز، انگار از مبدأ تحولات و مؤذن جامعه خبری نیست. دانشگاه، گرچه تند و تند کلی دکتر و مهندس و کارشناس و کارشناس ارشد تحویل جامعه می دهد، اما انگاری کمی بی بخار شده یا لااقل بخارش از این بخارهای سرد مصنوعی ست.
فعالیت های سیاسی دانشجویی، مدت هاست که جزء جدایی ناپذیر دانشگاه است. اما چندسالی می شود که این فضا رفته رفته کمرنگ شده و حتی اگر این کمرنگ شدن از نظر کمّی خیلی پیدا نباشد، از نظر کیفی بدجوری توی ذوق می زند. دانشجوی پیگیر و مطالبه گر و منتقد آن روزها، این روزها اگر حالش را داشته باشد و امتحان هم نداشته باشد، گاه و بی گاه، بیانه ای صادر می کند که آن هم بیشتر از نیاز به اعلام وجود ناشی می شود و یک نوع احساس تکلیف خفیف؛ آن قدر شعارهایمان از مد افتاده و نخ نما شده که دیگر خودمان هم حال نداریم در پی آن کف و سوت بزنیم یا صلوات بفرستیم.
اما به راستی مشکل از کجاست؟ دم دستی ترین و راحت ترین جواب این است که همه تقصیرها را بیندازیم گردن فضای بسته و دولت ها و رئیس فلان دانشگاه و قصه دانشجوهای ستاره دار! باشد، شکی نیست که فضای دانشگاه با فضای آن روزها که دانشگاه مبدأ تحولات بود فرق کرده است، اما من و توی دانشجو چطور؟ ما فرقی نکرده ایم؟
راستش را بخواهی، تقصیر دیگران سرجای خودش، اما اشکال خودمان را هم نمی شود نادیده گرفت. از نزدیک که نگاه کنی، دانشجوی امروز هم دیگر آن دانشجوی دیروز نیست؛ و این همه اش تقصیر فضای جامعه و دانشگاه هم نیست، انگار خودمان هم کم کاری کرده ایم. از دانشجوی دهه پنجاه و شصت فقط سبیل و پشت مویش برایمان مانده و چند تا از شعارهایی که مال همان موقع هاست. سال هاست که نشسته ایم و داریم شعارهای آن ها، آرمان های آن ها، حرف های آن ها را تکرار می کنیم. سال هاست نشسته ایم و داریم مصرف می کنیم؛ اما گمانم چند سالی است که دیگر ذخیره مان ته کشیده است؛ شاید به خاطر همین باشد که خودمان هم دیگر خریدار این حرفهای تکراری نیستیم.
شاید باید چند وقتی کمتر حرف بزنیم، بیشتر ببینیم و بشنویم و بخوانیم. شاید باید خودمان را از حرف های قدیمی مان که دیگر نو ترین شان مال دهه ی هفتاد است خلاص کنیم. حتی باید سرمان را از توی کتاب هایی که حرف هایشان دیگر کمی بوی نا گرفته بیرون بیاوریم؛ باید ببینیم و بشنویم؛ ببینیم مردم کوچه و بازار چه می خواهند، چه فکر می کنند، چه می گویند. شاید این طوری، اگر حرف دل مردم را بفهمیم، آن وقت بشویم شبیه دانشجوی قدیمی، شبیه دانشگاه آن روزها، همان که آورده اند مبدأ تحولات بود.
یادداشتی از «جیم» - مهر 1392
پ.ن.1. هیچ وقت آن طوری که باید «دانشجو» بودنم را به رسمیت نشناخته ام!
پ.ن.2. یاد جیم بخیر!
پ.ن.3: آدم باید خودش را جایی بنویسد و هر از گاهی برگردد و خود سابقش را بخواند.
- ۱۶ آذر ۹۶ ، ۰۸:۰۰