اشتیاق

بگذار سر به سینه من تا که بشنوی: آهنگ «اشتیاق» دلی دردمند را ...

اشتیاق

بگذار سر به سینه من تا که بشنوی: آهنگ «اشتیاق» دلی دردمند را ...

اشتیاق
دفترچه‌ها
Instagram

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «سفر» ثبت شده است

ّF. Underwood: "Mr. Mahmoud, you may hate me. You may hate the office I hold. But here's the reality: I must make decisions every day that I hope are just. I don't know right from wrong all the time. I wish I did. But what I can't be is indecisive."

House of Cards 


تصور کنید به یکباره، در یک شهر غریب، از یک چهارراه ناآشنا سر در آورده اید و می خواهید از آن جا به مقصد نهایی تان، مثلاً هتل محل اقامت، برسید؛ چه می کنید؟ 


گزینه یک) قفل می کنید. از حرکت می ایستید. چند ثانیه ای هاج و واج، مثل گیج ها، به اطراف نگاه می کنید. کم کم ضربانتان بالا می رود و شروع به عرق کردن می کنید. کم کم مغزتان به کار می افتد و دست به دامن نقشه و هر رهگذر پیاده و سواره ای می شوید تا راهتان را پیدا کنید. ولی به هر حال، آن قدر صبر می کنید تا نسبت به مسیری که می خواهید انتخاب کنید یک اطمینان نسبی پیدا کرده باشید.


گزینه دو) هرگز توقف نمی کنید. یک نگاه خیلی کلی به مسیرهای ممکن می کنید و خیلی سریع، براساس آن چه عقل و دل و باقی ارگان های دست اندر کار می گویند تصمیم می گیرید و مسیرتان را انتخاب می کنید. تقریباً هیچ اطمینانی از درست بودن تصمیمتان ندارید اما وقت بیشتری هم صرف تصمیم گیری نمی کنید. 


اگر گزینه دو در مورد شما صادق باشد، کاملاً من را درک می کنید. اما اگر گزینه یک را انتخاب کرده باشید، من اصلاً شما را درک نمی کنم. 


پ.ن.1: روشن است که گزینه ها دو سر یک طیف هستند و خواننده باید عاقل باشد! 

پ.ن.2: در فرانک ذوب نشوم صلوات! 

پ.ن.3: بی تصمیمی (همان indecision گویاتر است) یک مشکل جدی محسوب می شود؛ البته چاره هم دارد. مثلاً یک یادداشت جالب در این زمینه را می توانید در اینجا بخوانید. 

  • ۱۵ شهریور ۹۶ ، ۲۰:۰۹

نه، این جنون نیست.


پس این هایی که ساعت ها می نشینند، با دقت و حوصله و کلی زحمت، مهره های ریز دومینو را کنار هم می چینند هم حکماً باید مجنون باشند. آخر طرف این همه وقت می گذارد، زحمت می کشد، صبر می کند تا آخر یک تقه بزند پشت اولین مهره و فیشششششش، و فقط چند ثانیه ای افتادن آن ها را تماشا کند.


حتماً آن مادری که دو سه ساعت وقت و انرژی می گذارد تا کودکش غذای خوشمزه اش را در کمتر از ده دقیقه ببلعد هم باید مجنون باشد.


نه این جنون نیست. گاهی تماشای منظره ای از بالای قله ی یک کوه، به ساعت ها تلاش برای رسیدن به آن می ارزد. گاهی بعضی مقصدها، ارزش کیلومترها دویدن را دارند.


گاهی تجربه لحظات کوتاه همکاری و همراهی با سه چهار نفر، ارزش برپا کردن یک سفر سی نفره را دارد.


و این جنون نیست، اصلاً.

  • ۰۴ شهریور ۹۲ ، ۱۲:۳۱

خوابم نمی برد؛ شاید برای دهمین بار جای سرم را جابجا می کنم؛ نه ... مشکل از پاهایم است؛ به گمانم کشیده باشند راحت تر خوابم می برد؛ شاید هم جمعشان کنم بهتر باشد. نه ... دست هایم را به حالت های مختلف قرار می دهم، احساس می کنم بغل دستی هایم را از این حرکاتم معذب کرده ام؛ از این فکر گوش هایم سرخ می شوند.

 

بی خیال خواب می شوم؛ خسته ام اما اینطوری خوابم نمی برد. باز چیزی در ذهنم بازی درآورده است. ذهنم شبیه دالان تاریکی شده است که دیواره هایش را تصاویر مبهم و واضحی پوشانده اند؛ هر از گاهی نور افکن بزرگی روی یکی از تصاویر روشن می شود و همه ی توجه را به خودش جلب می کند و دیده ذهن را مبهوت تماشای خودش می کند. تصاویر پس از مکث کوتاهی خاموش می شوند، لحظات کوتاه ولی طولانی نمای بهت و حیرت؛ همه چیز تاریک است و دوباره تصویر دیگری خودنمایی می کند.

 

تصاویر آدم هایی که وقتی شنیدند عازم حجم، التماس دعایی می گفتند که این بار مثل آن تعارفات همیشگی نبود. این بار وقتی «التماس دعا» می گفتند، نیازشان از عمق چشمانشان بالا می آمد، از پل نگاهمان سرازیر می شد و نیاز من می شد. تا به حال تجربه نکرده بودم که نیاز دیگری به معنای واقعی نیاز من شده باشد، تا حالا درد دیگری را اینطوری نچشیده بودم، انگار که درد خودم باشد. وقتی روبرویم ایستاده بود، دو دستم را در دستش گرفته، آرام آرام تکان می داد و با زبان نیاز و عجز به دعا سفارشم می کرد، وقتی چشمانش را که به چشمانم دوخته شده بود، آرام آرام حلقه نمناکی در بر می گرفت، و وقتی که نگاه پر از نیازش تا عمق قلبم فرو می رفت، آنجا بود که فهمیدم خدا به راستی چقدر کریم است.

 

غنی و فقیر، قوی و ضعیف، موفق و ناموفق نداشت. انگار هر کس گمشده ای داشت که می دانست جز به یاری او پیدا نمی شود. چیزی در عمق نگاهشان، در حسرت کلامشان یا در گرمی و حرارت دستهایشان به روشنی نشان از این گمشده می داد. خدا کند من هم که آنجا می رسم، گمشده ام از عمق نگاهم هویدا باشد.

 

 

 

مسافرین محترم، تا ده دقیقه دیگر آماده فرود آمدن در فرودگاه جده خواهیم بود. خواهشمند است در صندلی های خود قرار گرفته، کمربندها را ببندید و با مهمانداران همکاری بفرمایید. متشکرم ...

  • ۲۲ ارديبهشت ۹۲ ، ۲۳:۰۷