اشتیاق

بگذار سر به سینه من تا که بشنوی: آهنگ «اشتیاق» دلی دردمند را ...

اشتیاق

بگذار سر به سینه من تا که بشنوی: آهنگ «اشتیاق» دلی دردمند را ...

اشتیاق
دفترچه‌ها
Instagram

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «سوال» ثبت شده است

  • ۱۹ شهریور ۹۴ ، ۲۲:۳۹

نمی دانم مشکل از من است یا دیگران یا شاید هم عادت های فرهنگی و زبانی، به هر حال این روزها مدام با سوال های سخت مواجه هستم. سوال های سخت و پیچیده ای که به شدت معذب و مضطربم می کنند و مدام تمرکزم را مختل می کنند. 

 

  • ۰۶ ارديبهشت ۹۳ ، ۰۲:۰۰

بسم؟ الله؟؟؟ الرحمن؟ الرحیم؟


من چی هستم؟ ... من کی هستم؟ ... اصلا کی گفته من هستم؟ ... حالا فرضا من باشم، کی گفته بقیه هستن؟... نکنه همه ی این چیزا داره تو ذهن من اتفاق میفته؟ ( و آیا اگر همه این چیزا داره تو ذهن من اتفاق میفته، به این معناست که نمی تونن واقعی باشن؟*) ... اصلا ما چی هستیم؟ ... چرا هستیم؟ ... کجا هستیم؟ ... از کجا اومدیم؟ ... کجا قراره بریم؟ ... چی کار باید بکنیم؟ ... چی کار نباید بکنیم؟... چرا؟ ... کی گفته؟ ... از کجا معلوم؟ ... ؟؟؟؟؟


 مدتی بود جلوی هر چیزی علامت سوال می گذاشتم، نه از سری لجبازی، نه از سر قیافه ی فیلسوفانه گرفتن، که از باب اشتیاق زائدالوصف به کشف حقیقت. اشتیاقی دیوانه وار و دیوانه کننده، که وجودم را بدون آن بی معنا می بینم.

کار به همین علامت سوال ها ختم نمی شد؛ در راهرویی بلند و تاریک، پیل حقیقت را کورکورانه می کاویدم (!) اما ... هربار که یکی از سوالات پیشینم را پاسخ می یافتم، چندین سوال دیگر سر بر می آورد و سوال قبلی را چنان حقیر جلوه می داد که گویی به هیچ نرسیده ام... به دستانم که نگاه می کردم، خالی بودند و روبرو را که می نگریستم، اژدهای چند سر سوالاتم می غرید.

 بی تعارف، جا زدم، سپر انداختم. پشت به اژدهای غران، راهرو را برگشتم. در راه برگشت، سرم پایین بود و غرق در افسوس تلف کردن عمر (که دیگر چندان هم گرانمایه نبود) در راهرویی بی پایان و تاریک که امیدی به روشنی اش نبود.


 بی خبر از آنکه راهرو از آن وقتی که واردش شده بودم، خیلی روشنتر شده است، غافل از نقش هایی که بر دیوار بودند و اکنون پدیدار شده بودند و غافل از اینکه چه راه درازی را پیموده بودم... کمی طول کشید تا بفهمم، اما فهمیدم که ارمغان آن همه نبرد با اژدهای سوالاتم آن هم در این تاریکی لااقل "هیچ" نبوده است.

خلاصه اینکه باید مدتی اینجا بمانم؛ باید مدتی را به تماشای راه آمده و نقش های دیوار بنشینم، باید دانسته هایم را جمع و جور کنم و در نهایت، تقدیر من معلوم است، باز خواهم تاخت، و آرام نخواهم نشست تا به انتهای این راهروی احتمالا بی پایان برسم، آرام نخواهم نشست تا ... تا وقتی که .... (نمی دانم گفتنش درست است یا نه، این هم سوالی بر انبوه سوالات دیگر! اما...) « حتی اری الله جهرةً ».



«بودن یا نبودن، مسئله این است. آیا شایسته تر آن است که به تیرها و تازیانه های زمانه ی بیدادگر تن در دهیم، یا ساز و برگ نبرد برگیریم و به جنگ دریای مصائب برویم و به آن ها پایان دهیم؟**»

 



*) اقتباسی بود از ...

**) قسمتی از همان منولوگ معروف هملت شکسپیر، شاهد مثالی بر اینکه همه جای دنیا روضه خون دارن!

  • ۱۷ بهمن ۹۰ ، ۰۰:۰۰