میدونم که حرفم خیلی کلیشهای و تکراریه، ولی خب به نظرم این چیزی از اهمیتش کم نمیکنه: آدمیزاد، یا شایدم این آدمیزادی که منم، هیچ وقت حواسش به چیزهایی که خیلی براش حیاتی هستن و جونش بند اونهاست نیست؛ مثل همین نفس! اصن اینقدر به بودنش عادت کردم و خود به خود میاد و میره که هیچ وقت به ذهنم نمیرسه که دنیام در نبودش (یا کمبودش) چه شکلی میشه و به خاطر همین هم کمتر قدردان همین رفتوآمد بیسروصدا ولی مهم هستم.
بعضی چیزها، بعضی جاها، بعضی کارا و بعضی آدمهای زندگیمون که خیلی بهشون عادت کردیم، مثل همین نفس میمونن. حواسمون نیست که بودنشون چقدر حیاتیه، تا این که در حد یک لحظه، یک دَم، نبودنشون جلوی روی ما مجسم بشه.
پ.ن. من خود به چشم خویشتن، دیدم که جانم میرود!
- ۲۸ ارديبهشت ۹۹ ، ۲۲:۱۱