اشتیاق

بگذار سر به سینه من تا که بشنوی: آهنگ «اشتیاق» دلی دردمند را ...

اشتیاق

بگذار سر به سینه من تا که بشنوی: آهنگ «اشتیاق» دلی دردمند را ...

اشتیاق
دفترچه‌ها
Instagram

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «عهد» ثبت شده است

اگر یک فیلم خیلی خیلی طولانی از زندگی من (یا احتمالاً هر کدام از ما) بسازند، احتمالاً از نگاه یک تماشاگر بیرونی، مضحک، پوچ و خسته‌کننده، تلخ، و تا حدودی ترحم‌برانگیز به نظر برسد. انصافاً این حجم از تکاپو، جنگیدن با رنج‌ها و سختی‌ها و البته شکست خوردن‌ها و گاهی پیروز شدن‌ها، بالا و پایین شدن‌های بی‌وقفه چرخ‌وفلک عظیم زمان و این همه جزئیات بی‌اهمیت و کوچک زندگی که مشغولم کرده، باید هم این‌طور به نظر برسد. اصلاً همه دویدن‌های الکی زندگی واقعاً مسخره است؛ مگر آن که برای خودت، و نه همه آن تماشاگرهای بیرونی، معنایی داشته باشد که تو را همچنان به دویدن وادار کند.

 

پ.ن.1. مرا عهدی ست با جانان که تا جان در بدن دارم، هــواداران کویش را چو جـــــان خویشـــتن دارم

  • ۰۵ مهر ۹۷ ، ۲۲:۱۷

خورشید دیگر به وسط آسمان رسیده و حرارت نبرد را دو چندان کرده است؛ نبردی نابرابر؛ رویاروییِ سی هزار نفری با سپاهی که حالا کمتر از پنجاه نفر شده است. یک نفر از یاران به امام نزدیک می شود و از نماز ظهر می پرسد. امام به خورشید آسمان نگاهی می اندازد و دقایقی بعد، به فرمان امام، آماده نماز می شوند. 

فرستاده ای که به سپاه مقابل رفته بود تا برای اقامه نماز فرصتی بگیرد، با خاطری مکدر از ناسزاها برمی گردد و به ناچار نماز خوف در حالی برپا می شود که باید چند نفر از اصحاب از نمازگزاران مراقبت کنند. آخرین نماز شهدا آغاز می شود.

در سپاه مقابل، انگار که بر سر پلیدی مسابقه ای باشد، یکی ناسزا فریاد می زند، آن یکی مسخره می کند و گروهی هم به سمت نمازگزاران تیر می اندازند. سعید بن عبدالله حنفی مقابل امام است. تیرهای اول و دوم را با سپر دفع می کند؛ اما عدد تیرها زیاد است و همه را نمی شود با سپر گرفت. سپر را می اندازد و خودش سپر می شود، تیرها را با دست، با پا، با سینه می گیرد تا تیری به امام نرسد. 

نماز که تمام می شود، امام سمت او می دود و سرش را در دامان می گیرد. چشمان سعید که با چشمان امام تلاقی می کند، برق می زند. اما ناگهان برق چشم ها، جایش را به نگرانی غریبی می دهد: «یابن رسول الله! هل اوفیت؟ ... ای پسر رسول خدا! آیا به پیمانم وفا کردم؟» امام آرام می گوید: «آری، تو در بهشت هم پیشاپیش من قرار داری.»

 

پ.ن: «هل اوفیت؟»، چند روز است که در سرم تکرار می شود!

  • ۰۹ مهر ۹۶ ، ۱۲:۰۰

اگر برای ابد هوای دیدن تو نیافتد از سر من چه کنم؟

هجوم زخم تو را نمی کشد تن من، برای کشته شدن چه کنم؟

هزار و یک نفری به جنگ با دل من، برای این همه تن چه کنم؟

اگر برای ابد هوای دیدن تو نیافتد از سر من چه کنم؟


پ.ن: 24 سال گذشت، چقدر فرصت باقی است؟!

  • ۰۷ فروردين ۹۶ ، ۱۲:۳۰


حتی اگر خاکسـتر رویای من هم خاک شد        قـلبـم اگـر از وحـشت دوری ز تـو بی بــاک شد


یادم دوباره آید آن عهدی که پیشت داشتم آن لحظه ای کز یاد تو چشمم کمی نمناک شد

  • ۰۲ فروردين ۹۲ ، ۱۵:۰۵