دنیای این روزهای من، با دنیای یک سال پیش کلی تفاوت دارد. ظاهر ماجرا این است که خیلی دارم کار مهمی میکنم. کتوشلوار به تن میکنم و با آدمهای (مثلاً) مهمی رفتوآمد دارم. حرفهای گنده میزنم و جاهای مهمی تردد میکنم. تازه، «دکتر» هم صدایم میزنند. شاید اگر جوانک ناپختهای از دور تماشا کند، خیال کند واقعاً آدم مهمی هستم یا کار خیلی ارزشمندی میکنم. راستش را بگویم، حتی این جوانک ناپخته درون خودم هم گاهی همین خیالات به سرش میزند. انگار که بخشی از وجودم، با این بازی جدید حسابی سرخوش میشود.
اما این روزها که کتوشلوارپوش، در این راهروهای عریض، زیر این سقفهای بلند و کنار این آدمهای مثلاً مهم قدم میزنم، باید روزی صدبار با خودم مرور کنم که از معنای واقعی زندگی حواسم پرت نشود؛ که اگر شد و بیش از اندازه غرق و سرگرم این بازی شدم، شاید بشوم یکی از همین آدمهای مثلاً مهمی که زندانی کتوشلوارها و جلسات خوشوآبورنگشان شدهاند.
- ۲۶ آذر ۹۹ ، ۲۳:۰۵