"In death there are no accidents, no coincidences, no mishaps and no escapes."
اگر سری فیلم های مقصد نهایی (یا همان Final Destination) را ندیده اید، مطمئن باشید که اصلاً چیزی را از دست نداده اید. اما اگر دیده باشید، احتمالاً لحظات اعصاب خرد کن آن را که شخصیت های داستان، بعد از گریز از یک حادثه مهیب مرگبار، در حال گذران زندگی عادی خود، از بین چندین و چند موقعیت مرگبار عادی گذر می کنند و عموماً در انتها به طرز فجیعی تکه و پاره می شوند، به یاد دارید.
قصه فیلم ها، البته سخیف تر از آن است که بخواهم اینجا به آن بپردازم (نه که اصلاً به چیزهای سخیف نمی پردازم!)؛ اما آن چیزی که برای من جالب است این است که چطور در لحظات مختلف این فیلم، به یک چاقوی آشپزخانه، یک نشتی آب ساده، یک پریز برق یا اجاق گاز معمولی یا اتوبوس و قطاری که از مسیر هر روزه اش عبور می کند و هزار و یک وسیله عادی دیگر، به چشم آلت قتاله نگاه می کنیم و وقتی شخصیت های داستان، در خانه خود قدم می زنند، انگار دارند در میدان مین راه می روند. هر لحظه مو به تنمان راست می شود که چگونه چیدمان این همه آلات قتاله شخصیت قصه را به مرگی وحشتناک دچار می کند. حتی اگر کمی اهل تخیل و توهم باشیم، تا یکی دو روز ممکن است در خانه خودمان هم از همین وسایل عادی وحشت کنیم یا مراقب این که هر چیزی را کجا قرار می دهیم باشیم.
همین؛ برایم جالب بود که چه قدر ساده اندیشانه مرگ را دور می بینیم و گاهی با یک تلنگر معمولی، چقدر سریع حادثه رازآلود مردن را نزدیک احساس می کنیم.
پ.ن1: راستش قصدم این بود که این نوشته،مثلاً رساله ای در باب ناپایداری دنیا یا نزدیک بودن هرروزه ما به مرگ باشد؛ اما خب، چرندی بیش نشد! ؛)
پ.ن2: کلاً چندی است احساس «ناتوانی-در-رساندن-منظور» دارم، فزاینده طور!
- ۱۴ تیر ۹۶ ، ۰۶:۰۶