اشتیاق

بگذار سر به سینه من تا که بشنوی: آهنگ «اشتیاق» دلی دردمند را ...

اشتیاق

بگذار سر به سینه من تا که بشنوی: آهنگ «اشتیاق» دلی دردمند را ...

اشتیاق
دفترچه‌ها
Instagram

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مرگ» ثبت شده است

"In death there are no accidents, no coincidences, no mishaps and no escapes."


اگر سری فیلم های مقصد نهایی (یا همان Final Destination) را ندیده اید، مطمئن باشید که اصلاً چیزی را از دست نداده اید. اما اگر دیده باشید، احتمالاً لحظات اعصاب خرد کن آن را که شخصیت های داستان، بعد از گریز از یک حادثه مهیب مرگبار، در حال گذران زندگی عادی خود، از بین چندین و چند موقعیت مرگبار عادی گذر می کنند و عموماً در انتها به طرز فجیعی تکه و پاره می شوند، به یاد دارید.

قصه فیلم ها، البته سخیف تر از آن است که بخواهم اینجا به آن بپردازم (نه که اصلاً به چیزهای سخیف نمی پردازم!)؛ اما آن چیزی که برای من جالب است این است که چطور در لحظات مختلف این فیلم، به یک چاقوی آشپزخانه، یک نشتی آب ساده، یک پریز برق یا اجاق گاز معمولی یا اتوبوس و قطاری که از مسیر هر روزه اش عبور می کند و هزار و یک وسیله عادی دیگر، به چشم آلت قتاله نگاه می کنیم و وقتی شخصیت های داستان، در خانه خود قدم می زنند، انگار دارند در میدان مین راه می روند. هر لحظه مو به تنمان راست می شود که چگونه چیدمان این همه آلات قتاله شخصیت قصه را به مرگی وحشتناک دچار می کند. حتی اگر کمی اهل تخیل و توهم باشیم، تا یکی دو روز ممکن است در خانه خودمان هم از همین وسایل عادی وحشت کنیم یا مراقب این که هر چیزی را کجا قرار می دهیم باشیم. 

همین؛ برایم جالب بود که چه قدر ساده اندیشانه مرگ را دور می بینیم و گاهی با یک تلنگر معمولی، چقدر سریع حادثه رازآلود مردن را نزدیک احساس می کنیم. 


پ.ن1: راستش قصدم این بود که این نوشته،مثلاً رساله ای در باب ناپایداری دنیا یا نزدیک بودن هرروزه ما به مرگ باشد؛ اما خب، چرندی بیش نشد! ؛)

پ.ن2: کلاً چندی است احساس «ناتوانی-در-رساندن-منظور» دارم، فزاینده طور!

  • ۱۴ تیر ۹۶ ، ۰۶:۰۶

قیاس حملی که از کتاب کایزه‌وتر، منطق آموخته بود: «کایوس آدم است، آدمیان فانی‌اند، بنابراین کایوس فانی است.»، در اطلاق به کایوس همیشه به نظرش درست آمده، اما در اطلاق به خودش یقیناً درست نیامده بود. اینکه کایوس - انسان به مفهوم مجرد - فانی بود، درستِ درست بود، اما او که کایوس نبود، انسان تجریدی نبود، موجودی بود جدا از دیگران، جدای جدا. 

روزگاری وانیا کوچولو بود، که مامان و بابا داشت، میتیا و ولودیا داشت، اسباب بازی و سورچی و دایه داشت؛ بعدش کاتنکا را داشت و جملگی شادی ها، غم ها و لذت های نوباوگی، کودکی و نوجوانی را. از بوی آن توپ چرمی راه راه که وانیا کشته مرده اش بود، کایوس چه می دانست؟ آیا کایوس دست مادرش را آن جور بوسیده بود و حریر لباس مادرش برای کایوس آن جور خش خش کرده بود؟ آیا کایوس در مدرسه، وقتی که مزه کلوچه بد بود، آن جور الم شنگه راه انداخته بود؟ آیا کایوس آن جور عاشق شده بود؟ آیا کایوس می توانست مثل او در دادگاه بر مسند بنشیند؟ «کایوس راستی راستی فانی بود و حق هم همین بود که بمیرد! اما درباره من، وانیا کوچولو، ایوان ایلیچ، با همه اندیشه ها و عواطفم، قضیه به کلی فرق می کند. مردن من الکی که نیست. اگر بمیرم واویلاست.»

چنین بود احساس او.

  • ۳۱ شهریور ۹۵ ، ۱۲:۵۱
وَلَقَدْ نَعْلَمُ أَنَّکَ یَضِیقُ صَدْرُکَ بِمَا یَقُولُونَ 
 
فَسَبِّحْ بِحَمْدِ رَبِّکَ وَکُن مِّنَ السَّاجِدِینَ
 
وَاعْبُدْ رَبَّکَ حَتَّى یَأْتِیَکَ الْیَقِینُ
  • ۱۲ فروردين ۹۲ ، ۲۰:۲۶