اشتیاق

بگذار سر به سینه من تا که بشنوی: آهنگ «اشتیاق» دلی دردمند را ...

اشتیاق

بگذار سر به سینه من تا که بشنوی: آهنگ «اشتیاق» دلی دردمند را ...

اشتیاق
دفترچه‌ها
Instagram

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «نیت» ثبت شده است

از بچگی (یعنی وقتی از این هم بچه تر بودم) همیشه درگیر این سوال ها بودم که "کار خوب یا بد یعنی چه؟"، "اصلاً کی یا چی تعیین می کند که کاری خوب است یا بد؟!"، یا اینکه "آیا خدا (که همزمان هم مهربان است و هم عادل) به کافران و غیرمسلمانانی که کار خوب می کند هم پاداش می دهد یا خیر؟" (بعله! به هر حال بنده از همان عنفوان کودکی، با مسائل جدی در حوزه فلسفه اخلاق و الهیات درگیر بوده ام!) و یا مثلاً همان سوال کلیشه ای که " بالاخره خدا، حضرات ادیسون و بِل و فلمینگ و پاستور و دیگران را، با آن همه سابقه خدمت به بشریت، به بهشت نعیم خود راه می دهد یا خیر؟"

 

اکنون که بیست و چهارمین سال عمر هم از نیمه گذشته، هنوز پاسخ روشنی برای بسیاری از این پرسش های کودکی ندارم؛ البته در خیلی از موارد تصمیم گرفته ام کار خدا را به خدا واگذار کنم و در باقی موارد هم خرده نظراتی دارم که گمان می کنم ریشه در کتب ضاله ای داشته باشد که در همان کودکی خوانده ام! برشی از یکی این کتب در ادامه آمده است.

 

پ.ن1: متن از کتاب آخرین نبرد، از مجموعه افسانه های نارنیا، نوشته آقای سی. اس. لوئیس است.

پ.ن2: بابت بیگانه بودن زبان متن پوزش می طلبم. ضمناً متن از قول شخصی نقل می شود که لهجه او برای بیگانگان هم کمی بیگانه است! (لذا آنچه آمده، ایراد تایپی ندارد، بلکه همانی است که نویسنده مرقوم داشته است!)

پ.ن3: ناگفته نماند که بعضاً گفته می شود (و به نظر نیز صحیح می رسد) که نویسنده در این کتاب، به صورت کاملاً نمادین و در پوشش تشبیهات و استعاره های فراوان، شدیداً برای ارائه چهره ای سیاه از اسلام (در مقابل چهره ای سفید از مسیحیت) کوشیده است! خلاصه آنکه راقم این سطور (همین سطور فارسی را عرض می کنم) آن قدرها هم از مرحله پرت نمی باشد.

 

  • ۰۱ آبان ۹۵ ، ۲۱:۰۰

روزه که نیست، جان کندن است لامصّب. انگاری که آفت زده باشد به کل زندگی؛ نه وقت داری و نه حالی برای استفاده از وقت. اول صبح که از خانه می زنی بیرون همه چیز خوب است. اما همین که دو قدم در آفتاب راه می روی، یا سه خط صحبت می کنی یا چهار تا پله را بالا و پایین می روی، زبانت شبیه یک تکه گوشت خشکِ بی حس می افتد گوشه دهانت؛ انگار که می خواهد خفه ات کند. تمام تلاشت را می کنی که زودتر خودت را از تیررس آفتاب دور کنی و زیر باد کولر پناه بگیری. کم کم اعصابت به هم می ریزد، رانندگی سخت می شود، حرف زدن جان کندن است، فکر کردن را هم آرام آرام تعطیل می کنی. یکی دو ساعت مانده به افطار عین جنازه ها ولو می شوی جلوی باد کولر. خدا خدا می کنی که خوابت ببرد که اگر نبرد باید دو ساعتِ تمام، تک تکِ ثانیه ها را بشمری تا تازه صدای ربّنا به گوشَت برسد؛ ربّنا هم که شروع شد، حالا مگر تمام می شود؟! همان دو سه دقیقه آخر انگاری یک عُمر است.

سوت افطار را که زدند، حمله به سفره شروع می شود. دیگر مغز کار نمی کند، فقط و فقط دهان و فک و زبان! ... به خودت که می آیی، دقیقاً تا زیر چانه را از خوراکی های مختلفی که هیچ ربطی هم به هم ندارند پر کرده ای و دیگر نمی توانی از جایت بلند شوی. خلاصه یک جوری سر می کنی تا کم کم وقت خواب برسد. وقت خواب هم که می شود حالا مگر خوابت می برد؟! اینقدر قبل افطار خوابیدی که دیگر خوابت نمی آید. مدام در رختخواب این طرف آن طرف می شوی تا بلکه خواب کرم نماید و به چشمت فرود آید. 

هنوز چشم ها درست و حسابی گرم خواب نشده، که باید بیدار شوی برای سحری؛ یعنی بیدار شوی یک جور گرفتاری ست و بیدار نشوی یک جور دیگر. سحری را که خوردی فوری شیرجه می زنی درون رختخواب که بلکه تا قبل از خروسخوان بتوانی چند ساعتی بخوابی... آفتاب که می زند، دوباره روز از نو، روزی از نو!



خدا که در نظرت نباشد، روزه خریّتِ مَحض است!


پ.ن1: گاهی وقت ها بد نیست منّت همین بندگی های دست و پا شکسته را بر سر خدا بگذاری؛ باور کن همین پلاسیده هایش را هم می خرد!


پ.ن2: باید روزه های نیمه اول ماه را قضا کنم.

  • ۱۱ تیر ۹۴ ، ۰۳:۴۵