همیشه عاشق این قصه ها و فیلم هایی بوده ام که آخر داستان، وقتی که همه چیز رو می شود، می فهمی که همه جزئیاتِ به ظاهر کم اهمیت چقدر قشنگ به هم دیگر ربط پیدا می کنند؛ بیشتر این جزئیات آن قدر واضح از جلوی چشم هایت عبور داده می شوند که آخر قصه، تعجب می کنی که چطور نتوانسته ای متوجه ارتباط ساده ی آن ها بشوی. خلاصه که آن قدر مجذوب این روایت ها می شوم که تلاش می کنم داستان خودم را هم همینطور پیش ببرم. ریز به ریز و با دقت، جزئیات را گوشه و کنار قصه می چینم؛ تا جایی که بعضی وقت ها به وسواس می رسم. مدام نقشه می کشم، هی برنامه می ریزم، توی ذهنم همه چیز را بالا و پایین می کنم و به خیال خودم همه چیز را پیش بینی می کنم. اما خیلی وقت ها، وقتی به آخر داستان می رسیم و نوبت رو شدن همه چیز می شود، آن جوری که دلم می خواهد نمی شود. نمی دانم چرا معمولاً دیگران، آن طوری که آخر کتاب ها و فیلم ها اتفاق می افتد، متوجه تمام آن ظرافت ها و ریزه کاری های ماجرا نمی شوند. اصلاً کلافه ام می کند اینکه آن همه زحمت، دقت و وسواس، درک نمی شود.
تازگی ها فهمیده ام که حواسم به این مسئله نبوده است که:
پ.ن1: این هم نکته مهمی است که جناب سعدی می فرماید:
باران که در لطافت طبعش خلاف نیست
در باغ لالــه روید و در شــوره زار خـَــس
پ.ن2: گاهی وقت ها، هر چه بیشتر تلاش کنی که منظورت را برسانی، ناموفق تری! باور کن!
- ۱۵ خرداد ۹۵ ، ۰۸:۳۸