اشتیاق

بگذار سر به سینه من تا که بشنوی: آهنگ «اشتیاق» دلی دردمند را ...

اشتیاق

بگذار سر به سینه من تا که بشنوی: آهنگ «اشتیاق» دلی دردمند را ...

اشتیاق
دفترچه‌ها
Instagram

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «هدایت» ثبت شده است

همیشه عاشق این قصه ها و فیلم هایی بوده ام که آخر داستان، وقتی که همه چیز رو می شود، می فهمی که همه جزئیاتِ به ظاهر کم اهمیت چقدر قشنگ به هم دیگر ربط پیدا می کنند؛ بیشتر این جزئیات آن قدر واضح از جلوی چشم هایت عبور داده می شوند که آخر قصه، تعجب می کنی که چطور نتوانسته ای متوجه ارتباط ساده ی آن ها بشوی. خلاصه که آن قدر مجذوب این روایت ها می شوم که تلاش می کنم داستان خودم را هم همینطور پیش ببرم. ریز به ریز و با دقت، جزئیات را گوشه و کنار قصه می چینم؛ تا جایی که بعضی وقت ها به وسواس می رسم. مدام نقشه می کشم، هی برنامه می ریزم، توی ذهنم همه چیز را بالا و پایین می کنم و به خیال خودم همه چیز را پیش بینی می کنم. اما خیلی وقت ها، وقتی به آخر داستان می رسیم و نوبت رو شدن همه چیز می شود، آن جوری که دلم می خواهد نمی شود. نمی دانم چرا معمولاً دیگران، آن طوری که آخر کتاب ها و فیلم ها اتفاق می افتد، متوجه تمام آن ظرافت ها و ریزه کاری های ماجرا نمی شوند. اصلاً کلافه ام می کند اینکه آن همه زحمت، دقت و وسواس، درک نمی شود. 


تازگی ها فهمیده ام که حواسم به این مسئله نبوده است که:

«إِنَّکَ لا تَهْدی مَنْ أَحْبَبْتَ وَ لکِنَّ اللَّهَ یَهْدی مَنْ یَشاءُ وَ هُوَ أَعْلَمُ بِالْمُهْتَدینَ» (قصص 56)


پ.ن1: این هم نکته مهمی است که جناب سعدی می فرماید:

باران که در لطافت طبعش خلاف نیست

در باغ لالــه روید و در شــوره زار خـَــس


پ.ن2: گاهی وقت ها، هر چه بیشتر تلاش کنی که منظورت را برسانی، ناموفق تری! باور کن!

  • ۱۵ خرداد ۹۵ ، ۰۸:۳۸

می نشینی روبروی خودت و شروع می کنی به کشیدن مسیر راه؛ از اینجایی که الان هستی، تا آنجایی که می خواهی آن آخرِ آخر باشی؛ از همین امروز تا روز آخر: روزِ نامعلومِ مردن. 


اول بدبختی همین جاست: وقتی طول راه مجهول است، وقتی نمی دانی که مسیرت چهل سال است یا چهل روز یا چهل ساعت، دیگر چه مسیری، چه برنامه ای، چه کشکی؟! ... اینطوری که نمی شود؛ بالاخره یک عددی را باید در نظر بگیری. فرض کن چهل سال؛ با همین فرض هم بالاخره یک کاری می شود کرد.


شروع می کنی. نقطه اول و آخر - تقریباً - معلوم شده: از الان تا حدود چهل سال دیگر. آرام مداد را بر می داری و از امروز حرکت می کنی و هنوز چند ماه جلو نرفته، متوقف می شوی؛ نه؛ خوب نیست؛ راه خوبی نیست؛ کلی اما و اگر و شاید دارد؛ اصلاً معلوم نیست شدنی باشد؛ پاکش می کنی و دوباره از نقطه اول - که حالا چند دقیقه هم جلوتر رفته! - شروع می کنی. دوباره توقف، پاک کن، مداد، پاک کن، مداد، پاک کن، ایست!


می نشینی یک گوشه به فکر کردن؛ منتظری تا کل مسیر چهل ساله، یکدفعه، شفاف و بدون نقص خودش را به تو نشان بدهد. نمی شود که نمی شود...


یأس، آرام آرام، سردت می کند...



«
وَ الَّذِینَ جاهَدُوا فِینا لَنَهْدِیَنَّهُمْ سُبُلَنا وَ إِنَّ اللَّهَ لَمَعَ الْمُحْسِنِینَ»

 

ترجمه: یعنی تو در هر لحظه، رویت را به سمت ما بکن، یک قدم هم بردار؛ قدم بعدی را خودمان نشانت می دهیم. (از مسیر چهل ساله و یکدفعه و شفاف و بدون نقص هم خبری نیست!) خلاصه اینکه ما هوای آدم های کار درست را داریم، خیالت تخت! (یأس و این قرتی بازی ها هم مال بچه هاست!)

 

پ.ن: به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل، که گر مراد نیابم به قدر وسع بکوشم

  • ۰۵ دی ۹۳ ، ۰۷:۰۰


فَإِمّا یَأْتِیَنَّکُمْ مِنِّی هُدىً فَمَنْ تَبِعَ هُدایَ فَلا خَوْفٌ عَلَیْهِمْ وَ لا هُمْ یَحْزَنُونَ


ولى هرگاه هدایتى از طرف من براى شما آمد، کسانى که از آن پیروى کنند، 

نه ترسى بر آنهاست،و نه اندوهگین مى شوند.

 

از این ساده تر هم می شود؟! می گوید بروید و مشغول کار خودتان بشوید، فقط هر وقت هدایتی از طرف من برای شما آمد، هر وقت هدایت من خودش آمد و در خانه تان را زد، بی زحمت در را باز کنید! آن هم نه از آن جهت که هدایت من است و اطاعتش واجب؛ از آن جهت که هرکه هدایت مرا تبعیت کند خودش از ترس و اندوه رهایی می یابد. پس بی زحمت، برای خودتان هم که شده، وقتی هدایتم با پای خودش آمد دم در خانه تان، فقط در را باز کنید! همین!

  • ۲۶ آذر ۹۲ ، ۱۶:۳۵

«اعوذ بالله من الشیطان الرجیم»



إِنَّ الَّذِینَ قَالُوا رَبُّنَا اللَّهُ ثُمَّ اسْتَقَامُوا تَتَنَزَّلُ عَلَیْهِمُ الْمَلَائِکَةُ أَلَّا تَخَافُوا وَلَا تَحْزَنُوا وَأَبْشِرُوا بِالْجَنَّةِ الَّتِی کُنتُمْ تُوعَدُونَ

  • ۲۹ بهمن ۹۱ ، ۲۱:۴۱