اشتیاق

بگذار سر به سینه من تا که بشنوی: آهنگ «اشتیاق» دلی دردمند را ...

اشتیاق

بگذار سر به سینه من تا که بشنوی: آهنگ «اشتیاق» دلی دردمند را ...

اشتیاق
دفترچه‌ها
Instagram

۴۷ مطلب با موضوع «دیالوگرافی» ثبت شده است

ما هر روز هزار و یک انتخاب می‌کنیم. بیشتر وقت‌ها این انتخاب‌ها آن‌قدر ناخودآگاهند که اصلا متوجه آن‌ها نیستیم و گاهی هم کمتر ناخودآگاهند و گمان می‌کنیم که با آگاهی و اراده گزینه مورد نظرمان را انتخاب کرده‌ایم. برآیند همین انتخاب‌های ریز و درشت در مسیر زندگی، شده است "من"؛ یعنی همین آدمی که الان هستم. اگر در انتخاب‌های ریز و کم‌اهمیت، مثل این که کدام کفش یا لباس را بخرم، فلان کتاب را بخوانم یا نه، یا امروز ورزش کنم یا نکنم، گزینه دیگری را انتخاب می‌کردم، شاید تقریباً همین "من"ی می‌شدم که الان هستم؛ اما اگر در دوراهی‌های مهم‌تر زندگی، تصمیم دیگری می‌گرفتم، شاید الان یک "منِ" دیگر بودم: بداخلاق‌تر یا خوش‌اخلاق‌تر، چاق‌تر یا خیلی لاغرتر، باهوش‌تر یا خنگ‌تر ...

مثلاً شاید یک مهندس برق بودم، که یک جایی وسط کانادا، وقتش را لابلای کدهای یادگیری ماشین و هوش مصنوعی می‌گذراند. یا شاید کارمند جزء یک وزارتخانه بزرگ بودم که هر روز 7 صبح، کت‌و‌شلوار پوشیده، همراه با جماعت کت‌وشلواری‌ها راهی محل کارش است. حتی ممکن بود یک برنامه‌نویس دیوانه و منزوی باشم که کارش تولید این اپلیکشین‌های دوزاری اندرویدی است و روزی 2 لیتر قهوه برزیلی فرو می‌دهد یا مثلاً یک دروازه‌بان متوسط فوتسال که نیمکت یک تیم دسته چندمی را گرم می‌کند. یا شاید هم اصلاً الان زنده نبودم؛ شاید یک توده سرد و بی‌جان بودم، خوابیده لای چند لا پارچه و زیر یک خروار خاک. اما به هر حال، بعضی از انتخاب‌های خودم و البته دست تقدیر، این "من" را امروز و این لحظه پشت این لپتاپ نشانده تا اینجا در وبلاگی که خواننده چندانی ندارد، یادداشت بنویسم. 

حالا خیال می‌کنم که همه این هزاران "من" ممکن را، با تفاوت‌های خیلی ناچیز یا خیلی اساسی‌شان، در یک سالن بزرگ جمع کرده‌ام، دورشان می‌چرخم و براندازشان می‌کنم. بعضی‌هایشان انقدر شبیه خودم هستند که انگاری زل زده‌ام به آینه؛ و بعضی دیگر آنقدر متفاوت و عجیب هستند که به سرم می‌زند نکند دارند مسخره‌بازی در می‌آورند؛ وگرنه مگر ممکن است ما در واقع یک نفر باشیم؟! بعد بلافاصله به فکر می‌افتم که اصلاً مگر ما یک نفریم؟ واقعاً فرق من با این آدم‌ها چیست؟ کدامشان واقعاً من هستم؟ یا یک سوال سخت‌تر و مهم‌تر: دوست دارم کدامشان باشم؟

 

پ.ن.1 (پی‌نوشتی که از اصل نوشته مهم‌تر است). «و من دوست دارم همینی باشم که انتخاب توست: من ِ تو!»

پ.ن.2. سریال Dark Matter، با وجود ایده نه چندان ناب، تمیز بود و برانگیزاننده! 

  • ۱۸ شهریور ۰۳ ، ۰۷:۱۷

I am a servant of the Secret Fire, wielder of the Flame of Anor. The dark fire will not avail you, Flame of Udun! Go back to the shadow. You Shall Not Pass!

پ.ن. از امروز دیگه فقط کار، کار و کار!

  • ۱۶ تیر ۰۳ ، ۲۰:۰۷

- When we lack an element to judge something, and the lack is unbearable, all we can do is decide. To overcome doubt, sometimes we have to decide one way over the other. Since you need to believe one thing but have two choices, you must choose.
- So you have to invent your belief?
- Yeah, well.. in a sense.

  • ۰۷ ارديبهشت ۰۳ ، ۱۹:۴۳

ببین، اگر بخوام صادقانه بگم، ایرادهای زیادی میشه به این سریال (Ted Lasso) گرفت؛ یعنی، به خصوص از نظر هنری و سینمایی، خیلی با سریال‌ها یا فیلم‌های خفن هالیوودی فاصله داره. یه جورایی انگار هیچ چیزی در این سریال کامل و عالی و بی‌نقص نیست؛ اون‌قدری که گاهی حس می‌کنم گروه کارگردانی، عمداً از بعضی چیز‌ها چشم پوشیده. از قضا دقیقاً همین موضوع برای من نقطه تمایز این قصه از سایر خالی‌بندی‌های سینمایی بود.

مثلاً هیچ کدوم از شخصیت‌های سریال عالی که نیستند هیچ، اتفاقا هزار تا گیر و مشکل جور واجور دارند (شاید به استثنای پپ گواردیولا! laugh)، و برخلاف خیلی قصه‌ها و سریال‌های دیگه، شاید تو خیلی دوست نداشته باشی جای اون افراد و شبیه اونا باشی؛ و دقیقاً به خاطر همینه که بیشتر بهشون احساس نزدیکی می‌کنی، با نمک‌پراکنی‌ها و موقعیت‌های بامزه‌شون می‌خندی و با غم‌ها و صحنه‌های دراماتیکشون اشک می‌ریزی. 

خلاصه که اگر ندیدید، به نظرم وقت بذارید و ببینید، جزو عمرتون حساب نمیشه! wink

 

«برای من، موفقیت ربطی به برد و باخت نداره.

به این ربط داره که به این جوونا کمک کنم

تا بهترین خودشون باشن؛ هم توی زمین و هم بیرون از اون» 

 

«پذیرفتن یه چالش جدید 

مثل اسب‌سواری می‌مونه، مگه نه؟

اگه وقتی داری انجامش می‌دی راحتی،

احتمالاً داری اشتباه می‌زنی.»

 

«می‌دونی شادترین حیوون روی زمین کدومه؟

ماهی قرمز!

می‌دونی چرا؟

چون فقط 10 ثانیه حافظه داره.»

 

پس ماهی‌قرمز باش!

 

پ.ن. سعی کردم این نوشته، در Imperfectترین حالت ممکن باشه (حالا نه که همه قبلیا Perfect بودنا، اما خب به خاطر Perfectنبودنشون ناراحتی داشتم!)

  • ۱۹ تیر ۰۲ ، ۱۶:۱۷

A dream unites people who once sought to kill each other.

Without it, we go back into an age of darkness.

 

پ.ن.1. سریال عالی و بسیار فشارآور!

پ.ن.2. That’s the curse of life, to think of what might have been

  • ۱۰ ارديبهشت ۰۲ ، ۲۱:۵۶

ما،

یه عده

گاویم

که یاد نگرفتیم

«نباید»

تو زندگی هم

دخالت کنیم!

 

«علیرضا | برادران لیلا»

پ.ن.1. چقدر این علیرضا، برادر لیلا، علیرضا بود!

پ.ن.2. باز هی بپرسید «کی می‌خوای زن بگیری؟!» 

Moo

  • ۱۹ فروردين ۰۲ ، ۲۳:۳۶

«فقط یک گناه وجود دارد، فقط یکی؛ و آن هم دزدی است. هر گناه دیگری هم یک جور دزدی است: وقتی مردی را می‌کشی، جانش را دزدیده‌ای؛ حق شوهر داشتن را از زنش و حق پدر داشتن را از بچه‌هایش دزدیده‌ای. وقتی دروغ می‌گویی، حقیقت را از کسی می‌دزدی. وقتی تقلب می‌کنی، حق انصاف را از دیگران می‌دزدی. هیچ کاری بدتر از دزدی نیست.»

بادبادک‌باز

  • ۲۸ خرداد ۰۱ ، ۲۰:۳۹

سرتیپ آریا: اگه یه قدم به عقب برداری، دشمن صد قدم میاد جلو. اون‌وقت روزی می‌رسه که می‌بینی حتی نمی‌تونی نفس بکشی؛ دشمن اومده توی خونه‌ت، تا خصوصی‌ترین بخش زندگیت.

سریال خاتون

پ.ن. حالا دشمن کیه؟ That's the question!

  • ۰۴ ارديبهشت ۰۱ ، ۱۰:۵۰

آقای «جان کیتینگ»، معلمِ سابقِ ادبیاتِ دبیرستانِ شبانه‌روزیِ «ولتون»،‌ ملقب به «ناخدا» *...

پیش از آغاز قرائت کیفرخواست، باید اعتراف کنم که شما یکی از الهام‌بخش‌ترین شخصیت‌ها در زندگی من بوده‌اید؛ به‌ویژه در این ده‌سالی که از خوش‌اقبالی رخت آموزگاری را به تن کرده‌ام. و اقرار می‌کنم که همیشه حسرتم در معلمی این بوده، و هست، که هرگز کلاس‌هایم همچون شما شورانگیز، متفاوت و تأثیرگذار نشد.

اما بعد؛ با همه این اوصاف، شما امروز در جایگاه متهم ایستاده‌اید. بگذارید از اول شروع کنیم: از پاره کردن مقدمه کتاب ادبیات. اشتباه نکنید! ما هم در این دادگاه هیچ احترامی برای آن چند صفحه قائل نیستیم. اتهام شما، چیزی بیشتر از تشویق دانش‌آموزانتان به پاره‌کردن چند تکه کاغذ از یک کتاب است. اتهام شما، کاشتن بذری سمّی در آن ذهن‌های جوان است. 

آقای معلم! رویا، چیز خطرناکی است. چون از سویی آن‌قدر زیبا و دل‌خواه و وسوسه‌برانگیز است که آدم را شیفته می‌کند و از سوی دیگر،‌ با آن‌چیزی که بیرون ماست خیلی تفاوت دارد. رویا پردازی در دنیایی که سخت و خشن است، راه رفتن روی لبه یک تیغ است. زندگی در دنیای واقعی،‌ زمانی که شیفته رویایی باشی که راهی به سوی آن نمی‌یابی،‌ تاب‌آوردنی نیست. دنیای ما، با دنیای داستان‌ها و شعر‌ها خیلی فرق می‌کند، ناخدا! در دنیای ما، «نیل‌ پری‌»ها وقتی سیلی سرد واقعیت به صورتشان نواخته می‌شود، دیگر تاب دست‌کشیدن از رویای زیبایشان را ندارند و پژمرده می‌شوند.

ناخدا! ایجاد تغییر یا اصلاح، به سادگی پاره کردن یک فصل از کتاب ادبیات نیست؛ فتح قله‌های آزادی، به راحتی بالا رفتن از میز کلاس درس و ایستادن روی آن نیست. شما می‌دانستید که تغییرات واقعی، در دنیای واقعی، چقدر سخت، زمان‌بر و مستلزم ازخودگذشتگی است. اما شما دانش‌آموزانتان را برای کارهای سخت تربیت نکردید، تنها نمایشی جداب،‌ شیرین، و ساده نشان‌شان دادید. شما شیرینی تغییرات کوچک را به آن‌ها چشاندید، بی‌آنکه از تلخی‌ها و مرارت‌های مسیر طولانی اصلاح به آن‌ها چیزی بیاموزید. 

آقای کیتینگ! شما معلم بودید و معلم، اجازه ندارد گلچینی از واقعیت را به مخاطبش تحویل دهد. ما معلم‌ها، اجازه نداریم به خاطر نشان‌دادن نیمه پر لیوان از نیمه خالی چشم بپوشیم. نمی‌خواهم بگویم انگیزه شما در همه این کارها، خودتان بودید؛ که این پرسشی است که باید در خلوت خودتان به آن بیاندیشید: واقعاً چقدر صلاح و حال و آینده دانش‌آموزانتان شما را برمی‌انگیخت و چقدر خشنودی خودتان؟ بالاخره همه ما از جذاب و متفاوت دیده‌شدن، از تأثیرگذار بودن، و از هیجان دادن و محبت گرفتن خشنود می‌شویم. اما گاهی این خشنودی بهای سنگینی دارد که از جیب دیگران پرداخت می‌شود. اکنون قضاوت با شما و این دادگاه است: آیا کلاس شما، به غیر از تجربه ساعاتی خوش و شورانگیز، حقیقتاً زندگی بهتری را برای شاگردانتان رقم زده است؟

و اما سخن پایانی: ناخدا! متأسفم که این را می‌گویم ولی در دنیای ما،‌ شاعرها، خیلی هم آدم‌های مهمی نیستند. حتی گاهی وقت‌ها، این جمله که «فلانی شاعر است» اصلاً معنای خوبی نمی‌دهد. اگر هم شاعری پیدا شود که آدم مهمی باشد،‌ احتمالاً «شاعری مرده» است. اما درست برعکس شاعران مرده، که انگار پس از مرگشان زندگی می‌کنند، کسی که امید و آرزویش پژمرده می‌شود، اگر نیاموخته باشد که چگونه آن را دوباره بارور کند، در زندگی می‌میرد. 

 

* ترجمه‌ای از Captain،‌ به سلیقه خودم.

پ.ن.1. اگر «انجمن شاعران مرده‌» را ندیده‌اید یا نخوانده‌اید، ببینید یا بخوانید. 

پ.ن.2. همیشه این سوال برایم باقی خواهد ماند که آیا آقای کیتینگ در مرگ نیل تقصیری داشته یا نه! 

  • ۱۱ آذر ۹۹ ، ۲۱:۵۷

Legasov

Legasov: No one in the room that night knew the shutdown button (AZ-5) could act as a detonator. They didn't know it, because it was kept from them.
Kadnikov: Comrade Legasov, you're contradicting your own testimony in Vienna.
Legasov: My testimony in Vienna was a lie. I lied to the world. I'm not the only one who kept this secret. There are many. We were following orders, from the KGB, from the Central Committee. And right now, there are 16 reactors in the Soviet Union with the same fatal flaw. Three of them are still running less than 20 kilometers away, at Chernobyl.
Kadnikov: Professor Legasov, if you mean to suggest the Soviet State is somehow responsible for what happened, then I must warn you, you are treading on dangerous ground.
Legasov: I've already trod on dangerous ground. We're on dangerous ground right now, because of our secrets and our lies. They're practically what define us. When the truth offends, we—we lie and lie until we can no longer remember it is even there. But it is...still there. Every lie we tell incurs a debt to the truth. Sooner or later, that debt is paid. That is how...an RBMK reactor core explodes: Lies.

  • ۲۱ دی ۹۸ ، ۱۲:۰۱