خواب
يكشنبه, ۱۱ مهر ۱۳۹۵، ۰۶:۰۳ ب.ظ
تا جایی که تاریکی اجازه می دهد و چشم کار می کند فقط بیابان است. بیابانی خالی از حیات و حرکت؛ نه جنبنده ای، نه گیاهی و نه حتی وزش نسیمی؛ انگار که گذر زمان متوقف شده باشد. تمام صحرا در سکوت غلیظی فرو رفته است و آسمان شب سایه انداخته است به کل صحرا؛ نه خبری از ماه در آسمان است و نه ستاره ای پیداست. و حسین، یکه و تنها، میان این جهانِ به خواب رفته ایستاده است.
ناگهان صدای حرکتی از پشت سرش به گوش می رسد. بر می گردد و در دور دست، نور مشعل های قافله ای را می بیند. زیرلب خدایش را شکر می گوید و به سمت قافله می دود. قافله هم آرام پیش می آید. سواری تیزرو، جلوتر از قافله به او می رسد. سر و صورتش را پوشانده است و سوار بر اسبی بزرگ، مقابل او متوقف می شود. حسین نفسی می گیرد تا از نشانی و مقصد قافله بپرسد، اما سوار، با صدایی بم و زنگدار، خود به سخن می آید:
«این قوم شبانگاه در حال حرکتند، در حالی که مرگ، به استقبالشان می آید.»
و جایی را در پشت سر حسین و درست در امتداد مسیر قافله با دست نشان می دهد. بر می گردد و به جایی که سوار نشان داده است می نگرد. هراسی در دلش جان می گیرد. درست روبروی قافله و در فاصله ای نه چندان دور، طوفانی از شن، زمین را به آسمان رسانده است. طوفانی از شن، اما تاریک تر، غلیظ تر، و شوم تر. اما قافله، انگار نه انگار که طوفان در انتظارشان باشد، آرام آرام، مسیر خود را می رود.
باز برمی گردد، اما خبری از سوار نیست. به سمت قافله، که حالا فاصله اش با او خیلی کمتر شده است، می دود. می خواهد بداند کیست این قافله سالاری که این طور بی محابا به سمت طوفان در حرکت است. نگاهش به سواری می افتد که پرچم بزرگی در دست دارد و جلوی کاروان در حرکت است. چهره اش پیدا نیست، تاریکی چهره اش را مخفی کرده است. نزدیک تر که می شود، پرچمدار را می شناسد و نفسش در سینه حبس می شود. عباس است، برادرش! خشکش می زند و نگاهش دوباره به طوفان می افتد. صدای سوار دوباره در گوشش زنگ می زند:
«این قوم شبانگاه در حال حرکتند، در حالی که مرگ، به استقبالشان می آید.»
و از خواب می پرد. چند بار می گوید «انا لله و انا الیه راجعون» و بعد «الحمدلله رب العالمین». پسرش علی اکبر نزدیکش می آید - چقدر سیمایش شبیه رسول خداست! - و می پرسد: «قربانتان گردم، چه شده؟» - صدایش هم! - خواب را برای پسر تعریف می کند و می گوید: «فهمیدم که این خبر مرگمان است که به ما گوشزد شده است.» علی نزدیکتر می آید و با صدایی آرام - درست شبیه رسول خدا! - می گوید: «پدرجان! الهی که بد نبینی، ولی مگر ما بر حق نیستیم؟» حسین چشم می دوزد به چشم های علی. « چرا پسرم، قسم به همان خدایی که به نزد او بازمی گردیم که ما بر حقیم.» علی لبخندی می زند، چشمانش برق می زند، صدایش را پایین تر می آورد و می گوید: «پس پدرجان، باکی نداریم از این که بر حق بمیریم!»
حسین هم لبش به لبخند باز می شود، دستان علی را در دست می گیرد و چشم به صورت زیبای پسر می دوزد. «خدا خیرت بدهد پسرم! خدا خیرت بدهد پیغمبر جوان من!»
پ.ن. خدا کند که امسال هم به محرمش راهمان دهند!