یک عاشقانه آرام
خودکارانه زیستن، پایان انسانی زیستن است: عادت هر روز صبح زود برخاستن - درست سر ساعت، سر دقیقه. سلامی به عادت نه از راه ارادت. چای به عادت. اداره. امضا. اتوبوس. آب. چای. زنگ در. کتاب خواندن. خرید؛ خریدِ به عادت. هرگز چیزی به اندازه عادت نفرت انگیز نبوده است. نمازت را هم، هر روز، با شعوری نو بخوان؛ با ارتباطی نو؛ با برداشتی نو. به آنچه می کنی بیندیش؛ عبادت چرا؟ سخن گفتن با آن نیزوی لایزال، چرا؟ عادت، فرسودگی ست. ماندگی. آبِ راکد. مرداب. تغییر بده! بیندیش و جا به جا کن! مگر هزار راه تو را به محل کارت نمی رساند؟ خب هر روز، با اراده، یکی از این همه راه را انتخاب کن. کمی دور، کمی نزدیک. کمی سخت. کمی آسان. مشتری شدن، نوعی معتاد شدن است.فقط از یک میوه فروش خرید نکن. بگذار با تمام میوه فروشان سر راهت آشنا شوی. لااقل سلام های تازه. معطر، نو. ضد عادت. آیا هرگز به پاسبان سرگذر سلام کرده ای؟ سلام کن! احوال پرسی کن! بگذار با تو، زمانی، درد دل کند. مگر چه عیب دارد؟ اما نگذار به این کار عادت کنی ... نان: بربری، سنگک، مشهدی، تابفتون، لوله ای، لقمه ای، لواش، جو، شیرمال، قزوینی، بهار، تنوع حلال. چرا باید با شنبه آغاز کنیم - آنگونه که انگار شنبه ها رنگشان، بویشان و طراوتشان بیشتر از پنجشنبه هاست؟ بهار، همه چیزش با تابستان، با زمستان، و با پاییز فرق دارد. حق است که بهار را یک آغاز پرشکوه بدانیم، نه تنها به دلیل رویشی خیره کننده: امروز، بوته سبز روشن؛ فردا غرق صورتی گل محمدی؛ امروز، یاس بسته خاموش؛ فردا سیلاب نوازنده عطر. نه فقط به دلیل این رویش خیره کننده، بل به علت حسی از خواستن، طلبید، عاشق شدن، بالا پریدن، فریادکشیدن، خندیدن، شکوفه کردن، باز شدن روح ...