شاید هنوز خواب میبینم
"بیست ساله که بودم، لحظاتی را تجربه کردم که کاملاً زندگی من را عوض کرد. در حالی که هنوز بچه بودم، پدر شده بودم. راستش، خیلی زمان مناسبی نبود. آن زمان فوتبال آماتور بازی میکردم و در طول روز هم دانشگاه میرفتم. برای پرداخت شهریه دانشگاه، در انباری کار میکردم که فیلمهای سینمایی را انبار میکردند. و برای جوانهایی که این را میخوانند باید بگویم که منظورم از فیلم، DVD نیست؛ چون صحبت از اواخر دهه 80 است که همه چیز هنوز روی حلقههای فیلم ذخیره میشد. ماشینها ساعت 6 صبح میآمدند تا فیلمهای جدید را بار بزنند و ما باید آن جعبههای بزرگ فلزی را بار میزدیم؛ و چه سنگین بودند! دعا میکردیم که امروز نوبت فیلمهای طولانی - مثل بنهور و اینها - نباشد که واقعاً کار سخت میشد.
شبی 5 ساعت میخوابیدم، صبح زود به انبار میرفتم و بعد به کلاس دانشگاه. شب به تمرین میرفتم و بعد که به خانه برمیگشتم، سعی میکردم با پسرم بازی کنم. دوران دشواری بود؛ اما همین دوران به من زندگی واقعی را آموخت.
من در سنین جوانی، تبدیل به یک آدم خیلی جدی شدم. همه دوستانم میخواستند که با هم شب به بیرون برویم، و تک تک ذرات وجود من هم میخواستند بگویم:«آره! آره! منم میخوام بیام!» اما، البته که نمیتوانستم بروم؛ چون من دیگر فقط برای خودم نبودم. بچهها برایشان مهم نیست که تو خستهای و میخواهی بخوابی.
وقتی که تو نگران آینده آن موجود کوچکی هستی که به این دنیا آوردهای، این نگرانی واقعی است. این دشواری حقیقی است. هرچیز دیگری که در میدان فوتبال اتفاق میافتد، در مقایسه با این هیچ است.
گاهی مردم از من میپرسند که چرا همیشه لبخند میزنم. گاهی حتی بعد از باختن یک بازی هم هنوز لبخند میزنم. به خاطر این که وقتی پسرم به دنیا آمد، فهمیدم که فوتبال ماجرای مرگ و زندگی نیست. فوتبال نباید بدبختی و نفرت را گسترش دهد؛ باید الهامبخش و شادیآفرین باشد، به خصوص برای بچهها!»
- یورگن کلوپ (منبع)
پ.ن.1. بازی، باید خیلی جدّی گرفته بشه؛ اما همزمان باید حواست باشه که همهاش یه بازیه!
پ.ن.2. این آدم، این باشگاه، این شهر، چه هارمونی جذابی دارند!