کامل بودن
ناقص بود؛ این را میدانست.
و این هیچ ایرادی نداشت؛ این را نمی دانست.
همین بود که مدام سعی میکرد کامل باشد؛ نه واقعاً، چون اصلاً ممکن نبود، که در چشم دیگران.
اشتباه کردن، لو رفتن این راز بود که او هم ناقص است؛ پس نباید میگذاشت اشتباه کند.
اما مگر میشود اشتباه نکرد؟! مگر میشود هیچ ضعفی از خود نشان نداد؟!
«املای نانوشته، بیغلط است!»
پس شروع کرد به املا ننوشتن. به نکردن.
چسبید به همان کارهای سادهای که همیشه در آنها بهترین بود. پس در همان حد باقی ماند.
و هر چه جلوتر میرفت، هر چه دیرتر میشد، و هر چه بیشتر بر این جایگاه خیالی کمال جاخوش میکرد،
معلوم شدن نقصهایش برایش دشوارتر، شبیهی سقوطی مرگبار، مینمود!
پ.ن. باید بپذیرم که کامل نیستم و این نمایشی را که هیچ کس باورش نمی کند (مخصوصاً خودم) تمام کنم. نه کامل هستم، و نه قرار است کامل باشم. اما اگر توهم کامل بودن را رها نکنم، در بهترین حالت متوسط باقی میمانم.