تولد دوباره (13): خداحافظ!
از صبح در مسجدالحرامم؛ مدتی اینجا، مدتی آنجا؛ گاهی طواف، گاهی نماز و بیشتر نگاه! ... اما این بار، طولانی ترین نگاه است؛ چون آخرین نگاه این سفر است. امتداد چشم هایم پرده ی سیاه کعبه را چنگ زده رها نمی کند. ایستاده ام و زل زده ام به خانه. اصلاً نمی دانم چه مدت است که دارم نگاه می کنم. ذهنم شلوغ و در هم برهم است، اما به چیز خاصی فکر نمی کند. نگاهم، دور خانه می چرخد، طواف می کند؛ انگار می خواهد وقتی که به تهران برمی گردد تمام جزئیات این جا را بتواند تجسم کند، تا شاید باز هم، حتی شده در خواب، باز هم به اینجا برگردد.
توان دل کندنم نیست. آخر خدایا، هنوز هزاران حرف نگفته و درددل وا نکرده دارم؛ می دانم که تو به همه ی آن ها، نگفته، آگاهی؛ می دانم که اینجا و تهران و هرجای این زمین و آسمان و ورای آنها، تو همه جا حاضر و ناظر و نزدیکی؛ همه ی اینها را می دانم، اما این را هم می دانم که اینجا جای ویژه ای است؛ انگار از زمین نیست؛ انگار مربوط به این جهان نیست؛ گویی از جهانی دیگر است. نادیدنی ها اینجا از دیدنی ها بیشترند. اینجا انگار رفت و آمد ملائکه را احساس می کنی. آری، تهران دیگر از این احوال خبری نیست.
چشمم رها نمی کند، پرده ی خانه را؛ زیاد هم بخواهی بهش فشار بیاری و جدایش کنی از کعبه، گریه اش می گیرد. تاب دل کندن ندارد. هنوز سیر نشده است. هنوز .... ! خودم هم انگار باورم نمی شود که مهلت تمام شده است. نمی دانم پیش خودم چه فکری کرده بودم، اما انگار فکر می کردم این خانه، می تواند خانه ی من هم باشد.
چشمم دل نمی کند. پاهایم قساوتشان بیشتر است؛ هرچند که آن ها هم به خنکای امن مسجد دل بسته اند. عقب عقب چند قدمی می روم؛ «خداحافظ خانه ی زیبا و ساده ی خدا! ... یادت باشد ... » ؛ می چرخم. چشم هایم دیگر طاقت نمی آورند، صورتم را خیس می کنند. خیس خیس. صداهای غریب و خفیفی از گلویم می آید؛ بغضم را نگه داشته ام که مبادا بترکد. پشت به کعبه، سرعت گام هایم بیشتر می شود. خیلی دلم می خواهد دوباره بچرخم و برای یک بار آخر دیگر نگاهش کنم، اما می دانم که دل کندن دوباره سخت تر خواهد بود. پاهای سرعت می گیرند، تقریباً می دوم؛ جاذبه ی کعبه از پشت می کشدم و من با تلاشی بی شرمانه مقاومت می کنم. خداحافظ ....