مدیر مدرسه
بعضی کتاب ها حقاً بلعیدنی اند! و این یکی به عنوان یک شام سبک، کاملاً توصیه می شود!
... به هوای ورق زدن پرونده ها فهمیدم که پسرک شاگرد دوساله است و پدرش تاجر بازار. بعد برگشتم به اتاقم. یادداشتی برای پدر نوشتم که پس فردا صبح بیاید مدرسه و دادم دست فراش جدید که خودش برساند و رسیدش را بیاورد. و پس فردا صبح یارو آمد.
باید مدیر مدرسه بود تا دانست که اولیای اطفال چه راحت تن به کوچک ترین خرده فرمایش های مدرسه می دهند. حتم دارم اگر از اجرای ثبت هم دنبال شان بفرستی به این زودی ها آفتابی نشوند. چهل و پنج ساله مردی بود با یخه بسته بی کراوات و پالتویی که بیشتر به قبا می ماند. و خجالتی می نمود. هنوز ننشسته، پرسیدم: «شما دو تا زن دارید آقا؟»
درباره پسرش برای خودم پیش گویی هایی کرده بودم و گفتم که اینطوری به او رودست می زنم. پیدا بود که از سوالم زیاد یکه نخورده است. گفتم برایش چای آوردند و سیگاری تعارفش کردم که ناشیانه دود کرد. از ترس این که مبادا جلویم در بیاید که به شما چه مربوط است و از این اعتراض ها، امانش ندادم و سوالم را این جور دنبال کردم:
- البته می بخشید، چون لابد به همین علت بچه شما دو سال در یک کلاس مانده.
شروع کرده بودم برایش یک میتینگ بدهم که پرید وسط حرفم: «به سر شما قسم، روزی چهار زار پول تو جیبی داره آقا. پدر سوخته نمک به حروم! ...» حالیش کردم که علت پول تو جیبی نیست و خواستم که عصبانی نشود و قول گرفتم که اصلا به روی پسرش هم نیاورد و آن وقت میتینگم را برایش دادم که لابد پسر در خانه مهر و محبتی نمی بیند و غیب گویی های دیگر ... تا عاقبت یارو خجالتش ریخت و سر درد و دلش باز شد که عفریته زن اولش همچه بوده و همچون بوده و پسرش هم به خودش برده و کی طلاقش داده و از زن دومش چند تا بچه دارد و این نره خر حالا حالا باید برای خودش نان آور شده باشد و زنش حق دارد که با دو بچه خرده پا به او نرسد ....
من هم کی برایش صحبت کردم. چایی دومش را هم سر کشید و قول هایش را که داد و رفت، من به این فکر افتادم که «نکند علمای تعلیم و تربیت هم، همین جورها تخم دو زرده می کنند!»