قطع-وصل
«اهدنا الصراط المستقیم، صراط الذین انعمت علیهم، غیرِ الـ ... غیرِ ... غیرِ الـ ...» وسط نمازش یکدفعه روی صندلی نشست. سرم را از توی لپتاپ بیرون آوردم و دیدم چادر و مقنعه را باز می کند. «آب می خواین مامان جون؟ برم بیارم؟» بلند شد و آرام گفت: «نه علی جان! بشین سر درسِت.» و رفت؛ برگشتم به ادامه بازی. چند دقیقه بعد، دوباره وضو گرفته برگشت و نماز را دوباره خواند. «علی جان، چراغ رو خاموش کنم نمیتونی کار کنی؟» یک نگاه سریعی به ساعت انداختم و گفتم: «نه، فرقی نداره ... می خواین بخوابین؟ زود نیست الان؟» غرق بازی بودم و متوجه جوابش نشدم؛ گفتم: «منم الان میرم تو هال که مزاحم شما نباشم. شب بخیر!» جواب شب بخیرم را که گرفتم، لپتاپ و بند و بساطش را جمع کردم و رفتم پیش بقیه که نشسته بودند جلوی تلویزیون و طبق معمول دوشنبه ها سریال می دیدند.
شب جمعه هم دوباره نوبت ما بود که پیش مامان جون باشیم. بعد از فوتبال، تقریباً ساعت ده و نیم بود که رسیدم. چراغ ها خاموش بود و بابا تک و تنها جلوی تلویزیون نشسته بود. سراغ بقیه را که گرفتم گفت «خب خوابیدن دیگه! جنابعالی اگه زودتر تشریف بیارید، بیدارشون رو هم میتونی ببینی!» حال و حوصله جواب دادن نداشتم؛ اما یکدفعه یاد صحبت تلفنی دیشب خاله زهرا با مامان افتادم. ظاهراً خاله زهرا به مامان گفته بود که حال مامان جون خیلی خوب نیست. «راستی، مامان جون چطوره؟» بابا که بالاخره کنترل تلویزیون را پیدا کرده بود، خاموشش کرد و گفت «بد نیست؛ حالا قرار شد فردا با دایی محمود برن دکتر تا ببینیم چی میشه.» خواستم بیشتر بپرسم که از روی مبل جلوی تلویزیون بلند شد و من را توی تاریکی هال تنها گذاشت و رفت که بخوابد.
یکشنبه عید قربان بود و طبق معمول عیدها، همه می رفتیم پیش مامان جون. من هم که صبح کوه بودم، آخر از همه رسیدم. وارد شدم و با همه سلام و علیک کردم و نشستم کنار مهدی - پسر دایی محمود - که تازه متوجه شدم و گفتم «پس مامان جون کجان؟» بابا بلافاصله جواب داد «خوابن. یه کمی مریضن؛ باید استراحت کنن.» همان اول باید از قرمزی چشم های مامان و خاله زهرا می فهمیدم که خبری شده و قضیه جدی است. آرام از مهدی جریان را پرسیدم. «پریروز با بابا رفته بودن دکتر؛ بابا می گفت دکتر گفته که علائم آلزایمره. عمه زهرا میگه امروز صبح که بیدارش کرده، اسم عمه رو یادش نبوده...» رفتم تو فکر و دیگر حواسم به حرف های مهدی نبود. داشتم به عواقب این قضیه و تأثیرش روی زندگی های ما فکر می کردم که در اتاق باز شد و مامان جون آمد بیرون. همه از جا بلند شدند و مامان سریع رفت که مامان جون را کمک کند. هر کسی سلام می کرد و تبریک عید می گفت. نوبت که من که رسید، لبخند گل و گشادی روی صورت انداختم و جلو رفتم که طبق معمول مامان جون را بغل کنم و ببوسم. دستم را که دراز کردم دورش حلقه کنم، حس کردم که یک لحظه مکث کرد و یک نگاه غریبی به من انداخت. چیزی نگفت اما خبری هم از آن بغل کردن های محکم و روبوسی گرم نبود. وقتی برگشتم و مامان را نگاه کردم، دیدم که به زور جلوی گریه اش را گرفته، اما اشک هایش آرام آرام سرازیر شده بودند. بالاخره، مامان جون با کمک مامان روی مبل بالای مجلس نشست. جو خیلی سنگینی بود. از یک طرف بابا و محمدآقا -شوهر خاله زهرا- سعی می کردند با شوخی های گاه و بیگاهشان جو را بشکنند؛ از طرف دیگر مامان و خاله زهرا مثل مصیبت زده ها نشسته بودند و دستشان را جلوی دهانشان گرفته بودند و هر بار که نگاهشان با هم تلاقی می کرد، بغض یکی یا هردویشان -بی صدا- می ترکید.
بعد از ناهار، تلفن زنگ زد و من جواب دادم؛ خاله ثریا بود. خاله ثریا چند سالی بود که آمریکا زندگی می کرد. می خواست با مامان جون حرف بزند و تبریک عید بگوید که دایی محمود گوشی را گرفت. اولش سعی کرد بدون آن که چیز خاصی بگوید، یکجوری بگوید که مامان جون نمی تواند صحبت کند، اما بعد که دید بدتر دارد آن بنده خدا را هم نگران می کند، مجبور شد راستش را بگوید. حالا آرام کردن این یکی از آن سر دنیا خودش داستانی بود. عصر که شد، کم کم هرکسی می رفت خانه خودش؛ اول مهدی و خانم و بچه هایش خداحافظی کردند و بعد هم خاله زهرا اینها. آخر هم ما ماندیم و دایی محمود که باید پیش مامان جون می ماند. ما هم خداحافظی کردیم و راه افتادیم به سمت خانه. توی ماشین هیچ کس حرف نمی زد؛ بابا رادیو را خاموش کرده بود و تنها صدایی که می آمد، صدای بینی بالا کشیدن های گاه به گاه مامان بود. من هم روی صندلی عقب نشسته بودم و غرق در فکرهای مختلف بودم: اینکه حالا تکلیف مامان جون چه می شود، اینکه اگر یک روز از خواب بلند شوم و ببینم همه برایم غریبه اند چه کار می کنم، اینکه چقدر سخت و آزاردهنده است که عزیزترین آدمی که در زندگی داری دیگر تو را یادش نیاید و ...
دوشنبه صبح دانشگاه بودم؛ اما حالم حسابی گرفته بود. کلاسم که تمام شد و از دانشگاه زدم بیرون و یکراست رفتم خانه مامان جون که یک کوچه بالاتر از دانشکده ما بود. مامان همیشه گلایه می کرد که «تو که هر روز این همه راه رو تا دانشکده میری، چی میشه یه سری هم به مامان جون بزنی و از تنهایی درش بیاری؟! ... به خدا یه کم معرفت هم خوب چیزیه!» راست می گفت ولی خب من هم کار و زندگی خودم را داشتم. وقتی رسیدم دایی محمود داشت با مامان جون قرآن می خواند. نوه های دایی هم توی اتاق خوابیده بودند و معلوم بود اینقدر دور خانه دویده اند از خستگی از حال رفته اند. تا عصر که مامان اینها برسند نشستیم کنار مامان جون و کلی حرف زدیم. دکتر گفته بود حرف زدن با مامان جون و انجام دادن کارهای هر روزه - مثل قرآن خواندن - می تواند حالش را بهتر کند.
سه شنبه هم رفتم؛ چهارشنبه هم. هفته بعد هم تا جایی که می شد بعد از دانشگاه یک سری به خانه مامان جون می زدم. گاهی برایش قرآن هم می خواندم و گاهی فقط چند دقیقه ای می نشستم و برمی گشتم خانه خودمان. بعضی روزها انگاری که حالش بهتر بود و راحت تر صحبت می کرد و بعضی روزها به ندرت حرف می زد. خاله ثریا هم تقریباً هر روز زنگ می زد و حال مامان جون را می پرسید و مدام اصرار می کرد که به یکی دو تا دکتر خوب دیگر هم نشانش بدهیم. قرار شد بعد از تعطیلات با مامان بروند پیش یکی از دکترهایی که خاله ثریا معرفی کرده بود.
عید غدیر هم قرار بود که طبق معمول همگی خانه مامان جون باشیم. مامان جون از سادات بود و معمولاً عید غدیر هم مهمان برایش زیاد می آمد و هم تلفن پشت سر هم زنگ می خورد. دکتر گفته بود که شلوغی زیاد و مواجه شدن با حجم زیاد اطلاعات برای مامان جون اصلاً خوب نیست. بنابراین از شب قبلش کلی برنامه ریزی انجام شد. مامان و دایی محمود زنگ می زدند و از کسانی که احتمال می داد فردا بیایند خانه مامان جون محترمانه می خواستند که تشریف نیاورند. تلفن های فردا را هم قرار شد خاله زهرا و مامان جواب بدهند. من هم مسئول تمیزکردن خانه شده بودم که البته در واقع همه کار را مامان و خاله زهرا می کردند و من بیشتر تماشاچی بودم.
اینقدر که شب قبل سرمان شلوغ بود و دیر خوابیده بودیم، صبح روز عیدی خواب ماندیم. صدای زنگ دوم یا سوم دایی مجمود بود که خواب را از سرم پراند. چشمم را که باز کردم و ساعت را که دیدم، با عجله از جایم بلند شدم و بلند بابا را صدا کردم. سریع دویدم به سمت در و در همان حین سعی می کردم لباسم را مرتب کنم و سر و صورتم را با دست پاک کنم. هنوز به در نرسیده بودم که صدای سلام و علیک و عید مبارکی دایی محمود را شنیدم. نگاه کردم و دیدم که مامان جون، با لباس تر و تمیز عید، ایستاده در چارچوب در و با دایی محمود و بقیه روبوسی می کند. دایی محمود که از در آمد تو یک نگاه به قیافه شلخته و خواب آلوده من کرد و یک نگاه به خانه خالی. بعد زل زد به مامان جون که داشت نتیجه هایش را می بوسید. از سر و صدای آمدن مهمان ها، کم کم مامان و بابا و خاله زهرا و بچه ها یکی یکی و با همان قیافه های پف کرده و موهای ژولیده از اتاق بیرون می آمدند. همه با تعجب مامان جون را نگاه می کردند که آرام آرام رفت سراغ قرآن و سر اسکناس های سبز هزاری را از لای یکی از صفحه ها بیرون گذاشت و با همان آرامش همیشگی آمد سمت من. خنده ای به چهره هاج و واج و متعجب من کرد و گفت «عیدت مبارک علی جان! بردار که بقیه منتظرن!»