مبلّغ ساکت
گروهی از شیعیان کوفه از امام صادق (ع) خواستند تا آنها را نصیحت کند. امام فرمودند:
«شما را به تقوای الهی و اطاعت از خدا و دوری از گناه توصیه مینمایم و وصیت میکنم که مبلّغ ساکت ما باشید.»
آنها پرسیدند: «چگونه در سکوت، مردم را به سوی شما دعوت کنیم؟»
امام فرمودند:
«با مردم به دوستی و عدالت و امانت تعامل کنید. اگر مردم چیزی جز خوبی از شما نبینند، تنها با مشاهده شما خواهند گفت: خداوند امامشان را رحمت کند که چنین اصحابی را تربیت کرده است.»
قبلترها، فکرم این بود که باید بیشتر گفت. انگار که هدایت جماعتی از خلق الله معطّل زبان من است؛ حالا شاید هم نه با این غلظت، ولی به هر حال، بیشتر از بابت احساس تکلیف، کمی هم از سر اظهار فضل و چند نیت ریز درشت دیگر (که این نیتها هم آنچنان در عمق جان آدم مخلوط میشود که خودت هم بعد از مدتی متوجه کم و بیشترش نمیشوی)، زیادی حرف میزدم و دوست داشتم این زیادی را.
اصلاً این خاصیت آدم کوچولوهاست؛ نه که ظرفشان کوچک است، تا یک چیزی میفهمند، تا یک چیزی مییابند، جار میزنند و - از سر خوبی - بقیه را خبر میکنند؛ ولی انگار بیش از هر چیز، کوچکی خودشان را فریاد میزنند. اما بزرگترها، بزرگترهای واقعی، هرچه درکشان بیشتر میشود، انگار کم حرفتر میشوند، بیشتر هستند و همین بودنشان میشود یک دنیا حرف! همین سکوت، بزرگیشان را درخشانتر میکند.
بعدترها، تقریباً همان وقتی که با «انَّکَ لاتَهدی مَن اَحبَبتَ ...» آشنا شدم، دیگر آن همه گفتنهای زیادی برایم دوستداشتنی نبود، حسرتبار بود؛ حسرت از غافل شدن از خودم و اینکه به جای بیشتر شدن، فقط بیشتر گفته بودم. شاید هم مشکل از ضعف ایمان بوده و باور نداشتنِ واقعی به خدای هادی.
این روزها، سعی میکنم بیشتر بشنوم، بخوانم، فکر کنم و به آدم بزرگها و نوع بودنشان نگاه کنم؛ به حجم انبوه نادانیهایم نگاه کنم و دل به دانستههای کم و ناقصم خوش نکنم. هرچه میگذرد، بیشتر به بیخاصیتی حرف و تأثیر عمل ایمان میآورم و سعی میکنم، فقط همانی باشم که فکر میکنم؛ شاید که اینطوری اصلاً نیازی به گفتن نباشد.
پ.ن.1. اصلاً همین نوشته، نقض غرض نیست؟! :)
پ.ن.2. دیدن آدم بزرگها خیلی مهمه، خیلی!
پ.ن.3. سخت-خوان مینویسم، ها؟!
پ.ن.4. خدا خودش حدیث رو رسوند!
پ.ن.5. تو رو خدا کمتر حرف بزن! به خدا دلم می سوزه!