هنوز در شگفتم از این سمّی که تازه خواندنش را به پایان بردم.
شاید ممکن نباشد که یک کتاب بتواند همزمان شورانگیز، عمیق، خواندنی، لجدرآر و مزخرف محض باشد، اما این کتاب خیلی از این اوصاف دور نبود. این که لابلای یک قصه خواندنی و البته عجیب و غریب و گاهی هم چرند و پرند، یک دنیا تفالهی فلسفی بچپانی که گاهی خواننده را بخنداند و گاهی به فکر فرو ببرد، قطعا هنرمندانه است. همراه شدن با افکار دیوانهوار، مسموم و جذاب جسپر و مارتین، تجربه جذابی و هیجانانگیزی بود.
«خلاصه میگم: چون آدمها اینقدر فانی بودنِ خودشون رو انکار میکنن که تبدیل میشن به ماشینهای معنا، نمیتونم به هیچچیز فراطبیعی باور داشته باشم، چون فکر میکنم خودم اونها رو به خاطر میل مذبوحانهام به خاص بودن و بقا جعل کردهام.»
«وقتی بچه هستی برای این که پیرو جمع نباشی با این جمله به تو حمله میکنند: "اگه همه از بالای پل بپرند پایین، تو هم باید بپری؟". وقتی بزرگ میشوی ناگهان متفاوت بودن با دیگران جرم به حساب میآید و مردم میگویند: "هی! همه دارن از روی پل میپرن پایین، تو چرا نمیپری؟".»
پ.ن. این دو تا بریده بالا خیلی حکیمانه بودند. چند بریده دیگه از کتاب که برام هیجانانگیز بود در ادامه مطلب آمده.
- ۰۳ ارديبهشت ۰۰ ، ۱۱:۵۷