اشتیاق

بگذار سر به سینه من تا که بشنوی: آهنگ «اشتیاق» دلی دردمند را ...

اشتیاق

بگذار سر به سینه من تا که بشنوی: آهنگ «اشتیاق» دلی دردمند را ...

اشتیاق
دفترچه‌ها
Instagram

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خط خطی» ثبت شده است

مدتی بود که کششی عجیب به پاک کردن برخی نوشته‌ها و فرسته‌های اینجا در وجودم حس می‌کردم و دست آخر، مانند اعدامی‌هایی که به آن‌ها فرصت آخرین سخن یا دفاع پایانی داده می‌شود، به نوشته‌هایم این فرصت را دادم که یک بار دیگر خوانده شوند. در فرصتی مفصل، یک بار به اول تا آخر این مسیر نگاهی انداختم و با فراز و نشیب‌های «من» همراه شدم.

حالم از بعضی نوشته‌ها آن‌قدر دور شده که دیگر جوششی که به نوشتن و پیاده کردن آن روی این صفحات منجر شده را به یاد نمی‌آورم؛ در عوض، بعضی دیگر چنان زبان حال من است که دوست داشتم متن را باز کنم و بیشتر و بیشتر نوشته را ادامه بدهم. از بعضی شرم می‌کنم و به بعضی دیگر، افتخار. اما هر چه که باشند، بخشی از افکار من در روزی از روزها بوده‌اند که از مسیر انگشتانم، بر این صفحات نقش بسته‌اند؛ افکاری که شاید امروز بعضی کمتر و بعضی بیشتر همراهیم می‌کنند. 

فعلاً، تصمیمم این شد که نسبت به پاک کردن گذشته مقاومت کنم؛ با خودم که فکر کردم، دیدم پاک کردنم شاید از سر ترس باشد و پذیرفتن این که من هم مثل بسیاری از آدم‌ها، روزی چرندی نوشته‌ام یا حتی چِرتی اندیشیده‌ام، شجاعانه‌تر است. راستش فضیلتی هم برای آدمیزاد در ثبات نظر، ثبات عقیده، ثبات حال و احوال نمی‌بینم. 

در پایان: «من» اگرچه نویسنده (یا در مواردی گردآورنده) این نوشته‌ها هستم؛ اما این نوشته‌ها، «من» نیستند!

  • ۲۹ تیر ۰۰ ، ۱۳:۰۰
شب است. تب دارم. البته مطمئن نیستم؛ این را از خنکایی که به هنگام برخورد نسیم گرم تابستانه به صورتم حس می کنم، می گویم. ته گلویم هم زق زق می کند! (یا شاید هم ذق ذق! بعید می دانم دیگر ضق ضق یا ظق ظق باشد! البته به کسی ربطی ندارد؛ توصیف ته گلوی خودم است، اصلاً شاید ذق زق کند)  البته این یکی را که مطمئنم ربطی به مریضی و اینطور حرف ها ندارد؛ بیشتر به خاطر زیاد حرف زدن های امروز است. حرف زدن را دوست دارم. البته همیشه زیاد حرف نمی زنم، شاید حتی بشود گفت که خیلی وقت ها ساکتم؛ اما حکایت، همان حکایت سر ِ چشمه و بیل و پیل است دیگر! (هرچند که هم بیل به دستان زیاد شده اند و هم من ، تعریف از خود نباشد، فیل سوار نسبتاً ماهری هستم؛ بگذریم...)  انگار چیزی در حرف زدن هست که (استثنائاً در میان این همه کار) راضیم می کند؛ البته حرف زدنی که چیزی را برای کسی روشن کند. اصلاً همین روشن کردنش را دوست دارم. همین که بتوانی زوایای تاریک چیزی را برای کسی روشن کنی؛ انگار کاری از جنس نور است. چیزی شبیه نوربازی! اصلاً کلاً نور و روشنی و این ها پدیده های جالبی هستند. شاید رازی هم در آن باشد؛ آخر خدا هم نور آسمان ها و زمین است ( صد البته تفسیر این حرف های آسمانی به من زیرزمینی نیامده است. ) ...

راجع به تب و گلودرد و مریضی می گفتم. مریضی را هم دوست دارم؛ یعنی نه اینکه دوست داشته باشم ها، بودنش خوب است، یا بهتر بگویم: لازم است ... البته نه این که باشد، همین رفتن و آمدنش لازم است. درست است که آدم را ضعیف می کند، ولی خب لزومش هم در همین تضعیف است. گاهی وقت ها در ضعف، واقعیت ها واقعی ترند. انگار که بعضی قوا که تضعیف شده اند، قدرتشان را به قوای دیگری داده اند؛ انگار آدم (بعضاً) چیزهایی می بیند، می شنود، می فهمد که در حالت عادی نمی توانست درک کندشان...

هنوز شب است. هنوز هم احساس تب می کنم؛  ولی یادم نمی آید وقتی این نوشته را شروع کردم می خواستم چه بگویم. یعنی این  سطرها را هم می نوشتم که "آن" یادم بیاید که نیامد. شاید هم چیز مهمی نبوده که از یادم رفته؛ یا شاید هم حکمتی در این بوده که از یادم برود؛ کسی چه می داند! ... جالبی دنیا هم به همین است، همین که «کسی چه می داند!»

شد به سیاق چرندیات همیشگی... نقطه سر خط.

  • ۰۸ تیر ۹۲ ، ۲۳:۲۰

وقتی وبلاگ نویسی تند و تند پست می نویسد، یعنی حالش خوب نیست؛ لازم دارد هی حرف بزند درباره خودش ...



وقتی وبلاگ نویسی چند روزی (هفته ای، ماهی) هیچ مطلب تازه ای نمی نویسد، یعنی حالش بد است؛ آن قدر که هیچ حرفی برای گفتن ندارد ...


کلاً آدم وقتی وبلاگ نویس می شود یعنی حالش بد است.



پ.ن: مال من نیست! ولی یادم هم نیست که از کجا برداشتمش.

  • ۰۱ تیر ۹۲ ، ۲۳:۵۷

این که بگویم «گاهی وقت ها» بی انصافی است، «خیلی وقت ها» یک حسی می افتد به جانم و انگار مدام با سیستم گرمایشی – سرمایشی بدنم بازی می کند؛ اصلاً کلاً تنظیمش را به هم می زند. پاهایم یخ می زنند و گوش هایم داغ می کنند. ذهنم، شبیه حیوان رم کرده ای، این سو و آن سو می دود و تمرکز، یعنی به بند کشیدن این رمیده وحشی، قدرتی مافوق توانم می طلبد.


ناگهان نسبت به دست هایم حساس می شوم؛ انگار که قبلاً اصلاً متوجه شان نبوده ام و حالا به یکباره به وجودشان پی برده ام و جزئیات حرکاتشان، جای قرار گرفتن شان و حتی حرارتشان برایم مهم می شوند. و در اینجور مواقع است که بی قراری دستها شروع می شوند. تا وقتی که متوجه شان نیستی، برایت مهم نیست که کجا قرار گرفته اند و دقیقاً چه می کنند، اما همین که نسبت بهشان حساس شدی، دیگر نمی توانی آرام بگیری! دست های بی قرار بهانه ی چیزی می گیرند. 


دست ها، عاقبت دور یک قلم یا روی کیبورد آرام می گیرند؛ آرامشی موقتی؛ پیش از آنکه طوفان واژه ها از سرم به دست ها برسند و آنگاه است که نوشتن آغاز می شود.


نوشتن را دوست دارم؛ با بهانه یا بی بهانه. اما از آنجا که بی بهانه نوشتن، فقط شهوتی زودگذر است و لذّتِ مچاله کردنِ کاغذِ خط خطی شده (که آن هم به لطف تکنولوژی از میان رفته)، بی بهانه نوشتن را برای خودم قدغن کرده ام. و این است که گاه و بی گاه کمتر و بیشتر می نویسم.


پ.ن: و سوال اینجاست که این نوشته با بهانه بود یا بی بهانه؟!!

  • ۲۷ خرداد ۹۲ ، ۰۸:۰۰