خط خطی
شنبه, ۸ تیر ۱۳۹۲، ۱۱:۲۰ ب.ظ
شب است. تب دارم. البته مطمئن نیستم؛ این را از خنکایی که به هنگام برخورد نسیم گرم تابستانه به صورتم حس می کنم، می گویم. ته گلویم هم زق زق می کند! (یا شاید هم ذق ذق! بعید می دانم دیگر ضق ضق یا ظق ظق باشد! البته به کسی ربطی ندارد؛ توصیف ته گلوی خودم است، اصلاً شاید ذق زق کند) البته این یکی را که مطمئنم ربطی به مریضی و اینطور حرف ها ندارد؛ بیشتر به خاطر زیاد حرف زدن های امروز است. حرف زدن را دوست دارم. البته همیشه زیاد حرف نمی زنم، شاید حتی بشود گفت که خیلی وقت ها ساکتم؛ اما حکایت، همان حکایت سر ِ چشمه و بیل و پیل است دیگر! (هرچند که هم بیل به دستان زیاد شده اند و هم من ، تعریف از خود نباشد، فیل سوار نسبتاً ماهری هستم؛ بگذریم...) انگار چیزی در حرف زدن هست که (استثنائاً در میان این همه کار) راضیم می کند؛ البته حرف زدنی که چیزی را برای کسی روشن کند. اصلاً همین روشن کردنش را دوست دارم. همین که بتوانی زوایای تاریک چیزی را برای کسی روشن کنی؛ انگار کاری از جنس نور است. چیزی شبیه نوربازی! اصلاً کلاً نور و روشنی و این ها پدیده های جالبی هستند. شاید رازی هم در آن باشد؛ آخر خدا هم نور آسمان ها و زمین است ( صد البته تفسیر این حرف های آسمانی به من زیرزمینی نیامده است. ) ...
راجع به تب و گلودرد و مریضی می گفتم. مریضی را هم دوست دارم؛ یعنی نه اینکه دوست داشته باشم ها، بودنش خوب است، یا بهتر بگویم: لازم است ... البته نه این که باشد، همین رفتن و آمدنش لازم است. درست است که آدم را ضعیف می کند، ولی خب لزومش هم در همین تضعیف است. گاهی وقت ها در ضعف، واقعیت ها واقعی ترند. انگار که بعضی قوا که تضعیف شده اند، قدرتشان را به قوای دیگری داده اند؛ انگار آدم (بعضاً) چیزهایی می بیند، می شنود، می فهمد که در حالت عادی نمی توانست درک کندشان...
هنوز شب است. هنوز هم احساس تب می کنم؛ ولی یادم نمی آید وقتی این نوشته را شروع کردم می خواستم چه بگویم. یعنی این سطرها را هم می نوشتم که "آن" یادم بیاید که نیامد. شاید هم چیز مهمی نبوده که از یادم رفته؛ یا شاید هم حکمتی در این بوده که از یادم برود؛ کسی چه می داند! ... جالبی دنیا هم به همین است، همین که «کسی چه می داند!»
شد به سیاق چرندیات همیشگی... نقطه سر خط.