ذهنم خسته تر از آن است که چیزی بیش از خستگی را درک کند. پس همان بهتر که از خستگی بنویسم.
خستگی همیشه هم چیز بدی نیست. یعنی راستش را بخواهی، اصلاً زندگی بی خستگی چیز خوبی نیست؛ وقتی خسته ای، یعنی بالاخره داری یک کاری می کنی، یک تلاشی داری؛ وقتی خسته ای یعنی هنوز زنده ای: «خسته هستم، پس هستم!»
خستگی هم مثل میوه است؛ خوب و بد دارد. از نوع خوبش که باشد، وقتی روز تمام میشود، وقتی میرسی خانه، آنقدر خستهای که ولو میشوی توی رختخواب و هنوز با رختخواب مأنوس نشده، شیرجه میزنی به عمقِ هپروت خواب؛ آن هم چه خوابی؛ کلی درخت و پرنده و دوغ و یک کلبه جنگلی با یک قایق پارویی و اگر شانست بزند شاید حتی یک رفیق خوب.
اما خستگی که بد باشد، روزت مثل خیار میشود؛ تهش تلخ تلخ است. خستهای، اما خوابت نمیبرد؛ مدام در رختخواب غلت میزنی و دنده را از چپ به راست و برعکس عوض میکنی ولی خبری از خواب نیست؛ راضی میشوی که خواب بیابان و تشنگی و نوشابه خنک و یک مرد سبیل کلفت سیگاری را ببینی، اما خوابت ببرد. ولی همچنان از خواب خبری نیست. وقتی کلافه میشوی، زل میزنی به سقف و شروع میکنی به فکر کردن. فکر کردن به این که: «راستی، چرا اینقدر خستهام؟ خب، میدانم، از صبح دنبال فلان کار بودم، اما ... اما که چه؟ اصلاً چرا باید برای این کار خودم را خسته بکنم؟ اصلاً این همه تلاش، این همه دوندگی، این همه خستگی، کجای مسیر زندگی من است؟» و وقتی آستینهایت را خوبِ خوب میگردی و میفهمی که جواب قانع کنندهای در آنجا نداری، اینجاست که به تهِ تهِ تهِ خیارت رسیدهای؛ تلخترین جای خیار!
وقتی سر جای خودت نباشی، وقتی در مسیر خودت نباشی، وقتی به سمت مقصد نهاییت حرکت نکنی، هرچقدر هم که میخواهی تلاش کرده باشی، هرچقدر هم که دویده باشی، تنها چیزی که گیرت آمده خستگی است؛ خستگی به علاوهی ته خیار!
- ۰۲ مهر ۹۲ ، ۲۲:۵۷